گزیدهای از سرودههای سعیدی
سیرجانی،
آزادمرد عرصه ریاستیزی
«نجواهای نجیبانه»، آزاد آزاده، ۴ بهمن ۱۳۹۰
«به یکباره
جان در ستم سوختن
مرا بهتر از با ستم ساختن» (سعیدی سیرجانی)
«هیچ میدانستی،
چه غم جانکاهی است
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه؟!» [نوز: هنوز] (سعیدی سیرجانی)
در آغاز کتاب «نجواهای نجیبانه»، آن را به زندهیاد علیاکبر
سعیدی سیرجانی، نویسنده، شاعر، استاد دانشگاه و پژوهشگری که جان خود را در راه
آزادی و آزادگی گذاشت، تقدیم کردهام؛ و اشعاری که در ادامه میآید، بی هیچ توضیحی،
بیانگر چرایی این کار است. در این بخش، برخی سرودههای سعیدی سیرجانی را آوردهام؛
از آن جمله، اشعار «شیخ ریا»، «خداناشناس» و «یک شب و دو منظره». این اشعار، سرودههایی
است مناسب حال روزگار فرهنگ بیفرهنگی ما و حکومت سرهنگی و نظامی ما که درون و بیرون
مردم را در پنجه قدرت و تحت ولایت خود میخواهد و بیش از همه، زنان آزاده آزادیطلب
ایرانزمین را ضعیف یافته و خواسته و بر آنان تاخته و آنان را در معرض عریض «گشت
ارشاد» قرار داده است و خود، روی در ریا و دروغ کشیده و دکان دینفروشی گشوده است.
در این سرودهها هر جا واژهای به کار رفته که ممکن است برخی
خوانندگان معنای آن را ندانند، در کروشه، []، نزدیکترین معنای آن را به نقل از
«لغتنامه دهخدا» ذکر کردهام.
سرودههایی که از علیاکبر سعیدی سیرجانی انتخاب گردیده
است، بیانگر دغدغههای دلیرانه این رادمرد است که با فرهنگ فرهیختگی و طنز تیز
قلم، به جنگ بیفرهنگی و سرهنگی و تظاهر و تزویر و ریا و استبداد و دینفروشی رفت
و جان در این راه گذاشت.
به امید یافتن راهی به رهائی از طریق آگاهی، بدون دادن هزینههای گزاف و بیحاصل از جان و جیب مُلک و مردم ایرانزمین!
«به یکباره
جان در ستم سوختن
مرا بهتر از با ستم ساختن» (سعیدی سیرجانی)
«درنگم در اینجا
دوای پَر است
به اوج فلک، مُردنم خوشتر است» (سعیدی سیرجانی)
«هیچ
پیش آمده کز هستی دلگیر شوی؟!»
«هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده کز جان و جهان سیر شوی؟!
ـ
هیچ دانی چه گرانبار غمی است
کز پس عمری با سعی و عمل خو کردن
فارغ از سیر فلک، رو به زمین آوردن
وانگهی
این سیهکار هوسباز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه تقدیر شوی؟!
ـ
هیچ میدانستی
چه غم جانکاهی است
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه [نوز: هنوز]
نوز ناگشته ز افسانه و افسون گرهی
با دو صد بند گران، بسته تزویر شوی؟!
ـ
هیچ دیدهستی در پهنه گیتی جایی
کاندر او نسل جوان
از پس عمری شور و طلب و جوش و خروش
خسته از بار ملالی که گرفته است به دوش
مشت خود بر دهنت کوبد و آشوبد، اگر
بشنود از تو دعایی که:
بُرو پیر شوی؟!
ـ
هیچ باور داری
زیر این برشده دودوَش زنگاری
سرزمینی است عجیب
همه چیزش وارون
کاندر او مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بندگی است
دیده گریان، خوب است و لب خندان، بد
موهبتهای خدا فقر و نیاز و مرض است
که کنی عصیان، روزی دو اگر سیر شوی؟!
ـ
هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمایی جهان فردا
کز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمینگیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون، زرق و ریا
به گناهی که چرا دم زدی از چون وچرا
هدف ناوک مردافکن تکفیر شوی؟! [ناوک: تیر]
ـ
هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده کز جان و جهان سیر شوی؟!»
(علیاکبر سعیدی سیرجانی)
«خداناشناس»
«خبر داری ای شیخ دانا که من
خداناشناسم، خداناشناس؟!
نه سربسته گویم سخن
نه از چوب تکفیر دارم هراس
زدم چون قدم از عدم در وجود
خدایت برم اعتباری نداشت
خدای تو ننگین و آلوده بود
پرستیدنش افتخاری نداشت
خدایی بدینسان اسیر نیاز
که بر طاعت چون تویی بسته چشم
خدایی که بهر دو رکعت نماز
گه آید به رحم و گه آید به خشم
خدایی که جز در زبان عرب
به دیگر زبانی نفهمد کلام
خدایی که ناگه شود در غضب
بسوزد به کین، خرمن خاص و عام
خدایی چنان خودسر و بوالهوس
که قهرش کند بیگناهان، تباه
به پاداش خوشنودی یک مگس
ز دوزخ رهاند تنی بیگناه
خدایی که با شهپر جبرئیل
کند شهر آباد را زیر و رو
خدایی که در کام دریای نیل
برد لشکر بیکرانی فرو
خدایی که بی مزد و حمد و ثنا
نگردد به کار کسی چارهساز
خدا نیست بیچاره ور نه چرا
به مدح و ثنای تو دارد نیاز
خدای تو گه رام و گه سرکش است
چو دیوی کهاش باید افسون کنند
دل او به دلالبازی خوش است
وگرنه شفاعتگران چون کنند؟
خدای تو با وصف غِلمان و حور
دل بندگان را به دست آورد
به مکر و فریب و به تهدید و زور
به زیر نگین هر چه هست آورد
خدای تو مانند خان مغول
به تهدید چون میکشد تیغِ حکم
ز تهدید آن کارفرمای کل
به مانند کرّوبیان، صم و بکم
چو دریای قهرش برآید به موج
نداند گنهکاره از بیگناه
به دوزخ فرو افکند فوجفوج
مسلمان و کافر، سپید و سیاه
خدای تو اندر حصار ریا
نهان گشته کز کس نبیند گزند
کسی دم زند گر به چون و چرا
به تکفیر گردد چماقش بلند
خدای تو با خیل کرّوبیان
به عرش اندرون، بَزمکی ساخته
چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته
نهان گشته در خلوتی تو به تو
به درگاه او جز تو را راه نیست
تویی محرم از کار او
کسی در جهان جز تو آگاه نیست
تو زاهد بدینسان خدایی بناز
که مخلوق طبع کجاندیش توست
اسیر نیاز است و پابند آز
خدایی چنین، لایق ریش توست
ـ
نه سربسته گویم سخن
خدا نیست این جانور، اژدهاست
مرنج از من ای شیخ دانا که من
خداناشناسم اگر «این» خداست»
(علیاکبر سعیدی سیرجانی)
«یک
شب و دو منظره»
«گوش کن افسانهای ز افسانهها
گرچه هستی سر به سر افسانهای است
غرق ناز و غرق نعمت، دلربا
در دیار نیکبختان خانهای است
ـ
خانهای زیباتر از باغ ارم
بر جنان از نور و شادی طعنهزن
خانهای هرگز ندیده روی غم
وندر آن از کامرانان انجمن
نیکبختان، شادکامان، بیغمان
ساز عیش و کامرانی کرده ساز
در بساطی دور از آشوب جهان
هر چه را دل آرزو آید، فراز
کامجوی از لعبتان تازهسال
پیرمردانی جوانی کارشان
چین پیری را زدوده از جمال
آب و رنگ ثروت سرشارشان
پنجه پرشور شیرینکارها
نغمهها بر صحن مجلس ریخته
گیسوافشان با نوای تارها
نازنینان، محشری انگیخته
از گریبانهای چون شب تیرهفام
سینهها رخشانتر از صبح امید
هر طرف در جلوهای موزون، خرام
نرم شهوتریز اندامی سپید
همچو نوری جسته از ظلمت، برون
سینهها پیدا ز چاک جامهها
لخت و موزون ساقهای سیمگون
کرده در دلها به پا هنگامهها
جلوهگر با لرزشی سیمابگون
