نوشتاری در نقد سلطنت؛
در پاسخ به «گمنام
گمنامیان»
رضا پرچی زاده
«نجواهای نجیبانه»، ۲۰ خرداد ۱۳۹۱:
چندی پیش رضا پرچی زاده، یکی از نویسندگان
جمهوریخواه، مطلبی نگاشتند با عنوان «پادشاهی بالذات ناقض حقوق بشر
است»، که واکنشهای متفاوتی را، بهویژه از سوی سلطنتطلبان برانگیخت. از جمله
یکی از وبلاگنویسان ایرانی با نام مستعار «گمنام گمنامیان»، که نوسنده وبلاگ «گمنامیان» است، دو مطلب در نقد
نوشتار آقای پرچی زاده به نگارش درآوردند.
آقای پرچی زاده این نوشتار تحلیلی - انتقادی جدید را در پاسخ به
مطالب «گمنامیان» جهت انتشار در «نجواهای نجیبانه» ارسال داشتند؛ از آنجا که این وبلاگ،
هدف خود را «یافتن راهی به رهائی از راه آگاهی» میداند و به همه «نجواهای
نجیبانه» خوشآمد میگوید، نوشتار ایشان منتشر میگردد. امید که بتوانیم در فضای
نقد و بررسی آراء و اندیشههای گوناگون و جریان آزاد اطلاعات، روز به روز، بیشتر
به رهائی مبتنی بر آگاهی نزدیک گردیم. هدف همه ما، سرنگونی حکومت جنایتپیشه
جمهوری اسلامی است، و پس از سرنگونی این رژیم، دستیابی به حکومتی فارغ از دین و
مذهب و نژاد از طریق انتخاباتی کاملاً آزاد بر اساس اصول «آزادی»، «دموکراسی» و
«حقوق بشر» میتواند آرمان و نقطه اشتراک ما باشد؛ و در راه رسیدن به این آرمان، مدارا
و تحمل عقیده مخالف، اخلاق، ادب، متانت و نجابت، شرط لازمی است که باید پیش چشم
همه ما قرار داشته باشد.
در آغاز برخی جملات شاخص نوشتار آقای پرچی زاده
ذکر میگردد و در ادامه، متن کامل نوشتار او میآید:
در سطح عملی و فرامتنی، که شاید از جهاتی مهمتر
باشد، اعلامیه جهانی حقوق بشر را – با وجودی که اساس آن تفکرات لیبرالیستی جمهوریخواهانه
است – هنگامی (سال ۱۹۴۸) به نگارش درآوردند که تعداد نه چندان معدودی از کشورهای
دنیا حکومت پادشاهی داشتند، فلذا، بر اساس پراگماتیسم سیاسی و برای بر هم نزدن نظم
دنیا، در آن به صراحت قید نشد که پادشاهی، متناقض حقوق بشر است، گرچه این نکته از
جای جای آن مشخص است. با این وجود، هنگامی که به هر ترتیبی، نظام پادشاهی بر سر
کار نباشد، دیگر دلیلی ندارد که ما هم بخواهیم برای پادشاهی به هر طریق ممکن، اصل
و اساس حقوق بشری بتراشیم، مگر اینکه ریگی به کفشمان باشد
امروز شما در صف اول لشکر همان طایفهای تیغ میزنید
که مصدقها را خانهنشین و دقمرگ کردهاند، فاطمیها را تیرباران کردهاند، و کریمپور
شیرازیها را به آتش کشیدهاند؛ همانهایی که با استبداد، نقض حقوق بشر، وابستگی،
فساد، و سوء مدیریت خود، بلای جمهوری اسلامی را بر سر ایران نازل کردند، و حالا هم
بدون اظهار ندامتی از گذشته سیاهشان، کمر به لکهدار کردن ساحت سربازان راستین
تاریخ وطن بستهاند، ملت ایران را «ناسپاس» میخوانند، و به هر شیوه ناصوابی قصد
بر سر گذاشتن تاج و برنشستن بر تخت را دارند
عوامفریبی تا چه اندازه؟! نادان فرض کردن مردم
تا چه حد؟! این است «پادشاهی مشروطه دموکراتیک» شما؟! هیهات!
