گزیدهای از زیباترین
سرودههای سیاسی - اجتماعی
«نجواهای نجیبانه»، آزاد آزاده، ۴ بهمن ۱۳۹۰
آنچه در ادامه میآید، مجموعهای است از زیباترین اشعار
سیاسی و اجتماعی که در سالیان گذشته در جاهای گوناگون، دیده و خواندهام؛ سرودههایی
از شاعرانی نامور یا گمنام، که همه از سوز جان میگویند و آه درون، از آزادی میگویند
و آزادگی، به عشق وطن میگویند و برای هموطن! و اینک، آنها را تقدیم میکنم
به همه هموطنان آزاده آزادیخواه، بهویژه زنان آزاده میهنم.
توصیه میکنم از لینک زیر نیز دیدن فرمائید:
توصیه میکنم از لینک زیر نیز دیدن فرمائید:
به امید یافتن راهی به رهائی از طریق آگاهی، بدون دادن هزینههای
گزاف و بیحاصل از جان و جیب مُلک و مردم ایرانزمین!
«نمیفهمی، ولی
گویم! دلم پیمانه درد است
نمیفهمی از این ظلمت، رخ هفت آسمان زرد است
نمیفهمی، ولی گویم! دلم بسیار غم دارد
دگر بیداد هم شِکوِه، از این ظلم و ستم دارد
نمیفهمی به زیر جلد تو، ابلیس در بند است
گمان داری که ریش تو به عرش کبریا بند است
نمیفهمی و پرپر میکنی گلهای میهن را
گمان داری گلستانم گل نشکفته کم دارد؟!
نمیفهمی که من دارم صبوری میکنم، هرگز نمیفهمی!
چنان غرقی تو در نخوت، که تا آخر نمیفهمی
نمیفهمی ثناگویان تو، بند زر و سیمند!
اگر زر را ستانیشان، همه روی تو شمشیرند!
نمیفهمی بلاجویان تو، پیمانه زهرند!
ورق گردد اگر روزی، به کام تو سرازیرند!
نمیفهمی و میفهمم، که دیگر هیچ راهی نیست!
اگر عهدی میان ماست، شکستش را گناهی نیست
نمیفهمی که پای ظلم هم، روزی زمینگیر است
و میفهمی، ولی وقتی دگر، دیر است!»
«مشت میکوبم
بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
آی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی میگردم:
لبِ بامی
سرِ کوهی
دلِ صحرایی
که از آنجا نفَسی تازه کنم.
آه!
میخواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من به فریاد،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت میکوبد بر در
پنجه میساید بر پنجرهها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند...»
(فریدون مشیری)
«صحبت از
پژمردن یک برگ نیست.
وای! جنگل را بیابان میکنند!
دست خونآلود را در پیش چشم خلق، پنهان میکنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!»
(فریدون مشیری)
«دلم میخواست
دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیکردند
کمر بر قتل یکدیگر نمیبستند
مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمیجستند
از این خون ریختنها، فتنهها پرهیز میکردند
چو کفتاران خونآشام، کمتر چنگ و دندان تیز میکردند
چه شیرین است وقتی سینهها از مهر آکنده است!
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است!
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است!»
(فریدون مشیری)
«خانه ما
اینجاست!
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُر دوست،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتنِ
یک دل بی رنگ و ریاست...
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانه ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
«خانه دوست
کجاست؟»»
(فریدون مشیری)
«طفلی به نام
شادی، دیری است گم شده است
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس از او دارد نشان
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر»
(محمدرضا شفیعی کدکنی (سرشک))
«سبز است دوباره!»
«از خاکم و هم
خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بیرنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق، همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم، به صد حیله ستاندند
با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر، سینه این باغ دریدند
مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبتزده نعمت
این خاکِ کهنبومِ سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخیاش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
هیهات! که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشنیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صدها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن قافلهها دور
فرداش از این معرکه بردند غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر، سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر، خانهای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گُل به چمن در قدم باد بهاران
میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پا خیزد و با جان هزاره
پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین، آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره!»
(هیلا صدیقی، زمستان ۱۳۸۸)
«از بس ستاره کشتید!»
«از بس ستاره
کشتید، روی زمان سیاه است
هم این زمین سیاه است، هم آسمان سیاه است
روبهصفت نشستید،
در پیشگاه تاریخ
کز اینهمه جنایت، رخسارتان سیاه است
دست قلم شکستید، پای سخن ببستید
ای روشنیستیزان، افکارتان سیاه است
هر تار موی یک زن، بندد مسیر تقوا
این خود گواه آن بس، پندارتان سیاه است
هر حیلهای که دارید
در آستین تزویر
هر جادویی که بستید در کارتان، سیاه است
هر خطبهای که خواندید، هر جمعه بر سر کوی
خلقی گریست زیرا، گفتارتان سیاه است
میخانهها ببستید، بتخانهها گشودید
با خون وضو نمودید، کردارتان سیاه است
شد پرده سیاهی، معیار پاکی زن
ای صبحدمگریزان، معیارتان سیاه است
زین شهر، روی ما نیست، در هر مکان، سیاه است
از بس ستاره کشتید، روی زمان سیاه است»
(شیرین رضویان)
«دشمن، نه
«شاه» بود و نه «شیخ» است
دشمن، هماره «جهلِ سیاه» است
گر وارهیم از قفس جهل،
ایران نه جای «شیخ» و نه «شاه» است
تا نیست رهنمای تو دانش،
کارَت خطا و خبط و گناه است»
(اسماعیل خوئی)
«ای خسته ز تبعید
چو من: آزادی!
برخیز، بیا، داد بزن: آزادی!
باز است به روی ما یکی راه و نه بیش،
راهی که رود سوی وطن: آزادی!
بنویس به روی کفر و دین: آزادی!
بنویس به شک و بر یقین: آزادی!
گر خواسته تو شادی و آبادی است،
بنویس به روی آن و این: آزادی!