گوی پستان بتان در هر نفس
لرزشی بنیانکنِ صبر و سکون
لرزشی آنسان که جنباند هوس
گونهها از شورِ می، افروخته
دلبران بالا به رقص افراخته
خرمن ایمان به شوخی سوخته
کار دلها با نگاهی ساخته
همچو نیلوفر به شاخ نارون
سرخوشان پیچیده در آغوش هم
مست باده، مست شهوت، مرد و زن
دست در آغوش و سر بر دوش هم
پلکها در زیر بار خواب ناز
نرمنرمک بر سر هم خم شده
دیدگان از زور مستی نیمهباز
خواب و می را نشأهها در هم شده
ـ
گوش کن افسانهای ز افسانهها
گر چه هستی سر به سر افسانهای است
در دل وحشتفزا ویرانهها
در دیار شوربختان، خانهای است
ـ
کلبهای تاریک و وحشتبار و سرد
از درون ناسپاسان تارتر
سرد چون دلهای دور از سوز و درد
وز دهان گور وحشتبارتر
دخمه نه، ویرانهای اندوهبار
وندر آن ویرانه برپا محشری
تن برهنه، اشکریزان، بیقرار
چار تن کودک به گرد بستری
ـ
بسترش گفتم، اگر گفتن رواست
پاره پاره بوریا را بستری
وآن طرفتر سرد و بیحاصل بجاست
در اجاقی توده خاکستری
خفته در بستر زنی شوریدهحال
از جفای آسمان آزردهدل
خسته خاطر از گذشت ماه و سال
سینهاش آزرده آزار سل
کودکی زآن چار طفل ناتوان
اشکریزان روی بستر خم شده
رشته خونی از دهان زن روان
اشک و خون این دو تن در هم شده
کودکی دیگر به خاک افتاده زار
نیست از هستی رمق در پیکرش
خردسالی اشکریزان بیقرار
بوسهزن بر دست و روی مادرش
سر نهد بر سینه رنجور تب
شیرخواره طفل اشکآلوده چشم
میبرد پستان بیشیرش به لب
میفشارد زیر دندانش به خشم
لب گشاید ناله را بیچاره زن
بشکند در سینهاش اما نفس
بنگرد زی کودکان خویشتن
نقش بندد بر لبش آهی و بس
اشکریزان، موکَنان، مویهکُنان
کودکان بر پیکر از جان جدا
تاخته فریادشان تا آسمان
لرزشی افکنده در عرش خدا
ـ
صبح، نزدیک است و در آغوش ناز
تا سحرگه مردم شبزندهدار
دیدگان از خواب و مستی نیمهباز
هر که زی دولتسرایش رهسپار
جمله را افتاد از آن ویران گذر
چشم خوابآلوده یک تن وا نکرد
از غم شوریدهحالان بیخبر
کس به حال بیکسان پروا نکرد
ـ
آن امیران، وین فقیران، هر دو را
تا سحر شبزندهداری کار بود
من نمینالم ز بیداد خدا
لیک فرق این دو شب بسیار بود
هر دو شب را بود روزی در قفا:
بامداد عیش و صبح رستخیز
این شبی از زندگی کامش روا
وآن شبی با مرگ جانش در ستیز
این شبش با عیش و عشرت بود جفت
شام او در ناله و در غم گذشت
چند میگویی فلان دیوانه گفت
«بر شما بگذشت،
بر ما هم گذشت»
ـ
ملتی بیچاره، جمعی کامران
بالله این آیین نماند برقرار
«ای که دستت میرسد
کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»
(علیاکبر سعیدی سیرجانی، ۱۳۴۰)
«شیخ
ریا»
«خسروی، دادگستری جمجاه
دختری داشت خوبرو، چون ماه
سروِ قدّش، نهالِ باغِ کمال
ماهِ رویش، چراغِ چشمِ جمال
سرِ زلفش، کنایت از ظلمات
لب لعلش، کلیدِ آبِ حیات
خم ابرو، کمان ناوکزن [ناوک: تیر]
جعد گیسو، کمند مردافکن
«چشمش از چشم
آهو آهوگیر
جادوآسانه؛ بلکه جادوگیر»
تاب مژگان، بلای سوختگان
به نگه دین و دل فروختگان
نازکاندامِ نازنینرفتار
دلربا لعلِ دلنشینگفتار
خواستارش به جان سرافرازان
سرکشان بر درش سراندازان
سروران در غمش هلاک شده
«ای بسا آرزو
که خاک شده»
ـ
بود در مُلک شاه، چوپانی
عمر سر کرده در بیابانی
سوی شهرش نیوفتاده گذر
عمر در کوه و درّه برده به سر
وحشی، اما به جان و دل، آرام
ایمن از دوزخِ تمدّننام
از جهانی به نیمنانی خوش
با دلِ فارغ از جهانی خوش
بهرهاش زین جهان بیآئین
کاسهای شیر و قرص نان جوین
با کفی آب چشمهساران، مست
ساغرش پر ز آبله کف دست [ساغر: پیاله شرابخواری]
فارغ از عیش و رنجِ بیش و کمی
از گذشت جهان، ندیده غمی
چوبدستی به کف، نمد بر دوش
بسترش، خاک و آسمان، روپوش
ایمن از رنج آرزومندی
پادشاهِ دیارِ خرسندی
مُلکتش مرتعی به دامن کوه
دور از انبوه و ایمن از اندوه
دو سگش دو وزیر کارآگاه
پاسدار حریمِ حرمتِ شاه
گوسفندان، رعیتی خاموش
همه فرمانپذیر و پندنیوش
ملتی سر به زیر و دوختهلب
نه فزونخواه و انقلابطلب
نه وزیران، به خون یکدیگر
بسته از حرص جاه و مال، کمر
نه شه از حال مملکت، غافل
نه رعیت ز شاه، خونیندل
زان وزیرانِ روز و شب بیدار
رخ نهان کرده گرگ استعمار
ملت، آرام و مملکت، آرام
شاه، آسوده از بَدِ ایام
ـ
وین جفاپیشه تمامستم
نپسندد دلی رها از غم
فتنههائی عجب برانگیزد
با دلآسودگان، به کین خیزد
تا نگویند زیر چرخ کبود
دلی از جور آسمان آسود
تا نجویند خاطری آرام
زیر این طاق لاجوردیفام
چونکه آرام جان چوپان دید
آسمان، فتنه را، ز جا جنبید
دختر شاه را به عزم شکار
کرد زیّ کوه و دشت راهسپار
لختی از همرهان جدا افتاد
تشنه شد، رو به کوهسار نهاد
بُرد شهزاده را قضای زمان
تا وطنگاه سادهدل چوپان
ـ
وآن تهیخاطر از غم ایام
قرص نان جُوَش نهایتِ کام
غافل از گَشتِ چرخ و بازیهاش
از بلاها و فتنهسازیهاش
دیده وا کرد و شهسواری دید
بر سرِ خویش تاجداری دید
دید و صبر و قرار از کف داد
دید و با یک نگه ز پای افتاد
گشت عاشق بر آن جمال چِگل [چگل: خوشاندام]
خود به یک دل نه، بلکه با صد دل
ـ
تا بدانی که عشق، شاه و گدا
نشناسد چو هِشت دام بلا
گه گدائی اسیر شه سازد
روزگارش ز غم، تبه سازد
گه شهی را که گردن افرازد
در کمند گدائی اندازد
ـ
مرد جز مام و عمّه نادیده
روی زیبا ندیده تا دیده
در جوانی نرانده کام دلی
بینصیب از نگاهِ دلگسلی
گر ببیند نشسته بر سر زین
آفتاب آیتی، فلکتمکین
در بیابانی آنچنان برهوت
چه ملامت اگر شود مبهوت؟
نشود باورش که بیدار است
یا به خوابی عجب گرفتار است
محو و حیرتزده به جا مانَد
دست و پایش ز کار وامانَد
ـ
همرهان آمدند و دختر راند
غافل از آتشی که برجا ماند
رفت و از رفتنش نماند نشان
جز شراری به خرمن چوپان
شعله برق کآسمان افروخت
چه غم ار کشتِ بینوائی سوخت
ـ
مردِ مسکینِ دل ز کف داده
با نگاهی ز پا درافتاده
همدمش گشت بیقراریها
پیشهاش نالهها و زاریها
نه رفیقی کزو مدد جوید
نه شفیقی که راز دل گوید
با چه امید پا نهد در راه
مرد چوپان و عشق دختر شاه
دشمنش رحمت آورد بر حال
هر که را هست آرزوی محال
ـ
شد غم عشقِ حیرتافزایش
چاشنیبخش نغمه نابش
دل آسودهاش چو شیدا گشت
نالههای نیاش غمافزا گشت
بر دلش تا شعاع مهری تافت
زیر و بمهای نغمهاش جان یافت
نیلبک با لب آشنا میکرد
شوری از هر نوا به پا میکرد
ـ
هنر از فیض عشق، نامور است
نشأت عشق، مادر هنر است
شور عشق ار نوائی انگیزد
هر طنینش به جان شرر ریزد
ـ
بود شه را وزیر هشیاری
در مهمّات مملکت یاری
کارها را به فیض حکمت و رای
با سرانگشتِ عقل عقدهگشای
رفت روزی مگر به قصد شکار
جانب دشت و دامن کهسار
در خم درّههای هولانگیز
بانگ نائی شنید حزنآمیز