متن کامل این نوشتار، به شرح زیر است:
«زراندودگان را
به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند»
سخنی با «گمنام گمنامیان»
دوست سابق من، جناب آقای گمنامیان
اخیراً جنابعالی دو مرقومه بر ضد من نگاشتهاید
و با ناجوانمردانهترین شیوه و غیرعلمیترین روش، مرا مورد اتهام و افترا قرار
دادهاید. در نگارش این دو مرقومه، شما ذرهای مناعت طبع به خرج ندادید و حتی حرمت
دفاعی که من – در این جریان به
عنوان تنها نویسنده و فعال سیاسی با نام حقیقی – به تازگی و به حق در برابر اتهام
ناروای آقای ابراهیم نبوی از شما کرده بودم و شما نیز از آن بهره فراوان برده بودید را نگاه نداشتید؛
و به هوای آن هم که شده، در «نقد»تان بر حقیر جانب انصاف را نگرفتید – که من نقد
منصفانه را از دوست و دشمن پذیرا هستم و خوش میدارم. خدمت شما عرض کنم که اتفاقاً
برای بنده اصلاً عجیب نیست که شما به عنوان یک «جمهوریخواه مجبور بشوید در عرض یک
هفته، سه مطلب در حمایت از آقای رضا پهلوی بنویسید»؛ زیرا که شما در حقیقت مدت مدیدی
است که از «درست» گسستهاید و به «نادرست» پیوستهاید، و حاجب اندرونی خداوندگار
زر و زور گردیدهاید. دقیقاً به همین علت بود که در نهایت، مرحمت پیشنهادی شما در
کمک به امر سفر به ینگه دنیا را نپذیرفتم، چرا که من نمکدانشکن نیستم، و نمیخواستم
امروز روزی که باید از برای دفاع از حقیقت به تمام برخیزم، از شرم دینی که بر سر
دارم زبان در کام کشم و گردن زدن حقیقت را به نظاره بنشینم. اگر تا به امروز به
صراحت کلامی نگفته بودم یا رسالهای ننوشته بودم و تنها به اشارهای و تنبیهی
بسنده کرده بودم، به این خاطر بود که هنوز امید داشتم تا بلکه دوستی قدیمی از راه
ناراست باز گردد و به راه راست هدایت شود. اما زهی خیال باطل!
در مرقومه اولتان
مرا «دانشمند» خطاب کرده بودید و به تعریف و تمجید پرداخته بودید، اما سپس چنان این
«دانشمند» را به چوب فلک بستید که مکتبداران عهد قجر تلامذه شرور آن عصر را نبسته
بودند. چنانکه مشخص است، دانشمند، شما بودید و بنده شاگرد شما. نگاشته
مرا تفسیر به رأی کرده بودید و نوشته بودید «اشتباه بنیادی آقای پرچی زاده در
مقاله یاد شده، داشتن پیشفرضی غلط است. بر اساس نوشته آقای پرچی زاده، نظام جمهوری
الزاماً دموکراسی [دموکراتیک] است و نظام مشروطه الزاماً دیکتاتوری!» اینکه از کجا
به چنین نتیجهای رسیده بودید را من نمیدانم، که این برداشتهای سطحی سیاه و سفید
نه به مذاق من خوش میآید و نه با اندیشهام جور درمیآید. به گمانم که شما «کار
پاکان» را قیاس از من گرفتهاید. به هر ترتیب، برای روشن کردن شما، ایدههایی از تزهای بهمنام را برای شما میآورم
که مطمئنم آن را خواندهاید، زیرا که زمانی درباره آن با هم گفتگوی پرشوری داشتیم:
«بدترین عذر جمهوریخواه در دفاع از جمهوری این است که بگوید جمهوری خوب است چون دموکراتیک
است / باز، بدترین عذر جمهوریخواه در دفاع از جمهوری این است که بگوید سلطنت بد
است / جمهوری، دموکراسی نیست، اما تا به امروز شایستهترین ظرف برای دموکراسی بوده
است».