بنویس به سردرِ زبان: آزادی!
بنویس به بامِ واژگان: آزادی!
آزادی مطلق بیان باید داشت
تا بال گشاید به جهان آزادی.
بنویس به هر کتاب نیز: آزادی!
بر آتش و خاک و آب نیز: آزادی!
تنها نه به ماه و بر ستاره، بنویس
بر چهره آفتاب نیز: آزادی!
تنها نه به فریاد بگو: آزادی!
بنویس به هر کوچه و کو: آزادی!
ور کوچه و کو ببست خودکامه به ما،
بنویس به تخمِ چشمِ او: آزادی!
بنویس به روی هر بهار: آزادی!
بنویس به موی آبشار: آزادی!
بنویس به جوی رهسپار: آزادی!
بنویس به موج بیقرار: آزادی!
بنویس به صبح زرنگار: آزادی!
بنویس به شعرِ آبدار: آزادی!
بر رقصِ نسیم و شاخسار: آزادی!
بر کف زدنِ برگِ چنار: آزادی!
بنویس به زیبایی یار: آزادی!
بنویس به لبخند نگارِ: آزادی!
بنویس به شورِ میگسار: آزادی!
بنویس به مستی و خمار: آزادی!
بنویس به عزمِ استوار: آزادی!
بنویس به کینِ ریشهدار: آزادی!
بنویس به خشمِ روزگار: آزادی!
بر نان و به مسکن و به کار: آزادی!
فریاد زن، آی هموطن! آزادی!
دختر! پسر! آی مرد و زن! آزادی!
خواهی وطن آباد و دل مردم شاد؟
برخیز بیا داد بزن: آزادی!
ما ز ین شبِ زشترو گُریزان هستیم؛
پیشاهنگانِ راه ِفردا هستیم:
فردایی از آزادی ایران بزرگ،
که رهبرش آخوند نه، خود، ما هستیم.»
(اسماعیل خوئی)
«روزی ما
دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر نباشم!»
(احمد شاملو)
«گیرم در
باورتان به خاک نشستهام
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان
زخمدار است
با ریشه چه میکنید؟!
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرندهای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجههای نشسته در آشیانه چه میکنید؟!
گیرم که میزنید
گیرم که میکشید
گیرم که میبرید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟!»
(احمد شاملو)
«ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!»
(احمد شاملو)
«همهجا سایه وحشت
همهجا چکمه قدرت
گلوی هر قناری را
بریدند از سر نفرت»
«در این روزگار
پیر و فرسوده درماندگی،
تا بوده و هست،
فریاد دادخواهی گنجشک را پاسخ، سنگ است.
و بال زخمی و خونینش،
یادگار و نشان مظلومیت ابدی پرنده است»
«غنچه شکفتن را
به بعد موکول کرد
کودکان، توپ را رها کردند
جوانی، «سهراب»وار آماده سفر،
«ندا» داده
بود:
آقا! شما مسؤولید!
شما مسؤولید!
شما مسؤولید!»
«دستهایی در
بند سیاهی است
و من دست بر دست بگذارم
و بنشینم به تماشا بر جای؟!»
«قصه ناتمام
آهن و فولاد است
نه این موازیها پیدا
که اراده و ایمان!
سر به دامان آسمان گذاشتهایم
تا همین صبح نزدیک
آزادی پرگشاید
و به خانه رساند ما را...»
«ستمهایی که
بر ما رفت
از این افزون نخواهد شد
دگر کی به شود میهن
اگر اکنون نخواهد شد؟!»
«گرگها خوب
بدانند در این ایل غریب
گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی، پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید که در قافلهمان
دل دریایی و چشمانِ تری هست هنوز»
(زهرا رهنورد)
«چه کسی میگوید
که گرانی اینجاست؟!
دوره ارزانی است
چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان!
و دروغ از همه چیز ارزانتر!
آبرو قیمت یک تکه نان!
و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان!»
«شهیدی که در
خاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی
واقعی، نه در جنگ، که بر جنگ»
(قیصر امینپور)
«ای خشم به جان
تاخته توفان شرر شو
ای بغض گلانداخته فریاد خطر شو
ای روی برافروخته خود پرچم ره باش
ای مشت برافراخته افراختهتر شو
ای حافظ جان وطن از خانه برون آی
از خانه برون چیست؟ که از خویش به در شو!»
(فریدون مشیری)
«خواهی نباشم و
خواهم بود
دور از دیار نخواهم شد
تا «گود» هست، میاندارم
اهل کنار، نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم
حال از هوای وطن دارم
چابکغزال غزل هستم
آسان شکار نخواهم شد
من زندهام به سخن گفتن
جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم
سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم
گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی
سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن
از من سکوت نمیزیبد
غوغای رعد ز پی دارم
فارغ ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته است
بر کشتنم به خطا جسته است
«بر پشت زین»
ننهادم سر
اسفندیار نخواهم شد
گفتم از آنچه که باداباد
گر اعتراض و اگر فریاد
«تنها صداست که
میماند»
من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری
دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم؛ گیرم
دیگر سوار نخواهم شد»
(سیمین بهبهانی، ۲۰ مهر ۱۳۸۹)
«تفنگت
را زمین بگذار!»
«تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...»
(فریدون مشیری)
«بزن باران
بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لالهگون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لالهگون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لالهگون است
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام غرقه در خون دیارم
به پا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بیصبرند یاران
نمان خاموش! گریان شو! بباران!