نغمهای جانگداز و طاقتسوز
شعلهزن، بیامان، جهانافروز
بانگِ نی آتشی به جانش ریخت
در طلب اسبِ بادپای انگیخت
در پس قلّهای شبانی دید
نه شبان، مشت استخوانی دید
قامتی زیر بار محنت خم
چهری از قهر زندگی درهم
دستِ بیدادپیشه مه و سال
بر جبینش زده خط ابطال
بیخته آسمانِ بختِ سیاه
بر سرش گردِ پیری ناگاه
بر سرِ دوش او چو بارِ وبال
نمدِ شوخناک دیرینسال
بستر شام و جامه روزش
بُردِ دی مه کتان تمّوزش
مظهر نکبتِ نمدپوشان
معنی صدقِ خانه بر دوشان
وین عجب کاین جُلُمبر چرکین
غول بی شاخ و دُمّ صخرهنشین
از نی خود نوائی انگیزد
کآتش از هر دمی به جان ریزد
در نوایش نهان حکایتها
وز جفای جهان شکایتها
ـ
رحمت آورد کآنچنان دیدش
پیش خود خواند و حال پرسیدش
کز چه بر چهرهات نشان غم است
بازگو از که بر دلت ستم است؟
تو و نائی بدین شکرباری
تلخکام از چه رو به کهساری؟
بانگ نائی که مونس جان است
لایق بزم پادشاهان است
ـ
پاسخی چون نیامد از چوپان
شد وزیر از سکوت او حیران
گر چه دانست مردِ صاحبدل
که شبان راست پای دل در گِل
لب فرو بسته گر چه از گفتار
راز عشقش دویده بر رخسار
عشق را آب دیده غمّاز است
رنگِ از رخ پریده غمّاز است
گفتش: ای بینوای صحراگرد
گر دوا طالبی چه پوشی درد؟
خیز و راز درون مپوش از ما
بازگو حاجتت که گشت روا
گر نیازت به زر بوَد، این زر
ور به زور است، این تو این لشکر
ور به تدبیر من نیاز آید
فکر من کارِ بسته بگشاید
ور به عشق کسی گرفتاری
رازت از من نهان مکن باری
تا شوم از سرِ صفا یارت
برسانم تو را به دلدارت
ـ
چون شنید از وزیر این پیمان
به حکایت گشود لب چوپان
که: مرا دل اسیر عشق افتاد
رفته از عشق هستیم بر باد
آتش عشق استخوانم سوخت
نه همین استخوان که جانم سوخت
منم از وصل یار نومیدی
ذرّهای در هوای خورشیدی
در کمند دل اوفتاده اسیر
وین هوسباره نیست پندپذیر
بارها گفتم: ای دل گمراه!
بنگر، من کجا و دختر شاه!
او خداوند تخت باشد و تاج
من به نان شب از جهان محتاج
رحم کن ای دلِ جفاکردار
بیش از اینم مکن به جور آزار
اینهمه گفتمش، ولیک چه سود
عجزِ من بر جفای او افزود
ـ
چون شنید این سخن کهندستور [دستور: وزیر]
رحمش آمد به حال آن رنجور
دلش از حال او به درد آمد
کآتشانگیزِ آهِ سرد آمد
گوئی از دردِ عشق آگه بود
آه عاشق دلش ز جای ربود
خواست تا همّتی به کار کند
راز این نکته آشکار کند
کاندرین دیرِ ناپدید انجام
زیر این طاق لاجوردیفام
از پی کوششی و اصراری
شدنی، کردنی است هر کاری
راه اگر چند پیچ در پیچ است
همّت ار بود پیچها هیچ است
عشق، انگیزه طلبکاری است
بینوا آنکه از طلب عاری است
ـ
پیر صاحبدل خردپرورد
همّتی صرفِ کار چوپان کرد
لختی اندیشه را به کار افکند
در عمل طرحی استوار افکند
تا بدانند خلق آینده
رازِ جوینده هست یابنده
با شبان گفت: کاندرین سودا
هِشت باید به صبر و حیلت پا
اندرین راهِ سختِ ناهموار
گر به فرمان من کنی رفتار
زاهدی سازمت بلندآواز
اهل کشف و کرامت و اعجاز
کنمت شهره خواص و عوام
نافذالحکم و حجتالاسلام
وآنگهت با شه آشنا سازم
گره از مشکل تو وا سازم
دخت شه را نهم در آغوشت
غم دنیا شود فراموشت
لیک باید چو کامکار شوی
زاهدی صاحباعتبار شوی
نکنی سرکشی ز نادانی
سر ز فرمان من نپیچانی
ـ
گفت: من، مردِ عامی چوپان
چون شوم مقتدای خلق جهان
خرد و دانش و سوادم کو؟
وز کسی اذن اجتهادم کو؟
رهبری کار هر عوامی نیست
کار هر بیسواد خامی نیست
ـ
گفت: خامُش! که گر منم استاد
دانم این کار سخت سامان داد
در محیطی اسیر جهل و جنون
که بود کارها همه وارون
میشود اهل راز و صاحب درد
لُری ار غوطه زد در آبی سرد
از کرامات چل تن شیراز
پادوی میشود سخنپرداز
اگر از رمز کار آگاهی
میتوان کرد هر چه میخواهی
در دیاری که عقل مات شود
هر محالی ز ممکنات شود
گر تو را اندکی سفاهت بود
مایهای کافی از وقاحت بود
میتوان لاف پیشوائی زد
بیمحابا دم از خدائی زد
باید اکنون به صبر و دانائی
پند پیرانه کار فرمائی
موی سر را ز بُن بپیرائی
ریش انبوه را بیارائی
نمد از دوش خویش برداری
چارُق و چوبدست بگذاری
دیده بندی ز هر چه زیبائی
خنده را خوانی از سبکرائی
با ترش کردنی عبوسآمیز
جوئی از هر تبسّمی پرهیز
وانمائی ز غایت وسواس
از هر آن چیزِ تر به عشوه هراس
با عبا و قبا و شال کمر
سبحه بر کف، عمامهای بر سر
در دل غاری آشیان جوئی
راه شیخان و زاهدان پوئی
هر که پرسید هرچه، دم نزنی
ورد و تسبیح را به هم نزنی
هر که آید برت به عجز و نیاز
تو نپردازی از دعا و نماز
با رکوع و سجود و با اذکار
شیخنائی شوی تمامعیار
به ریا خلق را کنی تسخیر
تا مریدت شوند شاه و وزیر
ـ
وآنچه بُد یادش از کهناستاد
داد درسِ ریا شبان را یاد
طول عمامه بیشتر کردن
شال بستن عبا به بر کردن
موی سر لامحاله بزدودن
طول ریش از دو قبضه افزودن
خواندن از بهر جذب سادهدلان
در قنوتی دو سوره از قرآن
طول دادن به قصد جلب نظر
سجده را نیم ساعت افزونتر
با عصا و عبا و دمپائی
راه رفتن به ناز و رعنائی
چهره پُرچین و باد در غبغب
فسفسی کاشتن به گوشه لب
هم ادا ساختن به عور و ادا
ذکر الحمد را ز مخرج حا
ضاد و حا را غلیظ فرمودن
مدِّ والضّالین افزودن
در صفِ خلق پیشتر رفتن
با محاسن همیشه ور رفتن
چین تحقیر بر جبین بستن
دل خلقان به طعنه بشکستن
خاک ره با دُم عبا رُفتن
خلق را غافل از خدا گفتن
آستین بر خلایق افشاندن
همه را کافر و لعین خواندن
در دل غار آشیان جستن
بینیازی از این و آن جستن
خویش را برتر از بشر دیدن
دیگران را چو گاو و خر دیدن
شیوه خَرمُرید کردن رام
ز ابتدایش نمود تا انجام
ـ
کارفرما وزیر پُرنیرنگ
بهتر از کارکشتگان فرنگ
با فسونکاری و دغلبازی
گشت سرگرم پیشواسازی
جمله آموختش طریقت کار
تا که شد مرشدی تمامعیار
ز آن بیابانیِ بلیدِ عوام [بلید: کندذهن، کودن]
آیتی ساخت حجتالاسلام
عشوههای عجب به کارش کرد
تا به دوش خران سوارش کرد
حجتاللّه باهرٌ فی الارض [باهر: هویدا، آشکار، درخشان]
طاعتش بر تمام مردم فرض
ـ
وانگهی کار او چو محکم کرد
عدهای جارچی فراهم کرد
جارچیهای خُبره در تدلیس
بهتر از قوم روزنامهنویس
همه در شیوههای ابلیسی
رهروان طریق بی بی سی
همه در کار خویشتن به کمال
همگان خبره در هو و جنجال
رو نهادند این ور و آن ور
شهر و ده، پیچِ کوچه، زیرِ گذر
با کلامی رقیب نقل و نبات
باز کردند باب تبلیغات:
ایها الناس از صغیر و کبیر
خوش برآرید همصدا تکبیر
درِ نعمت به رویتان وا شد
شهرتان پایگاه آقا شد
آنک آن غار تیره در دل کوه
مهبط نور گشت و کان شکوه
تا ببینید نور حق در غار
بشتابید یا اولی الابصار
بشتابید تا عیان بینید
«آنچه نادیدنی
است آن بینید».