درباره ایدهآل بودن نظام پادشاهی مشروطه در بریتانیا
و سوئد و به بهانه آن درباره مطلوب بودن پادشاهی مشروطه در ایران گفته بودید، و
چندگاهی است که همیشه میگویید، چنانکه بسیاری از هممسلکان فعلی شما نیز بارها
گفتهاند و میگویند و باز خواهند گفت. این نگاه غیرعلمی شما و هممسلکانتان به
مسأله نوع حکومت، که با نزدیکبینی، فاکتور حیاتی «شرایط تاریخی» را قلم میگیرد،
در صحنه عمل – بر اساس تجربه تاریخی – به مشکلات عدیدهای برمیخورد که نتیجهاش
بازگشت استبداد سلطنتی به ایران خواهد بود. کما اینکه در مجموع قیاس شما قیاس مع
الفارق است. آنچه که هیچوقت نمیگویید – و نمیگویند – و باید بگویید این است که
پادشاهی مشروطه در بریتانیا و سوئد – که بنده «دانشمند»، متخصص تاریخ یکی هستم و
در دیگری زندگی میکنم – به چه ترتیب به اینجایی رسید که حالا هست؟ و در تاریخ نزدیک
به هشتصد ساله مشروطه در انگلستان (از زمان صدور مَگنا کارتا در ۱۲۱۵) تا به
امروز، چند بار علیه مشروطه کودتا شد که در چهل و هفت سال مشروطه در ایران
(۱۲۸۵-۱۳۳۲) علیه آن چهار بار (سه
بار آن کار پهلویها بود) شد؟ و آیا مشروطه خودخواسته و خودداده شاهان سوئد – کارل
گوستاف شانزدهم در سال ۱۹۷۴ تمام اختیاراتش را به ریکسداگ (پارلمان سوئد) واگذار
کرد، به طوری که امروز حتی قوانین تصویب شده در پارلمان لازم نیست به توشیح شاه
برسند – با مشروطه به-زور-داده و باز به-زور-گرفته شاهان ایران اصلاً قابل قیاس
است؟ و آیا در انگستان و سوئد، «شاهنشاهی» را با انحصار قدرت به زور ساواک و ارتش
و با سرکوب احزاب و تشکلهای سیاسی مستقل بر سر پا نگاه داشتند یا آن را بر مبنای
دموکراسی، قدم به قدم به «پادشاهی مشروطه» امروز تقلیل دادند؟ از همه اینها مهمتر
اینکه امروز که دیگر در ایران، پادشاهی بر سر کار نیست، دیگر چه دلیلی دارد که باز
بخواهیم نهادی موروثی را با تمام ملحقات و مخلفات مُضر، غیردموکراتیک، و پرهزینهاش
بر سر کار بگذاریم؟! چنانکه در تزها نوشته بودم: «سلطنت مشروطه را وقتی برقرار میکنند
که پادشاهی هنوز بر سر کار است، نه سی سال و اندی بعد از اینکه به هوای استبدادش
منقرض شده».
در این باره، البته پادشاهیخواهان طبیعتاً
مخالفند، و به عنوان برهان خُلف برای بحث بنده، مثال انگلستان پس از عهد کراموِل
را پیش میکشند. این مورد که مربوط به نزدیک به چهار قرن پیش است، به نظر من در دنیای
معاصر موضوعیت عملی ندارد، و صرفاً بهانهای است برای پادشاهیخواهان تا دستشان از
مثالهای تاریخی خالی نباشد، و آنها نیز خود میدانند که این بهانهای بیش نیست، و
لذا روی آن زیاد تأکید نمیکنند. اما در زرادخانه عهد اصغرشاهیشان، آنها سلاح چوبی
دیگری نیز دارند که در هر لحظه آن را بر سر مخالفان میکوبند، و آن همانا پادشاهی
مشروطه در اسپانیای معاصر است. در ادامه توضیح خواهم داد که چرا آن مثال هم مغلطهای
بیش نیست که بر مبنای خوانشی نادرست و مغلوط از تاریخ قرار گرفته است. حقیقت این
است که سطلنت هیچگاه از اسپانیا رخت برنبست، و پادشاه هرگز به طور کامل مخلوع
نشد. هنگامی که در سال ۱۹۳۱ در اسپانیا بدون درگیری زیاد «جمهوری دوم» اعلام شد و
آلفونسوی هشتم به تبعید به ایتالیا رفت، ایالات شمالی، غربی و برخی ایالات جنوبی هیچگاه
به طور کامل تحت حاکمیت جمهوری درنیامدند؛ از همینجاها هم بود که کودتاچیان در
۱۹۳۶ شروع به حمله به جمهوری کردند. اصولاً امیلیو مولا و فرانسیسکو فرانکو به نام
«حکومت سنتی» وارد جنگ شدند، و نیروهای دست راستی و مذهبی اسپانیا هم پشتیبان ایشان
بودند. پس از سرنگونی جمهوری هم فرانکو، بدون ایجاد تغییرات بنیادی در قانون اساسی،
به عنوان نایب السلطنه حکومت میکرد – کاری در مایههای فعالیت رضاخان سردار سپه و
نخست وزیر در دوره احمدشاه؛ و در سال ۱۹۶۹ هم خوان کارلوس اول را – که از ۱۹۴۸ به
اسپانیا بازگشته بود – پس از خودش به عنوان شخص اول مملکت معرفی کرد، امری که پس
از مرگ او در ۱۹۷۵ بدون درگیری و خشونت، جامه عمل پوشید. بنا بر این، ادعای سلطنتطلبان
مبنی بر اینکه «اسپانیا به سلطنت بازگشت» مغلطه است، چرا که سلطنت در اسپانیا هیچوقت
به طور کامل مردود نشد، و فرانکو هم پس از سرنگون کردن جمهوری نوپا، بر طبق همان
سنت سلطنتی حکومت کرد، و خانواده سلطنتی هم بدون مشکلی به اسپانیا آمد و رفت داشت.