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لالهگون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند»
«گر شعلههای
خشم وطن
زین بیشتر بلند شود
ترسم به روی سنگ لحد
نامت عجین به گند شود
پرگوی و یاوهساز شدی،
بیحد زباندراز شدی
ابرام ژاژخاییِ تو
اسباب ریشخند شود
هرجا دروغ یافتهای
در هم چو رشته بافتهای
ترسم که آنچه تافتهای
بر گردنت کمند شود
باد غرور در سر تو،
کور است چشم باور تو
پیلی که اوفتد به زمین
حاشا دگر بلند شود
بر سر کله گشاد منه،
خاک مرا به باد مده
ابر عبوس اوج طلب
پابوس آبکند شود
بس کن خروش و همهمه را،
در خاک و خون مکش همه را
کاری مکن که خلق خدا
گریان و سوگمند شود
---
نفرین من مباد تو را
زان رو که در مقام رضا
دشمن چو دردمند شود،
خاطر مرا نژند شود
خواهی گر آتشم بزنی
یا قصد سنگسار کنی
کبریت و سنگ در کف تو
خاموش و بیگزند شود»
(سیمین بهبهانی، ۲۵ خرداد ۱۳۸۸)
«"داد"
و "درد" را
از هر طرف که بخوانی
یکی است
وقتی
"داد"ستان
"جنایت و
مکافات "
بی"درد" است.»
«خدایا تلخ میبینم
سرانجام جوانها را
زمانه سرمه میساید شکست استخوانها را
چقدر ای روزگاران، زخم از تیغ خودی خوردن
میان خون و خنجر بازی زخم زبانها را
خمیر و نانوا دیوانه شد از این همه هیزم
خدایا شور این آتشفروشان سوخت نانها را
به نام نامی طوفان و دریا بال خواهم زد
کلاغانی که میبندید راه آسمانها را!
به ملاحان بگو وقت ملاحت نیست این شبها
بگو طوفان - بگو پایین نیاور بادبانها را
دهان موج را باید ببندد تربت مولا
بگو باید تحمل کرد یک چند این تکانها را
چرا اهل سیاست منطق حکمت نمیدانند
خدایا بار دیگر بعثتی بخشا شبانها را»
(علیرضا قزوه)
«در ذهن تو ای
کوتوله استبداد
ماها همه خار و خاشاک هستیم
آری همه دانند که ما چون خاری
در چشم پلید ضحاک هستیم
این خاری ما بهتر از آن خواری توست
در پیش توی خار چه بیباک هستیم
بنگر که چه مردانه به رزم استادیم
از نسل یل قلعه افلاک هستیم
تا قطع دو دست تو و آن دیو یه دست
از پهنه جغرافی این خاک هستیم»
«گر به دشنام
آورم نام از شما
میشود آلوده دشنام از شما
بس که ناپاکید تا صد سال بعد
اشک ریزد دوش حمام از شما
میشود صادر به جای انقلاب
سنگ پا انواع و اقسام از شما
خود شدید اسباب رسوایی خویش
تا که شد تشت از شما بام از شما
میگریزد با جنایتهایتان
مؤمن از اسلام و اسلام از شما
روبهان در بیتتان صف بستهاند
حیله خواهند و کلک وام از شما
زنده جاوید میخواهد شدن
هر که گیرد حکم اعدام از شما
در عوض روزی که زحمت کم کنید
شادمان میگردد ایام از شما...»
(هادی خرسندی)
«سرو ستبر
سرگشم، سهم تبر نمیشوم
رنگ علف شدم ولی، خوراک خر نمیشوم»
(هادی خرسندی)
«کِرمی که فقط
بر کف این خاک خزیده است
البته که غیر از خس و خاشاک ندیده است
ای نخل سرافراز جوان، کرمک مفلوک
بالاتر از این، فکر بلندش نرسیده است
این ملت رزم است که برخاسته هشیار
وان دولت ظلم است که اینگونه خمیده است
این نسل جوان وطنم هست و بنازم
درسی که گرفته است و رهی را که گزیده است
صندوق به دوشی که گذشت از سر بازار
دزدی است کزین حوزه به آن حوزه دویده است
پیغمبر دزدان که نشسته پس پرده
این سرقت بیسابقه را نقشه کشیده است
با سارق صندوق بگوئید که افسوس
این بار برای تو کسی رأی نریده است!»
(هادی خرسندی)
«یک
با یک، برابر نیست!» (یک فرد انسان)
«معلم، پای
تخته داد میزد.
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود.
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم میکردند
و آن یکی در گوشهای دیگر
«جوانان» را ورق
میزد.
برای آنکه بیخود، های و هوی میکرد
و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
بر روی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت:
یک با یک، برابر هست
از میان جمعِ شاگردان، یکی برخاست.
«همیشه یک نفر
باید به پا خیزد»
به آرامی سخن سر داد:
تساوی، اشتباهی فاحش و محض است!
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت
و معلم، مات بر جا ماند
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان، واحدِ یک بود، آیا باز
یک با یک برابر بود؟
سکوت مُدهشی بود و سؤالی سخت.
معلم، خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود!
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت،
بالا بود؟
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت،
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه صورت، نقرهگون، چون قرص مه میداشت،
بالا بود؟
وان سیهچرده که مینالید،
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود،
این تساوی، زیرو رو میشد
حال میپرسم یک اگر با یک، برابر بود،
نان و مال مفتخوران
از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود،
پس که پشتش زیر بار فقر، خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق، له میگشت؟
یک اگر با یک، برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک، برابر نیست!»
(خسرو گلسرخی)
«یار دبستانی
من»
«یار دبستانی من
با من و هم راه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
روی تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز روی تن ما
دشت بیفرهنگی ما
هرزه تمومه علفهاش
خوب اگه خوب
بد اگه بد
مرده دلهای آدمهاش
دست من و تو باید این
پردهها را پاره کنه
کی میمونه جز من و تو
درد ما را چاره کنه
یار دبستانی من
با من و هم راه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
روی تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز روی تن ما...»