خبر کشف حجتالاسلام
منتشر گشت در میان عوام
کور و کرها و آسمانجُلها
عقل در گوش، خفتگان، خُلها
اشک شوق از دو دیده بگشادند
همه جا بانگ الصلا دادند
ـ
خلق هر کوی و اهل هر محلی
ره فتادند با عَلَم و کتلی
رهبر هر گروه، چاوشی [چاوش: پیشرو لشگر، پیشاپیش قافله]
بیرق سبز بر سرِ دوشی
دسته سینهزن به راه افتاد
شهر در شور و اشک و آه افتاد
قمهزنهای سرتراشیده
اندکی پیش سر خراشیده
پیشپیش همه وزیر شعار
بر سرش سایبان دو گز چلوار
شرّ و شوری عجب به پا کردند
شهر را دشت کربلا کردند
با چنین وضع و با چنین هنجار
رو نهادند مرد و زن سوی غار
تا مگر روی شیخنا بینند
حجت بالغ خدا بینند
ـ
گرم شد بهرِ صیدِ ناشیها
موتور معجزهتراشیها
مردِ رندان شدند خوابنما
یک دو افلیج نیز یافت شفا
ای بسا لال و کر سخنور شد
هر که شکاک بود منتر شد [منتر: مطیع، رام]
کوری از طوف کوه بینا شد
غنچه چشم بستهاش وا شد
سر چو بالا گرفت بهر دعا
دید در ماه، صورت مولا
ـ
مرد عیار سامریکردار
تا کند خلق را به حیله مهار
پایه از چرخ بگذرانیدش
بر سر مسندی نشانیدش
دستی آورده از عبا بیرون
بهر تقبیل خیلِ جهل و جنون [تقبیل: بوسیدن]
«مرد و زن ایستاده
دوش به دوش
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش»
تا به یک بوسه رستگار شوند
لایق لطف کردگار شوند
ـ
رونقی یافت چاپلوسیها
گرم شد کار دستبوسیها
بوسههای نَران شتابزده
مادگان بوسه با حجاب زده
باطن مردمان هویدا شد
بتپرستی دوباره احیا شد
ـ
نه همین عامیان کالانعام
بل که خاصان عالَم اوهام
همه در کار یاوهپوئیها
به رقابت گزافهگوئیها
این به دعوا که: شیخنا مَلَک است
کارفرمای گردش فلک است
وآن به شیون که: جان جمله فداش
سرِ ما باد برخی کف پاش [برخی: فدا، قربانی]
مرتد فطری است منکر او
باید از تن جدا شود سرِ او
وآن دگر مدّعی که: ذات خدا
شده در جسم شیخ جلوهنما
عالَم غیب در شهود آمد
«در پس پرده هر
چه بود آمد»
وین به غوغا که: «او» شده است عیان
چند از این صبر و چند از این کتمان
دوره انتظار آخر شد
آنچه در پرده بود ظاهر شد
تا زند گردن همه کفار
و قنا ربنا عذابَ النار.
ـ
داغ شد چون تنور بازارش
خرمریدان به جان خریدارش
صیت زهدش به مهر و ماه رسید [صیت: آوازه شهرت]
این حکایت به گوش شاه رسید
دل سلطان به شور و شر افتاد
هوسِ دیدنش به سر افتاد
خواند روزی وزیر را برِ خویش
گفت با او هوای خاطر خویش
که: شنیدستم عارفی آگاه
در دل کوهسار جسته پناه
گر چه با خلق سر گران دارد
نفَسی کیمیای جان دارد
دل من شد به دیدنش مایل
کز ره گوش، عاشق آمد دل.
ـ
گفت با او وزیر باتدبیر:
کار سخت است سخت، ساده مگیر
این گُزینمرد از اولیای خداست
بینیاز از نیازِ شاه و گداست
از جهان جُسته گوشه غاری
نیستش با کسی سر و کاری
نبود مردِ گفتگو کردن
وز خدا سوی خلق رو کردن
با سرانش سرِ گرانیها
حصنِ جان کرده لَن تََرانیها
خسرو کشورِ سحرگاهان
تاجبخش سر شهنشاهان
چرخ، گوئی اسیر چوگانش
خیل جنّ و مَلَک نگهبانش
غافل از میر و فارغ از شاه است
عارفی زاهدی دلآگاه است
شاهدِ بارز مسلمانی
هستش آن پینههای پیشانی
عیسی ار مرده زنده کرد به دَم
او کند زنده عیسی مریم
موسی ار اژدها نمود عصا
او عصا افکند، شود موسی
ید بیضایش اژدها افکن
دم لاهوتیش مسیحشکن
محرم خاص خلوتِ لاهوت
رسته از قیدِ عالم ناسوت
جز به دادار تکیهگاهش نیست
سر همصحبتی شاهش نیست
سرگران است با سرافرازان
همه عالم به خدمتش نازان
ای بسا میر و شه به درگاهش
بندگانند و خاکیِ راهش
روی دل سوی آسمان دارد
با شهان سخت سرگران دارد.
ـ
شاه چون گفته وزیر شنید
شوق دیدار در دلش جنبید
منعش افزونترک نمود هوس
آری از قیدها فزود هوس
گفت: ای آصف مبارکرای
با سرانگشتِ عقل عقدهگشای!
شوق دیدار اوست در دل من
وین توئی چارهسازِ مشکل من
خواهم از همتش مدد جستن
وز دَمش دفترِ گنه شستن
تو نه آخر وزیر رای منی؟
در حوادث گرهگشای منی؟
خیز و دیدار او میسّر کن
دلم از دیدنش منوّر کن.
ـ
چند روزی وزیرِ افسونساز
کرد با شاهِ غافل افسون ساز
آمد و شد به رسم دلالان
وز تحاشی شیخنا نالان
ـ
چون شه از اشتیاق شد بیتاب
روزی آمد که: خسروا، بشتاب،
طالع خسرویت یار آمد
فلکت چارهسازِ کار آمد
دولتِ سرمدت نصیب افتاد
زاهدت رخصت زیارت داد
گر عنایات حق مدد سازد
نظری او به سویت اندازد
نه همین دولتت به کام افتد
بل که عقبات بر مرام افتد.
ـ
زین خبر اهل شهر شد آگاه
که به دیار شیخ آید شاه
اوفتادند جمله در تک و پو
گشته لبریزِ خلق، برزن و کو
همگی در رکاب شه پویان
وحدهُ لا شریک لَه گویان
بانگ تهلیل و نعره تکبیر
کنده از جا دل صغیر و کبیر
شاه از پیش و مؤمنان از پس
طَرّقوا طرّقوا فکنده عَسَس [طرّقوا: راه دهید، کنار روید؛
عسس: پاسبانان، نگهبانان]
به فلک رفته بانگ چاوشان
مرد و زن هلهلهکنان، جوشان
کرده همراهیِ زیارتیان
اهل غوغا و جمع غارتیان
همه رَکباً تَهیمُ فی الفلوات [رکبا: زانوان؛ تَهیمُ: زخمشده؛
فلوات: فلاتها، کوهستانها؛ رکباً تهیم فی الفلوات: زانوان زخمیشده در کوهستانها]
همه جویندگان آب حیات
شیخ عنقا صفت خزیده به قاف [عنقا: سیمرغ؛ عنقا صفت: کنایه
از انزوا و گوشهگیری]
مؤمنان گردِ غار او به طواف
خبر آمد که: شاه جوید بار.
گفت: ما را به کار شاه چه کار؟
پیش ما شاه و بنده یکسان است
بنده ماست گر چه سلطان است.