به عبارت دیگر، در اسپانیا خط سلطنت هیچگاه قطع نشد و خانواده سلطنتی هم برای مدتی
طولانی از کشور خارج نماند و البته چندان زیاد هم مورد نفرت مردم قرار نگرفت، حال
آنکه در ایران همه چیز بالکل – صرف نظر از خوب و بد آن – زیر و زبر شد. بماند که
امروز پادشاهی در اسپانیا تا چه حد برای عموم مطلوب است، و اینکه رسوایی
اخیر پادشاه اسپانیا درباره دروغگوییاش و خرج و مخارجی که شکار فیلش در آفریقا
روی دست شهروندان اسپانیایی گذاشته بود، چه تردیدهایی
را نسبت به معقولیت و مقبولیت نهاد پادشاهی در اسپانیا رقم زد. با این وجود، خوان
کارلوس در این حد، شهامت داشت و آنقدر احساس مسؤولیت میکرد که بابت خطایش از ملت
اسپانیا عذرخواهی کند.
از اینها که بگذریم، حقیقت این است که احیای
سلطنتی که پادشاهیخواهان دوآتشه ما امروز سودایش را در سر میپرورانند، با توجه
به رفتارهای «بتپرورانه» خود آنها و شرایط بینالمللی حاضر که برخی دول خارجی به
هوای منافع خود برای جنگ با ایران چنگ و دندان تیز کردهاند، شباهت عجیبی به احیای
سلطنت بوربونها در فرانسه در ۱۸۱۴ دارد؛ که اتحادی از نیروهای امپریالیستی وقت
همچون بریتانیا، روسیه، پروس، اطریش، پرتغال، سوئد، و اسپانیا، از ترس اینکه مبادا
انقلاب همهگیر شود و جمهوریت، اساس سلطنتشان را به خطر بیاندازد، به فرانسه حمله
کرده ناپلئون دیکتاتور را ساقط نمودند و لویی هجدهم را بر تخت سلطنت نشاندند؛ اما
از آنجا که بوربونها در ذات همانی بودند که بودند، و بی توجه به تغییر ذهنیت ملت
فرانسه نسبت به امر حکومت پس از انقلاب ۱۷۸۹ و بعد از مطالعه آرا و افکار لیبرالیستی
روسو و منتسکیو و پین و بسیاری دیگر، میخواستند همان نظام ارتجاعی شاهنشاهی عهد
دقیانوسی با اشرافیتگرایی پوسیده ارباب-رعیتی آن را علم کنند، در اثر فساد و سوء
مدیریت، چنان مردم را خشمگین کردند که در ۱۸۳۰ با انقلاب دیگری باز آنها را از کار
برکنار کرده برای همیشه از فرانسه اخراج کردند.
آرایش نیروهای جمهوریخواه و دست راستی در آغاز
جنگ داخلی اسپانیا در ۱۹۳۶
(جمهوریخواه: بنفش؛ دست راستی: صورتی) |
از قضا، هنگامی که در ایراد به بنده میفرمایید
«در سیستم مشروطه، قرار نیست پادشاه در امور کشور دخل و تصرف کند. مگر در بریتانیا
یا سوئد، پادشاه یا ملکه در امور کشور دخل و تصرفی دارد؟! مقام آنها صرفاً مقام
تشریفاتی است» فراموش میکنید که تنها چند خط بالاتر نوشته بودید «رضا پهلوی شخصیت
بسیار دموکراتی دارد (به اعتراف مخالفین او از جمله خود من!)؛ تا آنجا که مایل
هستند او کاندیدای ریاست جمهوری شود. شخصیت دموکراتیک این مرد در چند سال اول بعد
از فروپاشی رژیم، اگر او شخص اول ممکلت [مملکت] باشد، میتواند کمک بسیاری باشد برای
قوام یافتن دموکراسی در کشور». اینجا شما به تناقضی درافتادهاید که گریبانگیر
اکثر به اصطلاح «مشروطهخواهان» است، چرا که با این گفته، عملاً دارید برای
«پادشاه مشروطه» نقش فاعلی قائل میشوید که با «شخصیت دموکراتیک»اش میتواند به
قوام یافتن دموکراسی در کشور کمک بسیار کند؛ در صورتی که پادشاه مشروطه اصولاً
پادشاهی است که به هیچ ترتیب نباید در ساز و کارهای مملکتی تأثیر و نفوذی داشته
باشد، و باید همان «نماد»ی باشد که بسیاری از پادشاهیخواهان ادعایش را میکنند
(ولی در عمل، به آن اعتقادی ندارند)، فلذا چندان تفاوتی هم نمیکند که چه حسنات و
سیئات شخصیای داشته باشد؛ و تنها در صورت قصد به حکومت پادشاه است که خصوصیات فردی
او اهمیت مییابد. پس میبینیم که اقبال شما به پادشاهی بر اساس یک تناقض عمیق نظری
/ عملی شکل گرفته است، و هر چقدر هم که شدت و حدت به خرج بدهید و از احساس مایه
بگذارید و مخالفان را مزدور و خائن و وطنفروش و عامل جمهوری اسلامی بنامید، حتی
ذرهای از تناقض ذاتی موضعتان نمیکاهد.