«ماهرانه در
جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی»
«هر کجا مشتی
گره شد، مشت من
زخمی هر تازیانه مشت من
هر کجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها، دم میزنم»
«چه بیشمار
کبوتر که ره آزادی میجویند
حتی اگر پرنده زنده نیست
پرواز را به خاطر بسپار
که اندیشه مرده نیست»
«وقتی تو میگویی
«وطن»، من خاک بر سر میکنم
گویی شکست شیر را از موش، باور میکنم
وقتی تو میگویی وطن، بر خویش میلرزد قلم
من نیز رقص مرگ را با او به دفتر میکنم
وقتی تو میگویی وطن، یکباره خشکم میزند
وان دیده مبهوت را با خون دل، تر میکنم
بی کوروش و بی تهمتن، با ما چه گویی از وطن
با تخت جمشید کهن، من عمر را سر میکنم
وقتی تو میگویی وطن، بوی فلسطین میدهی
من کی نژاد عشق با تازی برابر میکنم
وقت تو میگویی وطن، از چفیهات خون میچکد
من یاد قتل نفس با الله و اکبر میکنم
وقتی تو میگویی وطن، شهنامه پر پر میشود
من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور میکنم
بی نام زرتشت مَهین، ایران و ایرانی مبین
من جان فدای آن یکتای پیمبر میکنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ایران میدود
من آیههای عشق را مستانه از بر میکنم
وقتی تو میگویی وطن، خون است و خشم و خودکشی
من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر [اردوگاهی در فلسطین] میکنم
ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور میکنم
ایران تو با یاد دین، زن را به زندان میکشد
من تاج را تقدیم آن بانوی برتر میکنم
ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم
تاریخ ایران تو را شمشیر تازی میستود
من با عدالتخواهیم، یادی ز حیدر میکنم
ایران تو میترسد از بانگ نوایِ نای و نی
من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم
وقتی تو میگویی وطن، یعنی دیار یار و غم
من کی گل «امید»را نشکفته پر پر میکنم»
(بادکوبهای)
آزادی
«کجایی ای آزادی
ای امید رهایی
گمگشته دیار
ای رونق بهار
فریاد میزنم تو را
از پشت میلههای سرد زندان جائران
آنگاه که قلب خستهام
در حسرت دیدار تو بیتاب میشود
در زیر تازیانه جلاد نابکار
آنگاه که خون دل و دیده و تنم
در بستری ز درد سیلاب میشود
در پای چوب دار
آنگاه که آسمان غمزده پاک میهنم
از نور جان من، مهتاب میشود
فریاد میزنم تو را
ای آزادی
ای فرشته شادی
در غربتی چنین که هر روزو هر زمان
با هر گلی که جان میدهد به دار
بر دار میشوم
در این دیار دور
که با هر فرود تازیانه بر جان همرهی
پر درد و غمزده و بیمار میشوم
آواز میدهم تو را
ای امید رهایی ای آزادی
باز آی باز آی
بر این غمزده دیار
از آن کران دور
به درازای روزگار
باز آی
بر خاک میهنم
بر سنگفرشی از خون و درد و انتظار
در یلداییترین شب زمین
باز آی ای آزادی ای رونق بهار
باز آی ای هدیه هزار یار غرق خون
ای خون بهای صد عاشق بهار
باز آی
باز آی»
(ب. آرام)
«اهل ایرانم.
روزگارم خوش نیست.
تکه جایی دارم،
خرده حرفی،
سر سوزن حقی.
عالمی دارم بدتر از سنگ سیاه.
دشمنانی سختتر از آهن و سرب...
و خدایی که کمی گم شده است:
پشت آن تاریکی،
پای یک قلب یخی.
روی آوار ستم،
روی قانونشکنی.
من مسلمان بودم.
قبلهام شعر سپید.
جانمازم خورشید،
مهر من باران بود.
ولی افسوس مسلمان بودند.
چکه کردند به تیمار زمین.
قبلهشان خون خدا.
حرفشان آیت زور.
و شکستند دل نازک شببوها را.
اهل ایرانم.
پیشهام آدمیت.
گاهگاهی مینویسم از درد،
میسپارم به شما
تا به رنجی که از آن میجوشد،
دل تنهایی من، ما بشود»
«اتل متل توتوله
ایران خانم چجوره؟
هم غم داره هم غصه،
نفتشو خوردن درسته،
گازشووو بردن هندستووون،
آشغال چینی بستون!
همه چی شده واردات،
گور پدر صادرات
هاچین و واچین تولید و برچین!»
باز آخوند، با عمامه
«باز آخوند، با
عمامه،
با دروغهای فراوان،
میخورد از مال مردم،
میپرد بر کول مردم،
کودکی تنبل به حوزه،
همچو بلبل، مدح روضه،
یادم آید از فلسطین،
از بلندیهای جولان،
از دلار نفت ایران،
حرفهای احمقانه،
از «رجایی زمانه»،
«دور میگشتم ز
خانه»،
شرع چون شمشیر بران،
پاره میکرد مغز ما را،
بشنو اینک کودک من،
از زبان مام میهن:
مرز و بوم پاک ایران،
این رئیسجمهور نادان،
کرد ویران، کرد ویران!»