گفت و برجست خود به عزم نماز
با خدا گشت گرم راز و نیاز
ـ
دور از آن کبریا و فرّ و جلال
شه درآمد، وزیرش از دنبال
هر دو در منتهای عجز و ادب
دست بر سینه و ثنا بر لب
سر سپردند و دست بوسیدند
سجده بردند و نازها دیدند
به امیدی که شیخ دلآگاه
گوشه چشمی افکند بر شاه
لیک شیخ، از حضور شاه و وزیر
فارغ و گرم گفتن تکبیر
شیخ افزود در رکوع و سجود
شاهِ غافل بر اعتقاد افزود
ـ
چند روزی گذشت از این دیدار
همچنان شیخنا خزیده به غار
گرمِ سالوسی و ریاکاری
گردِ او مؤمنان بازاری
شاه را دل بدو شده مفتون
هر دمش اعتقاد گشته فزون
وآن فسونگر وزیر پرتدبیر
به فسون کرده شاه را تسخیر
هر زمانی به اقتضای زمان
داده در وصف شیخ، دادِ بیان
از کرامات او سخن گفته
آنچه خود دیده و آنچه بشنفته
کرده رندانه شاه را تلقین
اثراتِ وجودِ شیخِ گزین
که: اگر بخت همعنان گردد
شیخ با شاه، مهربان گردد
عزم ماندن در این دیار کند
صحبت خسرو اختیار کند
دیگر، اقبال شاه تابنده است
بر چنین شاه، مُلک پاینده است
دین و دنیا به کام او گردد
آسمان بر مرام او گردد
گر شود زیب تاج سلطانی
گوهر اقتدارِ روحانی
مُلک در خاندان شه پاید
هر دمش قدرتی دگر زاید
دین و دولت چو با هم آمیزند
اقتداری عجب برانگیزند
گر به شمشیر، سَبحه گردد یار [سبحه: تسبیح]
خوش ز خصمان برآورند دمار
آنچه نتوان به نام سلطان کرد
نام دین کردنش چه آسان کرد
حربه سلطنت، ببند و بگیر
حربه دینمدارها تکفیر
یک تن ار دم زند ز آزادی
که بوَد نعمتی خدادادی
طعمه طعن مؤمنین افتد
داغ کفرش چو بر جبین افتد
واجباللعنة آید و مردود
زود از کُندهاش برآید دود
سلطنت را قوی شود بنیاد
کس نیارد که دم زند آزاد
نو شود راه و رسم شدّادی
گم شود نام نحس آزادی
ـ
گفت شه کای وزیر فرّخفال
سادهاندیشِ کارهای محال
دوره ما نه عهد جمشید است
عصر تسخیر ماه و ناهید است
مردمان زمانه هشیارند
سر به دعوی کجا فرود آرند
خود گرفتم که این مبارکرای
باشد از بندگان خاص خدای
مردم خیرهسر فراوانند
اهل بغی و عناد و طغیانند
در جهانی که حدّ و مرزی نیست
ایمن از رخنه هیچ درزی نیست
دوره سلطنتمداری کو؟
چاردیوار اختیاری کو؟
کرده قانون سلطنت تغییر
بیاثر گشته حربه تکفیر
نتوان حکم راند بی سرِ خر
فارغ از زحمت «حقوق بشر».
ـ
گفتش: ای خسرو همایونفر
غافلی از نهاد نسل بشر؟
در جهانی که از خرد بری است
کار موسی به کام سامری است
در دیاری که عقل معزول است
هر چه خواهی بگو، که مقبول است
ور کسی دم زند که «شرع مبین
نیست بهر عذاب اهل زمین
دین حق، پاسداری خرد است
عقل سالم، ملاک نیک و بد است»
گردنش را بزن که قاطی کرد
رو به اسلام التقاطی کرد
شیخنا را اگر شکار کنی
سرکشان را همه مهار کنی
حکم تو حکم قادر متعال
نتوان بردنت به زیر سؤال
وارهی از سؤال و چون و چرا
هر چه خواهی بکن به نام خدا
تیغ تکفیر حجتالاسلام
شاه را اوفتد اگر به نیام
با چنین حربهای که جانسوز است
شه بر أعدای خویش پیروز است [أعدا: دشمنان]
هر که زد بر خلاف شاه نفَس
حکم تکفیر شیخ او را بس
روزگارش ز بُن، تباه شود
در برِ خلق، روسیاه شود
خرمریدان همیشه بسیارند
بنده سبحهاند و دستارند
وای اگر از دهانِ ملاّئی
گشت صادر به فتنه فتوائی
که: فلان، کافر است و دشمن دین
واجبالرجم گشته است لعین.
دُم، عَلّم کرده هایهوی کنند
سنگسارش ز چار سوی کنند
بیمحابا چنان بر او تازند
کز جهانش نشان براندازند
«کف چو از خون
بیگنه شویند
آنگه این سگ چه کرده میگویند».
ـ
گفت از این گونه چارهگر دستور
سخنانی که شه فتاد به شور
ـ
گفت شه کای وزیر روشنرای
عاقبتبین و مصلحتفرمای
نکتههائی که مو به مو گفتی
نغز و سنجیده و نکو گفتی
مِهر این زاهد بلندمقام
میرِ خاصان و مقتدای عوام
مغتنم هست در برِ ما هم
نه به دنیا که بهر عقبی هم
بایدت جست چارهای که مگر
نکند شیخ از این دیار سفر
تا ز فیض حضور میمونش
وز مبارک دم همایونش
برکتجوی و بهرهمند شویم
در برِ خلق سربلند شویم.
ـ
تا پیِ حکم شه کند تدبیر
مهلتی خواست کارکُشته وزیر
کرد چندی به طرفهبازیها
در برِ شه زمینهسازیها
عاقبت چون رسید موسم کار
کرد مقصود خویشتن اظهار
که: رساند به عرض انور شاه
چاکر خانهزادِ دولتخواه
چون بود شیخ آسمانمقدار
حافظِ شرعِ احمدِ مختار
شاه اگر بهر حفظ بیضه دین
دختر خود بدو دهد کابین
وگر این زاهد خجستهخصال
آیتِ فضلِ قادرِ متعال
دعوت شاه را نکو دارد
سر به پیوند او فرود آرد
از تجرد اگر عدول کند
به زنی دخت شه قبول کند
شاه را جاه و عزّت افزاید
مُلک در خاندان او پاید
گردد از برکت چنین داماد
شه، قویحال و مملکت آباد
دخت شه در جهان سرافرازد
بر همه شاهزادگان نازد
ـ
شه به حیرت فتاده زین تدبیر
که دگرباره کارکشته وزیر
کرد آنمایه گفتگو با شاه
تا دل شاه شد بدو همراه
محو رای گرهگشای وزیر
شاه تسلیم شد به رای وزیر
ـ
شد به فرمان شه، کهندستور
از پی طرح گفتگو مأمور
رفت و آمد که: شیخ عالیجاه
سر نیارد فرو به دعوت شاه
مینگردد به وصلتی خرسند
این مسیحای بی زن و فرزند
از شه اصرار و از وزیر انکار
شیخنا همچنان خزیده به غار
تا سرانجام پیر پُرافسون
شوق شه را چو دید روزافزون
روزی آمد که: خسروا بشتاب
روزگارت به کام شد دریاب
طالع خسرویت یار آمد
اخترت چارهسازِ کار آمد
بس که ابرام کردم و اصرار
شیخ را واکشاندم از انکار
تا به دامادی و به وصلت شاه
گشت راضی، ولیک با اکراه.
ـ
به اشارات عاملان وزیر
خلق آگاه شد، صغیر و کبیر
که شهِ دینپناهِ دینپرور
سایه لطف خالق اکبر
صاحب تخت و بخت و تاج و نگین
پی حفظ و رواج شرع مبین
سر به پیوند شیخ بسپرده است
دختر خود نیاز او کرده است
ملت از رای شه خبر گردید
کاسه از آش داغتر گردید
والی قشم و نایب زنجان
کدخدای فلات رفسنجان
صنف کفاش بصره و بمپور [بمپور: یکی از بخشهای شهرستان ایرانشهر]
دشتبانان بندر شاپور
پایکارِ دهات نصرآباد [پایکار: خدمتکار]
گاودارِ حوالی بغداد
مردهشوران خطه ماهان
بچههای جنوب اصفاهان
نطفههای مقیم صُلبِ پدر
کودک خفته در دل مادر
ساکنان دیار خاموشان
آن ز یاد همه فراموشان
قلتشنبیگ و تحفةالدیوان
آفةالملک و لعبةالسلطان
همه برجستگانِ صیغهروی
همه سردستگان شهرِ نوی [نوی: نام شهری است در شام]
صیغهروهای ناب دورِ حرم
صیغهخوانهای با همه محرم
تکههای حسابی ددری [ددری: هرزه، بدکاره]
چکههای حریفِ پشت دری
دختر مانده بیخ گیس ننه
حاجی پولدار چندزنه
لاکتابانِ با کتابی جور
مردمان ز آدمیت دور
نوحهخوانها، سرِ مزاریها
تکپرانها و پشت باریها [تکپران: زنی که گاهگاه به تباهی
گراید]
همه زین مژده شادمان گشته
سیل طومارها روان گشته
ـ
در سپاس از خدیو شیخنواز [خدیو: پادشاه]
شد همایونرقابتی آغاز
شد ز هر سو روان سوی دربار
نامهها تلگرافها بسیار
همه در عرض تهنیت کای شاه
ای سپهرآیتِ فلکدرگاه
ای قدرقدرتِ قضاآیین
ای همه عالَمت به زیر نگین
ای به حُکمت جهانیان زنده
عاشق انتقاد سازنده
ای ولایتشعارِ قدسیرای
ای ز تیغت رواج دین خدای
قبله عالم، ای شه شاهان
«ای فدای تو هم
دل و هم جان»
ای تو را تاج و تخت، زیبنده
صد چو خاقان و قیصرت بنده
نعلِ اسبت هلالِ چرخِ برین
زهره و مشتریت نقش نگین
این که نُه پلّه کرسی افلاک
به رکاب تو میرسد؟ حاشاک
ای نظرکرده گزینِ خدا
ای تو را تا ابد دوام و بقا
ای بلنداختر همایونرای
مصلحتبین و معدلتفرمای
عزم شاهانهات مبارک باد
دشمنت تیغ غم به تارک باد
جفت فرخندگی و میمونی
باد این وصلت همایونی
دخت شه را به غیر شیخ نبود
همسری طرفه زیر چرخ کبود.