در جای دیگری گفته بودید که «جداییطلبان در پی
نابودی ایران و تکه تکه کردن آن هستند، مقایسه آنها با رضا پهلوی، بیانصافی است».
از این میگذرم که شما قیاسی را مطرح کردهاید که اصلاً مورد نظر بنده نبوده، چرا
که من به وضوح بر نژادپرستی سلطنتطلبان و تجزیهطلبان – که نقطه مشترکشان است –
تأکید کرده بودم، و نه بر تجزیهطلبی هر دوی آنها. با این وجود، برای اینکه نَفَس
شما شهید نشود و از قیاسی که به نادرست به بنده نسبت داده بودید هم استفاده درست
شود، در اینجا از انسان وطندوستی که کمابیش مورد علاقه پادشاهیخواهان نیز میباشد،
یعنی زندهیاد داریوش
همایون، بنیانگذار حزب مشروطه ایران، برای شما گفتاری میآورم تا بدانید که
جناب پهلوی در باب حفظ تمامیت ارضی ایران هم چندان کارنامه درخشانی ندارند، و از
قضا خود به کرات آب به آسیاب تجزیهطلبان ریختهاند: «فاکت این است که شاهزاده از
پنج سال پیش دست کم، رفته در حوزه طرفداران
فدرالیسم. ده بار هم اعلام کرده است، یک بار در کنگره خود ما. آخرین بار هم در
تورونتو در تلویزیون گفته و خودم شنیدهام که گفته است «چرا که نه؟» و دولت مرکزی
فقط دفاع و سیاست خارجی و برنامهریزی کلی اقتصادی دستش است بقیه دست واحدهای
فدرال. خوب این یعنی ایران، تمام. تا اینجاها رفته است».
جای دیگری گفته بودید که «صد البته که در اعلامیه
جهانی حقوق بشر، به صراحت ذکر شده که تمام انسانها با هم برابر هستند و تولد یک
انسان با عنوان شاهزاده، خود نقض این بیانیه است. به صراحت نیز در بند پایانی
اعلامیه حقوق بشر گفته شده که نباید هیچیک از این بندها به شکلی ترجمه شود که در
تناقض با دیگر بندها قرار گیرد. ما در ماده بیست و یکم میخوانیم که «اراده مردم
اساس حاکمیت دولت است»، لذا به استناد به این بند است که اگر مردم ایران، خود
خواستار پادشاهی پارلمانی شوند، این حق آنها است و باید این اجازه را به آنها داد.
به دیگر عبارت، نمیتوان از بند اول اعلامیه جهانی حقوق بشر، برای تضعیف بند بیست
و یکم استفاده کرد». خدمت شما عرض کنم که در سطح نظری، پیش فرض اعلامیه جهانی حقوق
بشر – چنانکه پیشتر هم بارها گفتهام – عدم تبعیض در میان ابناء بشر است. لذا،
هنگامی که در بند بیست یکم میگوید که «اراده مردم، اساس حاکمیت دولت است»، خود به
خود آن نوع حکومتی که بر مبنای تبعیض در میان ابناء بشر باشد را نفی میکند؛ یعنی
اینکه این عدم تبعیضخواهی در نفس بیانیه مستتر است. بنا بر این، هنگامی که شما بر
اساس اصل بیست و یکم از پادشاهی دفاع میکنید، با نادیده گرفتن این پیشفرض، و با
نادیده گرفتن «بند پایانی اعلامیه حقوق بشر» که در آن گفته شده «نباید هیچیک از این
بندها به شکلی ترجمه شود که در تناقض با دیگر بندها قرار گیرد»، در حقیقت، بر نفس
اعلامیه جهانی حقوق بشر پای میگذارید و آن را تفسیر به رأی میکنید.