«دست مزن! چشم
ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم،
لیک محال است که من خر شوم»
(سید اشرفالدین حسینی (نسیم شمال))
«درختی که تلخ
است وی را سرشت
اگر بر نشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به بر آورد
همان میوه تلخ به بار آورد»
(فردوسی)
«در این زمانه
بی هیاهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیالپرست
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کالپرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمالپرست
هنوزم زندهام و زنده بودنم خاری است
به تنگچشمی نامردم زوالپرست»
نامه به انوشیروان
«بزرگمهر، به
نوشیروان نوشت که خلق
ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند
شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند
چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند
چرا کنند کم از دسترنج مسکینان
چرا به مظلمه، افزون به مال و جاه کنند
چو کج روی تو! نپویند دیگران ره راست
چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند
به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای
سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند
جواب نامه مظلوم را، تو خویش فرست
بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند»
(پروین اعتصامی)
«این دود سیهفام
که از بام وطن خاست
از ماست که بر ماست
وین شعله سوزان که بر آمد ز چپ و راست
از ماست که بر ماست
جان بر لب ما گرسد از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
از ماست که بر ماست
گوئیم که بیدار شدیم این چه خیالی است
بیداری ما چیست
بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست»
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
«از زمزمه
دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم
آوار پریشانی است، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،
... کوریم و نمیبینیم،
ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم»
«مرغ سحر ناله
سر مکن
دیدگان خسته تر مکن
ما ز آه و ناله خستهایم
ما غمین و دل شکستهایم
گوشمان ز ناله کر مکن
... ناله سر
مکن
نغمههای شادمانه خوان
صد سرود جاودانه خوان
با نوای عارفانه خوان
از بهار عاشقانه خوان
عمر مانده را این چنین هدر مکن
ناله سر مکن» (همای مستان)
و بداند کفتار
«گرچه بسیار در
ایران عزیز
کوچه و شهر و خیابانهامان
گرگ دارد بسیار و فراوان کفتار
و اگر آب ندارد کارون
و ارومیه بگردیده نمک
زانکه دریاچه آزر خشکید
زنده رودان صفاهان مرداب
غم مدارید
غم مدارید نمردست ایران
نیک گفتند سخن، آن بزرگان وطن
که در ایران بزرگ
تا بداند هر گرگ
کودکانی هستند
که ز پستان همین مام وطن نوشیدند
و از آن سرمستند
مطمئن باش که بمیخیزند
شورها انگیزند
داد مام وطن خود گیرند
گر در آن ره میرند
و به چشم ترشان آب ریزند
به کارون شطشان
و ز خون رگشان
آب دریاچه کنند
تا بداند کفتار
و بداند هر گرگ
که وطن جایگه شیران است.»
(آذرمهر)
بابام از خجالت مرد!
«بابام امروز
مرد!
نه از این مردنهای الکی، راس راسکی مرد.
گور بابام اگه دروغ بگم.
...
بابام خیلی وقت بود که داشت میمرد.
از وقتی فهمیدم داره میمیره که دیگه با ننم نخوابید.
دروغه که مردن آدم از پا شروع میشه؛
بابام از کمر مرد.
یه مدتی بود هر چی میزدن تو سرش جم نمیخورد؛
وقتی سگم مرد، میزدن تو سرش و جم نمیخورد.
بابام مثه یه سگ مرد.
بابای من یه قهرمان بود که مجبورش کردن واسه چندرغاز هی خم
بشه؛
واسه همینم از کمر مرد.
واسه همینم دیگه با کسی نخوابید.
بابام یه سیاسی بود که سازای مخالف میزد؛
ننم هیچ وقت ندیده بود که کسی به ساز بابام برقصه؛
واسه همین باهاش رقصید و خوابید.
ولی بانکداری اسلامی سازشو ازش گرفت.
بابام واسه من یه دستگاه پولشمار بود.
بابام امروز واسه اخراج نشدنه من از دانشگاه سه بار خم شد؛
چون من زیاد حرف میزدم.
من سازمو به کسی نمیدم.
من خجالت میکشم جلو کسی خم بشم.
من نمیذارم کسی بزنه تو سرم.
بابام مرد تا من خم نشم.
بابام مرد تا من خجالت نکشم.
بابام از کمر درد نمرد؛
بابام از تو سری نمرد؛
بابام از خجالت مرد.
بابام از خجالت مرد.
بابام از خجالت مرد!»
گفتگوی تبهکار با «آقا»
«تبهکاری به
آقا گفت روزی
که من بر خود ستم کردم، تو بر دین
سیاست را نقاب دین زدی تو
تو کاری کردهای بسیار ننگین
کجا دین گفته با چین دوست باشید؟
و یا روسیه کافرتر از چین
فشار مصلحت یک بار باشد
نه چندین بار و چندین سال و چندین
کجا دین گفته آزار و شکنجه؟
کجا دین گفته فحاشی و توهین؟
کجا دین گفته کهریزک بسازی؟
برای مردم مظلوم مسکین
کجا دین گفته مکر و حیلهبازی؟
کدامین دین؟ کدامین راه و آیین
کدامین دین، بترسد از مخالف
چرا لالی بگو با ما کدامین؟
دلیلش فیلترینگ و جهل و سانسور
چماق آهنین در زیر آستین
حدیث و قصه شد بنیاد مذهب
روایت، کرده دین را زشت و چرکین
نگو مذهب، بگو جهل و خرافه
نگو دین بر چنین پوسیده آیین
نماد دین اگر ریش است و چفیه
نماد کفر، لابد پوشش جین!
در این کشور، منافقپروری شد
برای اینکه دین شد راه تعیین
تبهکاری من با توبه پاک است
ولی شد هفت دریا از تو چرکین
دل تو سنگ شد آقا ز نیرنگ
به گوش تو نصیحت مثل یاسین
تو آقا نیستی ای بنده جاه
تو کوچکتر از این، کوچکتر از این
ستمگر بودهام من بر تن خود
تو یک ملت فنا کردی به صد کین
چه شد بر ما که دائم میفرستیم
خراج و باج، سوی چین و ماچین
همین ایران که سویش بود هر روز
خراج و باج، حالا گشته است این
بر این شاهی که با دین شد سوارت
دو صد لعنت بگو ای دوست، آمین
به هر جا پا نهی ترس است و وحشت
تو گویی هست ایران، کشور مین
چرا مردم چنین افسرده هستند؟
به هر جا پا نهی، هستند غمگین؟
شده مغز تو پوک از حرف «کیهان»
از این تحلیلهای پوچ و پشمین
خدا کی گفته این اوباش، دیناند؟
اگر دین این بود، رحمت به بیدین
تو دشمنپروری آقا ندانی
سپاهت احمقانی سر به پایین
بترس ای خرمگس روزی به ناگاه
به هم کوبد تو را پرهای شاهین
دو صد لعنت بر آن شاهی که مرده
دو صد لعنت بر این آخوند بیدین
به ذات حق قسم افکار آخوند
نجستر باشد از مدفوع و سرگین
سواری میدهی تا کی برادر؟
بیا بر روی زین ای روی تو زین
سرت را گرم کردند ای برادر
به دعوایی که باشد در فلسطین
ندو مانند خر دنبال آقا
نرو، هُش، های، هو، هر، لاجرم هین!!