ـ
بود از این گونه روز و شب طومار
گشته جاری به جانب دربار
آگهی از حساب بیرون شد
صفحات جراید افزون شد
زیر هر یک هزارها امضا
گاه لایقرأ و گهی خوانا: [لایقرأ: ناخوانا]
چاکر و خاک ره، سگ درگاه
خانهزاد و غلام و بنده شاه
جاننثار و عبید و الأحقر
این سگ، آن دیگری ز سگ کمتر
نامهها را وزیر حیلتگر
بگذراند از لحاظ شه یکسر [لحاظ: چشم]
که: ببین شورِ خلقِ ملیونی
ضامنِ قدرت همایونی
شاهد زنده دموکراسی
دشمن عشوههای خنّاسی [خناسی: شیطنتآمیز]
این بود جلوهای عدوافکن
کوری چشم خصم قُرقُرزن
زین سپس جور با جسارت کن
هر چه خواهی بدوش و غارت کن
بعد از این تاج را خطر نبود
خلق را نان و آب اگر نبود
ور کسی دم زند که نانم رفت
ایها الناس خانمانم رفت
بر سرش نعره زن به قهر و غضب
کای فرومایه رفاهطلب
با بهشتی بدان دلفروزی
دیده بر نعمت جهان دوزی؟
مؤمنانند بهر دین نگران
«نان و آب» است
مالِ گاو و خران
ـ
شاه، سرشار از اینهمه برکات
شادمان از تعالی درجات
نامهها دید و حرف پیر شنود
زود «امرِ رسیدگی فرمود»
به دلیل دقیقههای نجوم
ساعت سعد و نحس شد معلوم
جشن شاهانهای مهیّا شد
بزم عیش و نشاط برپا شد
شهر شد غرق عشرت و شادی
زآن فریبنده جشنِ دامادی
هفت شهر زمین، چراغان شد
هفت گبرِ گزین، مسلمان شد
هر طرف شور و جنبشی پیدا
هر طرف طاق نصرتی برپا
کامیونهای پُر ز نقل و نبات
قیمت هر چه میخوری صلوات
بانگ مردانه وزیر شعار
رفته تا اوج گنبد دوّار
یک طرف سوریان مبارکگو
«بانگ الله
اکبر از یکسو»
ـ
در محاسن، نهان، لب و دندان
وندر آن چشمهسار، آبِ دهان
قطرهای زآن کلید گنج شفا
بر همه دردهای خلق، دوا
تُف مگو، موج فیض آب حیات
وآن محاسن سیهتر از ظلمات
ریشِ انبوه را حنا بسته
بندِ تنبان درازنا بسته
تای عمّامه بیشتر کرده
سرِ آن همچو جقّه بر کرده [جقّه: پَرِ پیش کلاه پادشاهان]
سرِ دیگر نهاده تحت حَنَک [تحت حنک: زیر چانه]
حنکش خلق را نموده عنک [عنک: خری که پیشاپیش گله رود]
آستینی چو کام افعی باز
شاهد صدقِ حرص و معنی آز
سبحه در دستِ از عبا بیرون
رمزِ صد چشمه حیله و افسون
هر قدم برگرفته با صد ناز
بر زمینش نهاده با إعزاز [إعزاز: احترام]
زیر لب ذکر ربّنا گویان
در رکابش جماعتی پویان
خاک پایش به دیدگان کرده
مقدمش کیمیای جان کرده
زین طرف مردمی گسستهعنان
گشته او را پذیره از دل و جان
بغبغوهای گنبد یا مفت
گردن از مال وقف کرده کلفت
عاکفان حریم قاب پلو [عاکف: معتکف]
عاشقان قدیم مال چپو [چپو: چپاول، غازت]
مدعیهای لقمهپرهیزی
مظهر گربه بر سر دیزی
خیل مستعربان حلواخور [مستعرب: عربنما]
تشنهکامان شیرِ گرمِ شتر
تودهایهای تازه برگشته
صاحب ریش معتبر گشته
مطربان شکسته پنجه و ساز
گمرهان به راه آمده باز
فُکُلیهای یقه وا کرده
ریش را تا شکم رها کرده
توبهکاران سابقاً میخوار
بَستیانِ کنون اسیر خمار [بستی: معتاد]
بیحجابان چادری گشته
آنوریهای اینوری گشته
خان کُرّان و خواجه پاریز [کران: یکی از دهستانهای نوشهر و
نیز یکی از دهستانهای فارسان؛ پاریز: یکی از دهستانهای سیرجان]
بی همه چیزهای با همه چیز
کرده تعطیل کسب و کار حلال
آمده یکسره به استقبال
پیشپیشِ همه وزیر شعار
بر سرش سایبان دو گز چلوار
ـ
آمد و همرهانش از پس و پیش
فرش راهش نموده دیده خویش
کرد با عزت و جلال، ورود
مجلس شاه را صفا افزود
جای می، گشت صرف نقل و نبات
ساز و آواز انجمن، صلوات
طبل نقارهچی بکار افتاد
کرناها به قارقار افتاد
صف کشیدند یک طویله رجال
سینهها عرصه نشان و مدال
تیمساران گُردِ دشمنکوب
یال و کوپالشان تهمتنکوب
تافته تا ورای قلّه قاف
برق شمشیرهای توی غلاف
همه دشمنشکارِ صاحبعزم
در دل صحنههای محفل بزم
ـ
رونقی تازه تخت و تاج گرفت
کار پخش لقب رواج گرفت
عُمدة الملّة عمده دیوان شد [عمده: عمود، تکیهگاه]
شیدة المُلک، شیده سلطان شد [شیده: نور، روشنایی]
خاتم قاریان درباری
کرد نیکو قرائتی جاری
بهر تبریک سرمد الشعرا
خواند کلی قصیده غرّا
ـ
بعد از آن نوبت نثار آمد
که ز هر شهر و هر دیار آمد
سیل شاباش و هدیه گشت روان
هر که را هرچه بود در امکان:
سُفرای ممالک شرقی:
یک عدد داس و چکش تَرمی [ترم: یکی از دهستانهای ساری]
قوم در حالِ رشدِ افریقا:
رقعهای چند التماس دعا
هیأت شامی و فلسطینی:
کیسههای گشاد خورجینی
افسران رژیم صدّامی:
عکس زیبای أزرقِ شامی [أزرق: کبودچشم]
مُرسلین قلیج کارِ فرنگ: [مرسل: ارسالکننده؛ قلیج: شمشیر]
چند جزوه رساله نیرنگ
هیأت خاص ینگه دنیائی: [ینگه دنیا: آمریکا]
چند گوساله تماشائی
صنف مستضعفِ مقاطعهکار:
شمش خالص دوازده خروار
خوشخیالان قافیتپرداز:
مبلغی حرفِ چار من یک غاز
معرفتدارهای چالهحصار:
چاقوی تیغه تیز ضامندار
صنف بنگاهیان و دلالان:
چار تا نعل و یک عدد پالان
