محمد نوریزاد:
هر آنچه تاریخ
درباره شاه گفته،
صد مطابقش اکنون در خود ما جمع است
صد مطابقش اکنون در خود ما جمع است
روزنوشت شنبه بیست و چهارم
دیماه نود
۱- امروز اربعین است. اربعین مردی که نه ظلم کرد و نه به زیر بار ظلم
رفت. جماعتی از ما از سرِ عادت در این روزها سیاه میپوشیم و ماتم میگیریم و بر سر
و سینه میزنیم. این عادتِ مستمر، آنچنان از محتوا تهی شده که ظاهراً خودِ همین سینه
زدنها و سیاه پوشیدنها و چلوقیمه پختنها موضوعیت محوری پیدا کرده اند و برای ما
اصل شده اند. انگار جمعیتی کثیر همه ساله در یک زمان مشخص دور هم جمع میشوند تا چه
بکنند؟ تا سینه بزنند و دیگ بار بگذارند. در این میان کسی اما از خود امام حسین و راه
و هدف او، سخنی و رفتاری و اندیشهای به میان نمیآورد و به ازای زشتیهایی که از حاکمان
میبیند، برنمیآشوبد و از مرام حسین الگو نمیگیرد.
مگر میشود حسین را دوست داشت و تنها به شوقِ بر
سر و سینه کوفتن و پلو دادن چشم به راه عاشورا و اربعین او بود؟ بدیهی است جامعهای
که هم اکنون به دخمهای از تباهیها درافتاده و مردمانش بیاعتنا به آن تباهیها حسین
حسین میکنند، بهرهای از مرام حسین نخواهد برد. این عزاداریهای ما از آن روی که در
مسیری مخالف سر به کار خود دارد، مثل آب در هاون کوفتن است. نه رشدی از این مجالس
میتوان انتظار داشت و نه خوفی از آن برای زشتکاران مستفاد نمود.
۲- شب، آخر وقت بود که مسعود لواسانی زنگ زد. همو که در زندان با من
بود و همین اواخر آزاد شد. همو که سه چهار روز پیش همسرش را شبانه مهاجمین اطلاعات
جلوی چشم کودک پنج شش سالهاش از خانه بیرون کشیدند و به زندان اوین بردند و تا کنون
هیچ خبری به او ندادهاند. صدای مسعود آرام بود. پرسیدم: چه خبر؟ گفت: هیچ. و این هیچ
یعنی نمیداند همسر جوانش کجاست و به چه دلیل او را به اوین برده اند و به چه اتهامی
و جرمی.
صدای آرام مسعود برای من دلنشین بود. پریشب همو
به من زنگ زد و با صدایی که کوهی از اندوه با خود میکشید گفت: با پسرم آمدیم منزل.
تا عکس مادرش را دید آن را برداشت و به سینه فشرد. او گریه میکرد و من گریه میکردم.
وقتی بغض مسعود در همان مکالمه تلفنی شکفت، من به
همه آنانی که متعمدانه دست به جفا بردهاند و هیچ ابایی از تلاشی زندگیها ندارند،
آفرین گفتم. و این که: مبارکتان باشد این همه سفرهای که از مردمداری واگشودهاید.
۳- بار دیگر جماعتی از «نمازگزاران خودجوش و عزاداران حسینی» و البته
با اخذ مجوز رسمی از وزارت کشور- به صحنه آمدند و پشت در منزل سردار حسین علایی به
فحاشی و ناسزاگویی پرداختند. تا مگر این سردار پاک و باسابقه را لجنمال کنند. من با
صدای فحش این جماعت همراه شدم و به داخل خانه سردار رفتم و در کنار همسر و فرزندان
او ایستادم. آنانی که مثل بید میلرزیدند و در آن وادی وحشت، پناهی جز خدا نداشتند.
در این سوی اما پسرکانی که از جنگ تنها عکسهایش را دیدهاند، راست ایستاده بودند و
سردار صاحبنامی را منافق و بریده و فتنهگر خطاب میکردند. و این یعنی: هیچ سابقهای
و هیچ بنیبشری در این مُلک اعتبار ندارد. حتی خود خدا. چرا که اگر خدا برای این جماعت
عزادار و نمازگزار ارزش داشت، حداقل بر در و دیوار مردم – که حق الناس است - رنگ
نمیپاشیدند و ناسزا نمینوشتند. حالا فشارها و زشتکاریها بماند برای معرکهای دیگر.
راستی مگر سردار حسین علایی چه نوشته بود که اینچنین
همهجانبه بر او ناسزا باریدند؟ نوشته بود: شاه بد کرد و بد دید. همین. و مگر نه این
که یکی از ارزشهای مطالعه تاریخ، عبرت گرفتن از آن است؟ سردار علایی نوشته بود: به
هوش باشیم، مبادا سرنوشت شاه برای ما نیز تکرار شود؟ این آیا سخن هرزه و ناپسندی است؟
آیا این هشدار آنچنان از آسیب و درد همراه است که هیمنه ما را به تکان اندازد؟ و خواب
ما را برآشوبد؟ یا نه، هر آنچه که تاریخ درباره شاه گفته، صد مطابقش اکنون در خود ما
جمع است؟ و همین ما را میآزارد!
منبع: سایت رسمی محمد نوریزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
*** نظرات شما بلافاصله منتشر میگردد ***