تو را فردا چه تلخ است ای برادر
تو ای خوابیده در اوهام شیرین
به پا خیزی اگر از خواب، بینی
گریزد دزد، پاورچین ز پرچین
به شهد علم، پایان ده به تلخی
به نور علم تا یک صبح زرین
ولایت، مظهر یک شرک ناب است
بتی اطراف آن جمع شیاطین
چماقا اقتدارت آهنین نیست
که پای ظلم، کوتاه است و چوبین
تو بستی عقد دائم با شیاطین
نهادی نفت را هم شرط کابین
تو خود کوری به آیات الاهی
تو دین را میکنی تفسیر و تبیین؟
فروشی جو، ولی گندم نمایی
بگویی زر، ولی داری ملامین
اگر از جانب الله هستی
جوازت کو؟ بده یک بار تضمین!
ملامت نیست بر ملت، نباشد
علامت بر جبین این شیاطین
بله من مخملی، دشمن، برانداز
به هم خورده دلم از این مضامین
سپاهت هار شد، روزی بگیرد
تو را پاچه به جای امر و تمکین
نظام تو بساطش بر میافتد
ببین من کی زدم این نکته تخمین
گمانم شانزده سال دگر وقت
شما دارید تا گردید تدفین
کشندت عاقبت چون سوی دوزخ
بگیرد زخمهای کهنه تسکین
کشیدی گند بر ارکان کشور
ز ری تا قشم، از قم تا ورامین
عجب دارم که داری انتظار
اطاعت، جانفشانی، عشق، تحسین
تو رسم مملکتداری بیاموز
از آن روبه، ولادیمیر پوتین
ببندی گر فلنگت را ببندیم
تمام کوچهها را شمع و آذین
خدا بخشد مرا شاید، تو را نه
که من بر خود ستم کردم، تو بر دین!»
ببین آفتابِ لب بام را
«چو نمرود را
موری از پا فکند
به تیغ و سپاهت دگر دل مبند
مپندار خاشاک و خس را حقیر
و یا میکروب را چنین کم مگیر
نباشد خردمند، گردنفراز
ز هشدار خاشاک و خس بینیاز
خردمند، اندرز گیرد ز مور
از آن پیش کو را در آرد به گور
سراسر بکاری اگر بذر باد
تو را خرمنی غیر توفان مباد
چو برخاست توفان خاشاک و خس
نباشد تو را هیچ فریادرس
مپندار توفان شود رام تو
شود باز ایام بر کام تو
خس و مور و بادند در کار خویش
تو نیز ای عجب گرم کردار خویش!
به غفلت سپاری همی روزگار
ندانی چه سخت است انجام کار
سرا پا زبان بودی و ما خموش
کنون باش اما تو یک چند گوش
دگرگون شود حال دوران، بسی
بسا بر تو یابد تسلط خسی
زدی تیشه بر ریشه ملک و دین
فشاندی به میهن همه بذر کین
چه خونها به فتوای تو ریخته
چه سرها که بر دار آویخته
چه سرو و صنوبر، چه شمشادها
فکندند بر خاک، جلادها
به حلقوم حق ریخته سرب داغ
چه گلها سپرده به باد، باغ، باغ
به زنجیر، نیکان هزاران هزار
رها لیک در شهر، سگهای هار
عدالت شده بیپناه و غریب
ستم، یکهتاز فراز و نشیب
دروغ و فریب آنچنان یافت جاه
که شد راستی نزد قاضی گناه
خرد همچو سرگین شده پایمال
به نزد تو جهل است عین کمال
گریبان دانش دریدی چنان
که آواره گشتند فرزانگان
به حکم تو اوباش، آقا شدند
به مسند نشستند و بالا شدند
دریدند و خوردند و اندوختند
شکستند و ویرانه را سوختند
به تاراج بردند این رهزنان
ز ناموس تا جان و ایمان و نان
به دست اراذل فتاده وطن
چو گوهر به منقار زاغ و زغن
خلایق به تنگ آمده از ستم
نداری تو جز بهر خود هیچ غم!
فغان زین همه ظلم و بیداد، آه
شب است و حصار و دل قتلگاه
---
ببین آفتاب لب بام را
ببین قسمت خالیِ جام را
نمانده است یعنی که دیگر مجال
گذشته است هنگام خواب و خیال
فرود آی، یعنی ز اورنگ «من»
عبا و عمامه به سویی فکن
که اینها نیاید کسی را به کار
چو شد نوبت کار پروردگار
فرود آر این رایت شرک را
مر آتش زن این باور چرک را
گذشته است ایام خودکامگی
بزن بر زمین جام خودکامگی
رها کن گریبان دلخستگان
به پایان رسیده است این داستان
گریزی نباشد تو را از جواب
که اکنون رسیده است روز حساب»
(صدیقه وسمقی، دی ماه ۱۳۹۰)
نامه احمد خرمآبادی از زندان به مادرش (در زمان
حکومت پهلوی)
«مادر محبوب!
سلام
دست پردرد تو را میبوسم.
برادرانام خوباند؟
راستی مادر جان!
رفیقان عزیزی که ز من میپرسند
لطف کن
عرض سلامام برسان.
پدرم!
آه مادر دیشب
خواب دیدم پدرم بیمار است
روی مهتابی مشرف به حیاط
خفته در بستری و تبدار است
روی آن مهتابی
که به هنگام غروبان بهار
فرش میگستردی و پدر روی پتو
تکیه به پشتی میداد
و تو بر روی سماور
که به یک گوشه آن میجوشید
چای دم میکردی و من و برادر کوچکتر
میدویدیم پی بازی گرگام به هوا
گرد آن باغچه پرگل زیبای قشنگ
آه مادر!