ناقدانِ ز قید و بند آزاد:
کیسهای کاه در گذرگه باد
مفتیان مروّجالاسلام:
قبضهای کلانِ سهم امام
لیدر حزبهای پوشالی:
جعبهای وعدههای توخالی
پاسداران خاص حزبالله:
چند تائی چماق سرخ و سیاه
برزگرهای هی بنال و بدو:
خمرههای تهی ز گندم و جو
خیل زُهّاد واجبالتعظیم:
دیگ جوشان هولخیز هلیم
اهل بازارِ از درم بیزار:
یک دوجین «مرده باد استکبار»
کارگرهای دستمزدبگیر:
نیمهنانی ولی بدون پنیر
اوستادان پیر دانشگاه:
خُنچهای لب به لب ز ناله و آه [خنچه: سفره کوچک؛ لب به لب:
پُر]
واعظان شریف پاکسرشت:
چند تائی کلید باغ بهشت
بانوان به خانهداری طاق: [طاق: تک، یکتا]
کوپن باد کرده ارزاق
جمع تحصیلکرده بیکار:
بر سر دست هشته کشک و تغار
فرقه اهل مصلحتبینی:
دُم گاوی نهاده در سینی
بینوایان مانده از هر جا:
مبلغی «مرده باد امریکا»
ـ
روز تا شب همه بریز و بپاش
خلق آسوده از تلاش معاش
سر و وضع خَدم حَشم نو شد
سور و سات قلندران رو شد [سور: جشن؛ سات: خواب]
در هم افتاده جنس ماده و نر
نسخه دلنشین «جشن هنر»
بس که بودند مرد و زن دلشاد
جشن «کورش بخواب» رفت از یاد
ـ
چون شب از نیمه اندکی بگذشت
موقع خواب و استراحت گشت
شد به تأیید حضرت باری
صیغه عقدِ همسری جاری
ـ
دختر شاه و شیخ نوداماد
این سراسیمه، آن دگر دلشاد
آن، بدین شادمان که در دو جهان
سرفراز است در میان زنان
همسر شیخ و دختر شاه است
دولتش در دو نشأه، همراه است [نشأه: جهان]
هم به دنیا قرین عزت و ناز
هم به عُقبا سعادتش دمساز
ـ
وین، در آن کار گشته سرگردان
مانده حیران ز بازی دوران
کاین منم آن شبانک مسکین
آن تهیدست پیرهنچرکین
کاینچنین غرق عزّت و جاهم
همسر دختر شهنشاهم
این منم آن گدای بی سر و پا
تُف نحسم کنون کلید شفا
این منم نان جو ندیده به خوان
گشته حکمم به جان خلق، روان
این منم آن به قرص نان، محتاج
حالی از من گرفته رونق، تاج
این منم آن شبانِ بوده دوان
در پی گلهای به روز و شبان
واینک اندر قفای من به قطار
گوسفندِ دوپا هزار هزار
ـ
هر دو، این شادمان و آن حیران
جانب حجلهگه شدند روان
در دل حجلهگاهِ عشرتبار
فارغ از رنج و خالی از اغیار
شیخ داماد با عروسش گفت
کای تو با من چو بخت و دولت، جفت
شب وصل است و بایدم به نماز
با خدا کرد عرض راز و نیاز
پیشتر زانکه برخورم ز وصال
بایدم شکر قادر متعال
رخصتی تا کنم وضوئی ساز
شستشوئی کنم به قصد نماز
فرض یزدان نهاده باز آیم
پرده از چهره تو بگشایم
کام دل از لب تو برگیرم
سر و پایت به بوسه درگیرم
گفت این را و از درِ دیگر
رفت، زآنسان کزو نماند اثر
ـ
بود بر تخت حجلهگه دختر
حلقه کرده دو چشم خود بر در
مانده در انتظار و بر این حال
لحظههائی درازتر از سال
دلش از آرزو کباب شده
بوسه بر لب رسیده آب شده
ـ
این ستمکاره گنبد وارون
رنجها آفریده گوناگون
رنجهائی مهیب و وحشتبار
جانگزا، دلشکن، بلا کردار
نیست زآن رنجها به دوش بشر
باری از انتظار سنگینتر
فتنهگر بوده چرخ تا بوده
لختی از فتنهها نیاسوده
زآنهمه فتنههای چرخ کبود
کاشکی رنج انتظار نبود
جانگزا گر چه هجر یار بود
خوشتر از درد انتظار بود
باشد اندر مذاقِ جان بشر
مرگ از انتظار شیرینتر.
ـ
ساعتی رفت و باز نامد شوی
خسته شد ز انتظار، زیباروی
آمد آن جان و دل به حسرت، خون
شویجویان ز حجلهگاه برون
خبری بود سخت حیرتبار:
شیخ از حجلهگاه کرده فرار
ـ
چون شنیدند جمله وارفتند
«هر یک از گوشهای
فرا رفتند»
از پی شیخِ گشته ناپیدا
سر نهادند در دل صحرا
همه از غیبتش به جان نگران
همه در جستجوی او حیران
هر یکی بر قیاس نقش ضمیر
کرده آن را به گونهای تعبیر:
ـ
این یکی گفته کان مبارکتاج
هر شبانگاه میکند معراج
دیدهام من به چشم خود صد بار
شیخنا گشته بر بُراق، سوار [بُراق: اسب تیزرو]
سرِ شب رفته صبح برگشته
کس نه زین قصه باخبر گشته
رفته امشب به عادت دیرین
سوی مهمانسرای عرش برین
به یقین چون سحر فراز آید
شیخ زیّ حجلهگاه باز آید. [زیّ: به سویِ]
ـ
دیگری گفت: وه ز بیخبری
غفلت از کار و بار جنّ و پری
شیخ را گر چه کسوت بشری است
مرشد جنّ و مقتدای پری است
مَلکالجن به شهر جابُلقا [جابلقا: شهری افسانهای]
کرده امشب ز روی صدق و صفا
شادی شیخ را چراغانی
جنّیان را تمام مهمانی
موکبی شاهوار کرده گسیل
شیخ را برده با دو صد تجلیل
این همه شور و شر چرا باید
ساعتی دیگر از سفر آید.
ـ
وآن دگر داد نطق داده چنین
کان مبارکدم مَلَکآئین
پاک بُد چون ز شهوت و ز هوی
خواست از کردگار خود به دعا
که به نزد خودش فراخواند
وز بلای زفاف برهاند
گشت بر بال جبرئیل سوار
رفت در قُرب رحمت دادار
جان از این تنگنای خاک رهاند
آستین بر جهانیان افشاند.
ـ
دیگری گفت: آن همایونرای
بوده است از فرشتگان خدای
ماند یک چند در میان بشر
باز بگشود زیّ فلک شهپر.