اما در سطح عملی و فرامتنی، که شاید از جهاتی
مهمتر باشد، اعلامیه جهانی حقوق بشر را – با وجودی که اساس آن تفکرات لیبرالیستی جمهوریخواهانه
است – هنگامی (سال ۱۹۴۸) به نگارش درآوردند که تعداد نه چندان معدودی از کشورهای
دنیا حکومت پادشاهی داشتند، فلذا، بر اساس پراگماتیسم سیاسی و برای بر هم نزدن نظم
دنیا، در آن به صراحت قید نشد که پادشاهی، متناقض حقوق بشر است، گرچه این نکته از
جای جای آن مشخص است. با این وجود، هنگامی که به هر ترتیبی، نظام پادشاهی بر سر
کار نباشد، دیگر دلیلی ندارد که ما هم بخواهیم برای پادشاهی به هر طریق ممکن، اصل
و اساس حقوق بشری بتراشیم، مگر اینکه ریگی به کفشمان باشد. کما اینکه بنده اگر در
عهد محمدرضا شاه زندگی میکردم، ترجیح شخصیام بر این بود که ایشان را به پذیرش
مشروطه وا دارم (که البته بر اساس تجربه تاریخی، امروز میتوان به صراحت گفت که
امری به دور از امکان تحقق میبوده است) تا اینکه انقلاب کنم. اما حالا که دیگر
سلطنتی بر سر کار نیست تا بخواهم رعایت حال آن را بکنم و بگویم حرفی نزنم و کاری
نکنم تا انقلاب – صحیح آن البته «شورش» است – نشود و خون ملت نریزد و سرمایهها هدر
نشود، دیگر دلیلی ندارد که نگویم پادشاهی برای دموکراسی مضر و بلکه متناقض آن است؛
زیرا که خونها پیشتر ریخته شده، و بهای سنگین و ناخوشایند سرنگون کردن سلطنت پیشاپیش
پرداخت شده؛ بهایی که شما و هممسلکانتان امروز میخواهید آن را به هیچ بگیرید؛ و
این هیچ ربطی به آنچه امروز در ایران میرود ندارد، که آن خود تراژدی دیگری است که
باید در جای خود به آن پرداخت؛ چرا که هر کسی باید جوابگوی عمل خویش باشد؛ به
اصلاح، کسی را در قبر دیگری نمیگذارند.
نگارهای از انقلاب ضد سلطنتی ۱۸۳۰ در فرانسه
به نام
«آزادی راهبر ملت است» اثر اوژنی دلاکروا |
در مرقومه دیگرتان
نوشته بودید که «دیروز بر حسب اتفاق، دیدم که رضا پرچی زاده مقالهای نوشته و رضا پهلوی را
به دروغگویی درباره جلسهاش در مجلس آلمان متهم کرده است». متأسفم که شما حتی کمترین
دقت را در انتساب آنچه به تخریبش میپردازید مبذول نمیدارید. توصیه من به شما این
است که در نسبت دادن متون به افراد دقت کنید؛ چرا که هرچه باشد شما در غربی زندگی
میکنید که در آن نقض «کپی رایت» و حقوق مؤلف از گناهان کبیره است. البته شاید هم
آنهایی که این مقاله را «بر حسب اتفاق» با عجله به دست شما رساندند تا شما هم با
عجله بر آن جوابیهای بنویسید، حواسشان پرت بوده و نام نگارنده را بر فراز آن ندیدهاند.
خدمت شما عرض کنم که این مقاله به قلم حقیر نیست. بنده به عنوان کسی که در وبسایت «ایران
گلوبال» حساب شخصی دارم، از حق خودم استفاده کردم و «مقاله مهمان» منتشر کردم، که
در نتیجه نام من هم به عنوان منتشرکننده در زیر آن میآید. نویسنده این مقاله هم
از بیشمار آزادیخواهان ایرانی است که در کُنام پلنگ، خطر میکند و خامه در خون
خود میزند، فلذا نامش مستعار است. اما اینکه بنده نگارنده این مقاله نمیباشم، به
این معنا نیست که از محتوای آن حمایت نمیکنم، که اگر چنین بود از حق خویش استفاده
نمیکردم و آن را به انتشار نمیرساندم. محتوای مقاله – بر خلاف فرمایش شما –
کاملاً صحیح است، و در ادامه خواهیم دید که چرا چنین است.
نوشته بودید: «او [منظور، پرچی زاده است که
البته نویسنده نبود] نوشته که گویا قرار بوده یک واسطه این جلسه را برقرار کند،
اما موفق نشده است! او نوشته است: «اصولا دعوتی در کار نبوده و فقط یک گروه واسطه
قرار بوده است این جلسه را جور بکند و رضا پهلوی را به عنوان سخنگوی خود به همراه خود
به داخل ساختمان پارلمان آلمان ببرد! اما بعد که این شیوه با بنبست مواجه میشود...»؛
از دیدن این نوشته، بسیار شگفتزده شدم، نگارنده تصور کرده بود که مجلس و پارلمان
آلمان هم چون مجلس ایران است که واسطه و دلال، در آنجا توان انجام کاری را داشته
باشند. از آن گذشته، مگر نه اینکه دولت آلمان، سخنگو و وزارت امور خارجه دارد؟!»؛
جانم برای شما بگوید که اگر شما تحت فرمان ملوکانه بیست و چهار ساعته مشغول از دم
تیغ گذراندن دگراندیشان نبودید و کمی هم در اخبار روز سیر میکردید، حتماً در
اخبار میخواندید که آنچه در آن مقاله ذکر شده، حقیقت محض است. برای نمونه، فرازی
از گزارش «دویچه وله» – که از رسانههای رسمی آلمانی است – با عنوان «گزارش هیأت ایرانی به کمیسیون
حقوق بشر پارلمان آلمان» را برایتان ذکر میکنم تا روشن شوید، گرچه به نظرم
کار از این حرفها گذشته است.