خواب دیدم که غروبی است دلانگیز و بهاری دلتنگ
و در آن مهتابی
نیست جز بستر تبکرده داغ پدرم
و تو در گوشه تاریک اتاقی غمناک
زانوان را به بغل کرده و مینالیدی:
«پسرم،
وای خدا
گشت چه خاکی به سرم»
مادر
به تو سوگند که از بهر تسلای تو نیست
نه فقط خانه ما غمبار است
و نه تنها پدرم بیمار است
چه بروجرد و لرستان
و چه گیلان و سپاهان
و چه شیراز و چه کرمان
و چه اهواز و خراسان
و چه تبریز و چه تهران
و به هر خطه در این مدخل زندان بزرگی که بود کشور ایران
صبح غمبارتر از تنگ غروب است
غروب از شب تاریک
دلآزارتر و کوه و در و دشت
همه تیره و تارند
و چه بسیارند پدرها
ز کرد و لر و گیلک
ز ترک و عرب و فارسزبانی
که ز بیداد و ستمکاری ضحاک زمانه
که به خونخواری و خونریزی به ضحاک زده نارو
و بسته است ز چنگیز مغول دست
و در صحنه سفاکی و در قتل و جنایت
پاک رکورد همه تاریخ شکسته است
و در عرصه بدنامی و بیشرمی و نامردی و نامردمی از شرح
گذشته است
و ای مادر پیروز
زیادند پدرها
که ز داغ پسرانی
که به زحمت و به یک عمر بپرورد جوانان
ولی زآتش رگبار مسلسل تنشان گشته مشبک
ز دق مرده و یا راهی دنیای جنون گشته و یا چون پدرم در شرف
مرگ
به بستر شده بیمار و نزارند
باری ای مادر محبوب
پس از عرض سلام
و از این طول کلام
مطلبی با تو مرا در کار است
مادر از تو گلهام بسیار است
مطلب این است که دیروز نگهبان
در سلول مرا باز نمود
و ز پایام به عطوفت
غل و زنجیر گشود
و مرا برد به زندان
به اتاقی که در آن دژخیم است
هان
نگوئی مادر
که مرا ذرهای از این سگ زنجیری زندان بیم است
باری
آن مردک دژخیم که از پنجره میدید
ز جا جست و دوید
تا به بیرون اتاقی که در آن بود به استقبالام
و در این طول زمان
داد چندین سلام
و به تملق پس هر بار پیاپی میگفت:
«بنده از دیدنتان
خوشحالام»
الغرض برد مرا توی اتاق
روی مبلی بنشاند
وه نبودی که ببینی مادر
که چه سان مردک دژخیم
چو سگها میکرد
چاپلوسی و دم میجنباند
آن قدر لابه و درماندگی و عجز نمود
آن قدر لب به سخن بست و ز نو باز گشود
جان من را به لبانام برساند
آخرالامر چنین گفت:
«بسی خوشبختام
و به خوشبختی خود میبالم
که شما را ز عنایات ملوکانه دهم آگاهی
نامه مادرتان از شرف عرض گذشت
آریامهر عنایت کردند و شما را به ساواک آوردند
بعد از این پست مهمی به شما بسپارند
شاید از حال به مافوق منات بگمارند
لطفاً این نامه به توشیح مزین سازید
و خود آماده نمائید که
در انجمن آتی ارباب جرائد
به تعریف و به توصیف رموزی که از آن گشته پدیدار
ز ماهیت این ملت بیدار
سخن رانده و هر بار
به این جمله تکیه نموده
و جان سخن این جاست
که در سایه این رهبر هشیار و تواناست
که در سطح کشاورزی و در صنعت و بهداشت و فرهنگ
و هر چیز که در زندگی خوب توان داشت
چنان گام عجولانهای این ملت نوخاسته برداشته
که تا آن چه عیان است
ایران به شمار دول راقیه پیوست
و این ملت آزاد به سرمنزل مقصود رسیده است
و نیز از عمل و کرده خود
در اثر گول و فریب دول مرتجعی که از تب پیروزی این نهضت ملی
به هراساند
که اظهار ندامت به پشیمانی خود ساخته
شرمندگی ابراز نمائید
و بدانید
که از امروز
در دولت و اقبال و سعادت
همه جا بر رخ سرکار گشوده است
وگرنه که فقط ثروت و پول است
که خوشبختی هر فرد بدان باشد و بوده است
برادر
به من و حضرت عالی چه
که اگر مردم این کشور پهناور زرخیز
ستمدیده و بیچاره و بدبخت و فقیرند و محتاج به ناناند
ولو فرض که از گرسنگی پاک بمیرند
و یا آن که فلان مردک بیمار چه سازد
و فلان عمر و یا زید نیارد
که به تحصیل کمالات بپردازد
بس ار نکبت و بدبختی ادبار دگر هست
برادر
تو که در رشته تحصیل مهندس شدهای
و در این پست بزرگی که از امروز بگیری
دگرت هیچ کم و کسر نداری
کنون این قلم
این نامه
به خوشبختی خود صحه گذارید.»
کنون مادر محبوب!