ـ
مانده حیران به کار شیخ، وزیر
خردش عاجز آمد از تعبیر
کز چه در آستان وصل نگار
کرده از حجلهگاه عیش، فرار
ـ
گفت با خود که این شبانکِ دون
لاجرم گشت از شعف، مجنون
رفت و شد نقشههام نقش بر آب
شد نصیبم به جای آب، سراب
ای دریغ از تلاش بیثمرم
نخل بیشاخ و برگ و بار و برم
بهر این خلقِ از خرد بیزار
آفریدم بتی تمامعیار
از چنان غول بی سر و پائی
ساختم مرشدی و مولائی
به امیدی که یار من باشد
جلوه روزگار من باشد
نکند جز به رای من تمکین
هر چه خواهم بدو کنم تلقین
چون مرا داند آگه از اسرار
سر نپیچد ز حُکم من ناچار
شاه و ملت اسیر من باشند
همه فرمانپذیر من باشند
کی گمان بردمی که در فرجام
زهر ناکامیم نهد در کام
بایدم دربدر طلب کردش
جُست و آوردش و ادب کردش
حاصل روزگار من این است
مایه اعتبار من این است
ـ
خویشتن را چو دید باد به دست
از پی جستجو کمر بربست
شیخجویان به هر طرف رو کرد
تا سحرگه بسی تکاپو کرد
همه شب گشت و زو ندید نشان
شرری بود و شد جهان ز جهان
شعلهای بود و رفت زیّ افلاک
قطرهای بود و شد نهان در خاک
صبحگاهان که پنجه خورشید
گرد شنگرف بر جهان پاشید [شنگرف: اکسید سرخ سرب؛ گرد شنگرف:
کنایه از نور خورشید]
روشنی گشت تیرگیپیرای
شاهد آسمان فَلکآرای [شاهد: زیباروی؛ شاهد آسمان فلکآرای:
کنایه از خورشید]
آسمان شمع بامداد افروخت
پردههای سیاهی شب سوخت
ـ
تا سحرگه نخفته چشم وزیر
اسبتازان به هر کران چون تیر
پیِ گمگشته هر طرف پویان
در بیابان و دشت و در، جویان
اوفتادش گذر بدان کهسار
کاندر او دیده بودش اول بار
دیدش اندر گریوهای مدهوش [گریوه: تپه، پشته، گردنه]
اوفتاده به خاک ره خاموش
دلق زرق و ریا رها کرده
جامه بر خویشتن، قبا کرده
از سر افکنده بر زمین، دستار
جفت نعلینْش در یمین و یسار
بر سر خود شکسته چوب عصا
دانه سبحه کرده پخش و پلا
موی ریش و سبیل برکنده
اوفتاده چو مرغ پرکنده
بس که سر بر زمین زده چون مار
جوی خونش روان شده به کنار
از تپانچه تنش کبود شده [تپانچه: سیلی]
فارغ از قید هر چه بود شده
ـ
چون فراتر شد و شبان را دید
از تماشای او به جان لرزید
گفتش: این شوربختِ وارونکار [این: کجا؟]
کسی از بخت کرده چون تو فرار؟
ای ز بیدولتی شده مدهوش
بخت و دولت چو دیده در آغوش
ای به دولت رسیده چون تو خسی
آنچه کردی تو کرده هیچ کسی؟
جسته دولت به آستان تو راه
وین توئی رخ نهفته با اکراه
شاهد بخت، زیّ تو رو کرده
وین توئی پشت خود بدو کرده
ـ
اشکریزان گشود لب، کای مرد
از همان ره که آمدی برگرد
واگذارم به حال خویش دمی
من و دامان دشت و کوه غمی
شب دوشین که با شکوه و جلال
پا نهادم به آستان وصال
شد دل خفته ناگهم بیدار
گفت با من که: ای دغلکردار
روزکی چند با فریب و ریا
رو نهادی به پیشگاه خدا
خویش همرنگ اولیا کردی
به ریا طاعت خدا کردی
از چنان طاعتی ریاآلود
برِ خَلقت چنین مقام افزود
دور چرخت نگشت جز به مرام
ملتت رام گشت و شاه، غلام
ای تو با صد فریب و صد ترفند
«راه پاکان
گرفته روزی چند»
زآن تظاهر به پاکبازیها
جسته این مایه سرفرازیها
هیچ دانی اگر به صدق و صفا
رو نمائی به آستان خدا
همه آفاق، گلستان بینی
«آنچه خواهد
دلت همان بینی»
بگذر از من تو ای کهندستور
واگذارم به حال خود رنجور
دیده از کار من بدوز و برو
دلق و عمامهام بسوز و برو
آتش افکن به سبحه و دستار
مایههای تباهی و پندار
دختر شاه و کام و نام، تو را
تخت و تاج از تو و مقام، تو را
اینهمه از تو، سوز جان از من
نشنوی بعد از این نشان از من
میروم دوری از ریا جویم
بیریا در ره خدا پویم»
(علیاکبر سعیدی سیرجانی)
«عارف
خجستهضمیر»
«باری ای عارفِ خجستهضمیر
حالِ ما این بود: بنال و بمیر!
نه که هم اذنِ نالهمان ندهند
جز به مردن حوالهمان ندهند
بارِ دیگر به تختگاهِ کیان
تکیهزن گشته یَعربِ قحطان [یعرب قحطان: پدر قبایل یمن که
گفته میشود اولین کسی بوده که به زبان عربی سخن گفته است.]
مستقر شد به زورِ حزبالله
آیتالله به جای شاهنشاه
کرده این قومِ سفله را مُنتر [منتر: رام، مطیع]
دزد و شیاد و شیخِ افسونگر
نومسلمان شدند و مؤمن نیز
دلهدزدانِ حزبِ رستاخیز
همه خواهانِ اجر و مزد شدند
نیمهدزدان، تمامدزد شدند...
(علیاکبر سعیدی سیرجانی)
ای مقیم دیار آمریکا
«ای مقیم دیار آمریکا
باز گو تا چگونهای آنجا
روزگارت به کام میگذرد؟
زندگی بر مرام میگذرد؟
اندر آن سرزمین سِنت و دلار
هستی از حظ روح برخوردار؟
خوش در آنجا بمان، همیشه بمان
فارغ از رنج پشم و شیشه بمان
که در آنجا اگر سوار نهای
همچو ما هم به زیر بار نهای
همسرت راحت است و آزاد است
فارغ از جور شیخ شیاد آست
چادر تیره بر سرش نکنند
صیغه عون و جعفرش نکنند
پسرت گرم درس و دانشگاه
نه از بسیجش خبر بود نه سپاه
دخترت در امان ز توسری است
نه گرفتار حکم روسری است
گفته بودی که نوبهار دگر
میکنی سوی این دیار سفر
کرده آسایش و امن کسلت؟
زده عیش و نشاط زیر دلت؟
هوست چیست؟ رنج و خواریها؟
نوحه و ناله، سوگواریها؟
در صف نفت و شمع واستادن
جان به تأمین آب و نان دادن؟
رنگ ماتم زدن به چهر حیات؟
رنجه گشتن ز أنکرالاصوات؟
ناز رانندگان دون دیدن؟
زیر باران و برف لرزیدن؟
شب تاریک دور شعله شمع
جمع گشتن، ولی نه با دل جمع؟
نه عزیز دلم به عشق وطن
خویش را در بلا و غم مفکن
وطن از فیض همدلان وطن است
ور نه محنتسرای مرد و زن است
وطن از اشتراک فرهنگ است
نه در و دشت، نه گِل و سنگ است
در چنین خاکدان پرمعنی
نیست دیگر من و ترا وطنی
مسکن امن دزدها اینجاست
وطن زن به مزدها اینجاست
دل و جان زین طویله بیزار است
دور پالان و تنگ و افسار است
هوس ریش و پشم اگر داری
سوی ایران روانه شو باری
تا ببینی چه میرود بر ما
زین ستمپیشگان اهل ریا
تا ببینی چهسان گرفتاریم
تا ببینی چه عالمی داریم
چون خر آرزوی دم کرده
دم نجسته دو گوش گم کرده
دیگران پرکشان به اوج فضا
ما و حیض و نفاث و استبرا
دیگران سر نهاده در پی کار
ما و فریاد نوحه، بانگ شعار
دیگران گرم عیش و نوش و رفاه
ما سیهطلعتان شهادتخواه
پشت پا خورده از بلاهت خویش
نمکی هشته بر جراحت خویش
خویش را همطراز خر کرده
دزد را پاسبان زر کرده
همچو آن مرد غافل از همه جا
نعره خر برفتمان به هوا
بیشمان کم ز کار جاسوسی
پشتمان خم ز بار سالوسی
نه از جهان کام و نی امید بهشت
کافر مفلسیم و قحبه زشت
بشنو این ماجرای من بشنو
قصه غمفزای من بشنو
سر پیری هوای سیر و سفر
زی فرنگم نمود راهسپر
تا مگر با حصول ویزایی
ینگه دنیا کنم تماشایی
بنگرم تا چگونه دنیایی است
که به هر سر از او تمنایی است
لیک ناز و افادهها دیدم
خواری اوفتادهها دیدم
دیدم اندر هوای بارانی
صف زده زایران ایرانی
همه در التهاب رد و قبول
همه در انتظار اذن دخول
رفتم و بعد سین و جیم زیاد
که نصیب سنان و شمر مباد
سند ملک خانه خواست ز من
ضامن بازگشت من به وطن
گفتم این نامههای دانشگاه
هست بر صدق قول من گواه
که من از خادمان فرهنگم
نه ز اهل دروغ و نیرنگم
ما به جایی نخوانده پا ننهیم
ور بود خانه خدا ننهیم
گر دیار شما بهشت صفاست
وان ما دوزخی روانفرساست
من نخواهم به ترک دوزخ گفت
ورچه با گونهگون عذابم جفت
بیش یک مه نخواهم آنجا ماند
مرد بیمایه شانهای افشاند
که همه وقت رفتن، این گویند
لیک راهی خلاف آن پویند
گفتم ای مرد حد خود بشناس
کار ما را ز کس مگیر قیاس
کشورت بر تو باد ارزانی
من و محنتسرای ایرانی
در بر آن که آبرو ورزد
گر بهشت است این نمیارزد
گفتم این را و آمدم بیرون
خجل از عشوههای نفس زبون
که کجا رفتم و چرا رفتم
سر پیری رهی خطا رفتم
باز گفتم که هرچه رفته نکوست
که زیان من است و راحت دوست
کان فلان گرچه در به رویم بست
[...] رست»
[توضیح آزاد آزاده: نقطهچینها احتمالاً بخشی از شعر است
که نتوانستم کامل آن را پیدا کنم.]
(علیاکبر سعیدی سیرجانی)
منبع:
- کتاب «نجواهای نجیبانه: نقد نظام جمهوری اسلامی ایران
و رهبران آن»، ویرایش چهارم، صفحه ۱۲۸۰.
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
متشکرم
پاسخحذف