در این گزارش آمده: «یک هیأت ایرانی قرار است
در روز پنجشنبه (۲۴ مه / ۳ خرداد) در کمیسیون حقوق بشر پارلمان آلمان شرکت کند و
درباره وضعیت حقوق بشر در ایران به نمایندگان پارلمان آلمان گزارشی ارائه دهد. برپایی
این نشست به گفته برگزارکنندگان آن با مشکلاتی مواجه بوده و حتی امکان لغو آن نیز
وجود دارد. این هیأت ایرانی که شامل ۱۰ نفر است، شاهزاده رضا پهلوی را به عنوان
سخنران اصلی خود برگزیده است. هادی طلاکوب، سازماندهنده این نشست در گفت و گویی
با «دویچه وله» تأکید کرد که این افراد عمدتاً از ایرانیان مقیم آلمان هستند، اما
در این نشست سوا از تعلقات سیاسی و صنفی خود تنها پیرامون نقض حقوق بشر در ایران
گزارشی به نمایندگان مردم آلمان ارائه میدهند...؛ رضا پهلوی سخنران اصلی مدافعان
ایرانی حقوق بشر در این کمیسیون خواهد بود». همه – شاید به استثناء شما – نیک میدانیم
که عاقبت این نشست به کجا ختم شد. لذا هنگامی که شما میگویید «دیدن این نوشته از
فرد فرهیختهای چون رضا پرچی زاده، آنچنان مرا شگقت [شگفت] زده کرد که اصلاً ترجیح
دادم بی سر و صدا از کنارش بگذرم!»، من هم بدون شگفتزدگی میگویم که ای کاش ترجیح
نداده بودید که «بی سر و صدا» از کنار آن قضیه بگذرید، و بر اساس «مسؤولیت اخلاقی»تان
آن را رسانهای میکردید تا همگان بدانند و دیگر از این خطاها مرتکب نشوند.
دو تصویر از دو انقلاب در یک مکان: پل کالج در خیابان انقلاب (شاهرضا) تهران |
در همان مرقومه، کمی جلوتر فرموده بودید: «حال
امروز شاهد رویداد جالب دیگری هستیم، بر حساب [حسب] اتفاق، به سایت «بالاترین» سر
زدم و دیدم که موضوع داغی زدهاند با این عنوان: «اعتراض مخالفین رضا پهلوی به
اعلام غلط محل سخنرانی.» گویا مسول [مسؤول] صفحه فیسبوک رضا پهلوی اشتباهی
کرده و جلسه پرسش و پاسخ رضا پهلوی را به جای «کافه پلیتیک»، در محل «دادگاه بینالمللی
لاهه» عنوان کرده است. اصولاً هر کسی که کوچکترین آشنایی با دادگاه داشته باشد،
میداند که نمیتوان در دادگاه، سخنرانی کرد و جلسه پریش [پرسش] و پاسخ برگزار
کرد. این یک اشتباه صرف بوده که مسول [مسؤول] صفحه فیسبوک رضا پهلوی مرتکب شده
است.» اینجا معترضه بگویم که اینکه شما همه این موارد را «بر حسب اتفاق» کشف نمودهاید،
میتواند انقلابی علمی را به نام شما به ثبت برساند که قانون «احتمالات» را به کلی
در هم میریزد، چرا که شما بر حسب اتفاق، به کشف مسائلی نائل آمدهاید که از قضا
همه کمابیش به هم مربوط هستند و حول محور یک شخص و یک طایفه خاص میگردند.
اما در پاسخ شما بگویم که «سخنرانی رضا پهلوی در دادگاه بین
المللی کیفری لاهه» نه تنها در صفحه فیسبوک ایشان اعلام شده، که در وبسایت
رسمی، کانال یوتوب، و تویترشان هم به همان شیوه ثبت شده. باز، میگوییم که این را
هم بر فرض محال میپذیریم که آنچه اخیراً پیش آمده، «اشتباه فنی» بوده و تقصیرش بر
گردن تکنسینهای بینوا (که تا امروز همه کاسه کوزه این رسوایی بر سر آنها شکسته
شده)؛ اینکه چندین ماه است خلق الله را با نمایشی که به نظر شماری از کارشناسان حقوق، اجرایش غیرعملی و
صرفاً به جهت «بهرهبرداری سیاسی» است بر سر کار گذاشتهاند و آن
را بر سر دگراندیشان میکوبند و به «اتحاد» با سلطنتطلبان اجبارشان میکنند، و تا
همین چند روز پیش هم که مقالات افشاگرانه بنده و دوستان
در این باره منتشر نشده بود، داشتند به همان منوال ادامه میدادند را
چه میکنید؟ حالا هم با طلبکاری به همه تشر میزنید که باید بابت این ناراستگویی از ایشان تقدیر کنیم؟!