تجسم بکن آن صحنه و آن فلسفه مردک دژخیم به یاد آر
و یک لحظه تفکر به حیاتی که به فرزند تو شاهانه ببخشند
و در ارج و ازایش
همه شالوده انسانی از آن باز ستانند
و فرزند عزیز تو ددی باشد و از خون زن و بچه این مردم بیچاره
شکم سیر کند
شادتری؟
یا نویسند و بگویند که احمد
پسرت
کان شرف بود
و اندر ره آزادی این ملت دربند
شجاعانه به پا خاست
و با ایده انسانی و ایمان و شرف مرد
نه آزرده مشو مادر محبوب
یقین است که در زعم تو هم مرگ
به از زندگی است که با ننگ قرین است
پس ای مادر محبوب
به من گوش خبر دار
چو ز آن مردک دژخیم
شروطی که گذرنامه ننگین حیات است
شنیدم
به خشم آمده فریاد کشیدم
که:
«دیگر خفه باش
احمق بدبخت
تو آن قدر خرفتی که ندانی
که سراپای من و خلق
ز نفرت شده آکنده از این شاه و از این تاج و از این تخت
تو گوساله ز تفاله مدفوع همین خلق کنی تغذیه و باز کنی فخر؟
که من سیرم اگر خلق گرسنه است؟
به من چه؟
تو بیچاره هنوزی که هنوز است ندانی
که مراد از تز انسانی و شالوده آن چیست
این فلسفه ددمنشی درخور و شایسته آن نیست
تو بیشرم
و آنان که در این فلسفه همفکر تو هستند
به ظاهر همه انسان
ولی از عالم انسانی و اندیشه به دورید
شما را همگی چشم و زبان هست
ولی لال و کورید
شما روبهکان گرد سگی جمع شدهاستید
و صبح و شبی همچو خدایاش بپرستید
او هم به گمان است که بود شیر
و این کشور ویرانه
بود جنگل و خود نیز
خداوند وحوش است
پس ای بیشرف پست
گمانات اگر این است
که ما هم چو شمائیم
که بر ملت خود پشت نمائیم
بدان فکر تباهید
که از مغز علیل تو و آن شاه توانات
تراویده و در ایده ما نیست
و در مذهب ما
شاه، خدا نیست
تو گفتی که مهندس شدهام؟
پشت به مردم بکنم؟
پست بگیرم؟
و من این زندگی ددمنشی را بپذیرم؟
برای چه؟ که یک بار نمیرم
ای ننگ بر این دانش و فرهنگ
تو گفتی
که من این ملت محروم فراموش کنم؟
پول
هر آن قدر که میبایدم از شاه بگیرم؟
و من از ملت خود
فاصلهای دورتر از ماه بگیرم؟
برای چه؟ که یک بار نمیرم؟
نه!
این دانه و این دام تو بردار
و در رهگذر روبهکی خام
که ترسیدهتر از خویش نیابیش فرود آر
و بدانم که چه سان زندگی مرد محناست
و ای مردک دژخیم
تو و شاه بدانید
من آنام که نه یک بار
ولو آن که دو صد بار
به هر مرگ فجعیی که بخواهید بمیرم
و من این زندگی ددمنشی را نپذیرم
چون که فرزند ستمدیده خلقام
و چو شاگرد به آموخته مکتب استاد میهن
روزبه گرد و سترگام
و فراموش نشود
هیچگه این خطبه آن مرد بزرگام
که به ارباب شما گفت:
«نمیرم و نمیرند
کسانی که ره خلق بگیرند.»
پس
از مرگ چه باک است؟
این که سراپای وجودم
همه لبریز از این ایده انسانی پاک است
ولی
زندگی، ای مردک دژخیم
محناست و زیباست
ولی کی؟
در آن وقت که این خلق از این آب و از این خاک
به اندازه هم بهره بگیرند
نه این طور که گوئی
که من سیرم و بگذار که این خلق
به بیچارگی و گرسنگی پاک بمیرند.»
ای مادر محبوب
تقاضای تو از شاه جنایتگر سفاک
به آن روبه ترسوی دمی داد
که چونان
ره نامردی و رذلی و حیوانصفتی پیش کشاند
و مرا نیز بخواند
که به آن جمع بپیوندم و چونان
ره ددخومنشان پیش بگیرم
تو فقط از نظر عاطفه مادریات نامه نوشتی
مگر فکر نکردی که در این مرحله از گردش تاریخ
آن کس که به فرمان ملوکانه ز رگبار مسلسل برهد
زنده به گور است؟
بدان
احمدت این ننگ ابد را نپذیرد
و مادر به تو سوگند
که مردانه بمیرد
و مادر
اگر این جسم نحیفام
چو غربال شود زآتش رگبار مسلسل
هیچ مخور غم
چون جوانان برومند این مُلک
همه احمد و فرزند تو هستند
روزی از این مردک نامرد
از این هرزه ولگرد
از این خائن جاسوس
از این شاه جنایتگر سفاک
بگیرند
بهای همه خونهای جوانان وطن را»
«معلم درس از شهنامه میداد
به شاگردان پر احساس و باهوش
براشان قصه ضحاک میگفت
که شیطان بوسهای بر شانه اش زد
از آن بوسه بر آمد مار بر دوش
... یکی شاگرد
کوچک گفت استاد
بگو زان پس چه بر ضحاک افتاد
معلم با نوازش بر سرش گفت
به دستورش جوانان را گرفتند
از آن با مغزهای خوشتفکر
بخوردند و به خورد مار دادند
آقا ضحاک مرده یا هنوز هست؟
به ناگه کودکی لرزید و پرسید
آخه احسان ما را برده مامور
بابام میگه که مغزش خیلی پر بود
مبادا که غذای مار گردید؟
معلم در کلاس درس چرخید
درون چشم او اشکی رها شد
فریدون را نگاهی کرد با غم
هراس کودک معصوم را دید
صدای دنگ دنگ زنگ تفریح
ز پاسخ دادن او را کرد راحت
به تلخی خندهای زد گفت پاشید
دگر اما نیامد آن معلم
سر درس و کلاسش بعد از آن روز
معلم را به زندان برده بودند
برای مغز پر، یک قلب پرسوز
فرستاد آن معلم نامهای را
که ای شاگرد نازم ای امیدم
نشد پایان برم من درس ضحاک
ولی باید بدانی آخرش را
که روزی از میان آن جوانان
فریدونی برآید مرد بیباک
به پا خیزد برزمد بر پلیدی
کند این خاک از جور و ستم پاک»
(عمار ملکی)
«کاکتوسها نمیمیرند، از درون میگندند؛ تیغ، نشان زنده
بودن نیست، همانگونه که سرنیزه دیکتاتور، نماد جاودانگیاش نیست!»
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
من ازتمام نویسندگان وبلاگ متشکرم و برای تکتکشان آرزوی موفقیت میکنم.
پاسخحذفبه نظرمن وبلاگتان حرف نداشت و واقعا عالی بود!