عوامفریبی تا چه اندازه؟! نادان فرض کردن مردم تا چه حد؟! این است «پادشاهی
مشروطه دموکراتیک» شما؟! هیهات!
بنا بر این، میبینیم که شما با پانصد ششصد
کلمه نسنجیده، سنگی را در چاه میاندازید که با چندین خروار توضیح و تبیین معقول و
متین هم نمیتوان آن را از چاه بیرون کشید. در تمام سالیانی که قلم زدهاید، این
به طور عمده شیوه کار شما و نتیجه کار شما بوده است، مگر آنجا که درباره مسائل
حقوق بشر نوشتهاید و یا – به ندرت – به نقد معقول و مستند مذهب پرداختهاید؛ و
حالا هم که مدتی است در سمَت میرغضبی ظل اللهی به گردن زدن اندیشه مشغولید. امروز
شما در صف اول لشکر همان طایفهای تیغ میزنید که مصدقها را خانهنشین و دقمرگ
کردهاند، فاطمیها را تیرباران کردهاند، و کریمپور شیرازیها را به آتش کشیدهاند؛
همانهایی که با استبداد، نقض حقوق بشر، وابستگی، فساد، و سوء مدیریت خود، بلای
جمهوری اسلامی را بر سر ایران نازل کردند، و حالا هم بدون اظهار ندامتی از گذشته سیاهشان،
کمر به لکهدار کردن ساحت سربازان راستین تاریخ وطن بستهاند، ملت ایران را
«ناسپاس» میخوانند، و به هر شیوه ناصوابی قصد بر سر گذاشتن تاج و برنشستن بر تخت
را دارند. چنانکه مشخص است، شما فراموش کردهاید که مبارزان حقیقی راه آزادی،
نامدارانی هستند که به هوای ایستادگیشان امروز در ایران در پشت میلهها اسیر پنجه
استبدادند؛ یا گمنامانی هستند که بی هیچ چشمداشتی خطر میکنند و به روشنگری برای
ملت اهتمام میورزند؛ و اینکه ما در خارج از ایران باید کمکدست و همراه آنها باشیم،
نه اینکه دسترنج آنها را به توبره خود بریزیم، زحماتشان را به مصادره خود درآوریم،
و طلبکارانه ادعای «رهبری» آنها را بکنیم.
محمد مصدق در تبعیدگاه احمدآباد |
در پایان باید بگویم که امروز اجامر استبداد،
بنده را بابت پای فشردن بر عدالت و پرده برداشتن از پلشتیهای «پادشاهی» تهدید به
«اقدام قانونی» میکنند، گویی اقدام من غیرقانونی بوده است! دست پیش را گرفتهاند
که پس نیفتند. پس از این نیز تیغ تکفیر از نیام برخواهند کشید و بر بنده سخت
خواهند تاخت، که این راه و رسم استبدادیان است: «سنگ را بسته و سگ را رها کرده».
میدانم که شما دوست سابق من نیز در معیت استبدادیان، به شیوه معمولتان پاسخی
حق-بهجانبانه «آتشین» اما کماکان نسنجیده برای این رساله در آستین خواهید داشت.
پس هر آنچه در چنته دارید بیرون بریزید و هر آنچه میتوانید بکنید، که:
«به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب حریق؟»
چون نیک بنگریم و اگر دل در گرو طمع دنیا
بنگذاریم، به وضوح خواهیم دید که آخر کار آدمی، مرگ است، و مرا از آن نیز هراسی نیست؛
که به فرموده سعدی:
«رسانیدن امر حق،
طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست!...»
خادم کوچک وطن
رضا پرچی زاده
بیستم خردادماه یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی
* دیدگاههای وارده در نوشتارها لزوماً دیدگاه
«نجواهای نجیبانه» نیست.
از همین نویسنده:
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۸): سرنوشت دردناک و رقتانگیز فرماندهان و قهرمانان
جبهههای جنگ
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
ایشان خیلی باسواد هستند
پاسخحذفاما در استدالاتشان آگاهی نداشتند که
نظام شاهنشاهی نه در انگلیس و نه در فرانسه و نه در اسپانیا و یا سوئد اجرا نشده است کماکان که پادشاههان آنجا خود وارث نظام پادشاهی و نه شاهنشاهی می دانند دوست باسواد من این اصطلاح فقط مربوط به ایران است
ضمنا حکومت استالین مائو کره شمالی تمامی پرده آهنین
و حتی کامبوج زمان خمر های سرخ که بدترین حکومت تاریخ بشر بوده اند <<>> بوده اند