نامه همسر تاجزاده به
عروس خامنهای:
میتوان در خانه شاهان، پیامبرگونه
و خدایی زیست!
علت اصلی نگارش این نامه، معرفی آقازادهای است
که پرونده ما در دست اوست و این آقازاده همسر شماست!
تاریخ انتشار: ۲۵دی ۱۳۹۰
«نجواهای نجیبانه»: فخرالسادات محتشمیپور، همسر
مصطفی تاجزاده، معاون سیاسی وزارت کشور و رئیس ستاد انتخابات کشور در زمان خاتمی
و عضو شورای مرکزی جبهه مشارکت، که بعد از انتخابات خرداد ۸۸ بازداشت شد و تا کنون در
زندان است، نامهای برای زهرا حداد عادل، دختر غلامعلی حداد عادل و همسر مجتبی خامنهای
(عروس خامنهای)، نگاشته است.
چند روز پیش مصطفی تاجزاده اعلام کرده بود که پرونده
او و همسرش فخرالسادات محتشمیپور، در دست قوه قوه قضائیه نیست، بلکه در اختیار مجتبی
خامنهای قرار دارد و فرزند آقای خامنهای مسؤول فشارها، تهدیدها و تحدیدهایی است که
بر این زوج اصلاحطلب وارد میشود.
زهرا حداد عادل، همسر مجتبی خامنهای، در زمان تحصیل،
شاگرد درس تاریخ خانم محتشمیپور، در مدرسه فرهنگ تهران، به ریاست حداد عادل و
همسرش، طیبه ماهروزاده، بوده است و در این نوشتار، محتشمیپور، عروس خامنهای را
به عبرت گرفتن از سرنوشت شاهان و مستبدان فرا خوانده است.
متن کامل این نامه، به این شرح است:
از همسر یک زندانی سیاسی به همسر یک آقازاده
سلام زهرا جان!
امیدوارم حالت خوب و خُلقت به جا باشد. راستش را بخواهی،
دوست نداشتم مخاطب این نامه همسر یک آقازاده باشد، اما خوب، انگار مقدرات فراتر از
خواست و امیال آدمهاست و همیشه چرخ گردون به میل ما نمیچرخد. در واقع، علت اصلی
نگارش این نامه، معرفی آقازادهای است که به عقیده و طبق اظهار همسرجان، پرونده او
و من، که همسرجانش باشم، به دست اوست و این آقازاده، کسی نیست جز همسر شما، شاگرد
پانزده سال یا شانزده سال پیش منِ معلم تاریخ در مدرسه فرهنگ!
باری، دست تصادف ما را بار دیگر کنار هم آورد و این بار نه
در مدرسه، بلکه در محیط مجازی، که من این جا در منتهی الیه شمال شرق پایتخت، مثل
همه شبهای تنهایی و بیهمسری، نشستهام پشت مونیتور و انگشت بر تکمههای کیبورد مینشانم
تا واژگان سرد و بیروح بر صفحه این ابزار دیجیتال جان بگیرند و مفاهیم از مغز
فعال من به دل گرم تو در نمیدانم کجای پایتخت، راه یابند. باشد که باز هم مادّه
بشود واسطه خیر و ناقل معنا به آدمهای جوینده حقیقت!
زهرای عزیز!
بارها به شما گفته بودم که معلمی را چقدر دوست دارم و معلمی
بچههای [مدرسه] فرهنگ جور دیگری دوستداشتنی بود. بچههای فهیمی که از خانوادههای
فرهنگدوست و فرهنگشناس به این مدرسه پای گذاشته بودند تا دوره انتقالی از دبیرستان
به دانشگاه را به نحو مطلوب طی کنند و من در تمام مدت تدریس، نهایت تلاشم را میکردم
تا رشته تاریخ را به رشته مطلوب و منتخب شاگردانم تبدیل کنم و چه کار طاقتفرسایی
بود این پروژه آشتی دادن نسل شما با درس تاریخ! من اما خسته نشدم و از پای ننشستم
و امیدوارانه کلاس درس را به موزه و کتابخانه و نمایشگاه و نشستهای علمی منتقل
کردم و جایم را با شما عوض کردم و شاگردوار به شما گوش کردم تا با هم و در کنار هم
تاریخخوان و تاریخدان شویم!
یادت هست زهرا خانم اردوی چند روزه به استان خوزستان را در
اولین تعطیلی زمستانی آن سال سرد؟ من علیرغم این که با فرزندانم همسفر شما شدم،
از همان لحظه ورود به قطار، مادری و معلمی را وداع گفته در کسوت دوستی با شما همدل
و همکلام شدم و در تمام مدت سفر سعی کردم با بهرهگیری از جادوی همزبانی، شنونده
درد دلهایی باشم که سالها در دلهای معصوم شما سنگینی میکرد. خوب یادم هست همه
شکوههای آن روزها را از فاصلهای که میان دو نسل و میان بچهها و اولیاء وجود
داشت و همه شکایتها از فضای بیاعتمادی و تحمیل عقاید و اجبار به پذیرش عرف و
عادت و سنت. آن روزها شاید من به اندازه همه سالهای معلمی از شماها یاد گرفتم و
آموختههایم تا هم امروز برایم ارجمند و قابل اعتنا و بهرهگیری بوده و هست.
یادت هست روزی در مسیر حرکت از اهواز به خرمشهر و یا شاید
به سوسنگرد، وقتی بچهها با شور و هیجان، شیطنتهای معمول دانشآموزی را در داخل
اتوبوس به منصه ظهور آورده بودند و من غوطهور در افکار خود بودم ناگاه سفره دلت
را برایم گشودی و گفتی خیلی سخت است آدم در مدرسهای درس بخواند که مادرش مدیر آن
است؟! من یک آن رمز همه شیطنتهای مکتوم و هیجانات مستور و شور و شادیهای محذور
تو را دانستم و با لبخندی بر لب از تو خواستم که از این فرصت برای انتقال واقعیتهای
موجود و مطالبات و خواستههای مقتضی استفاده کنی و مادر را مشاور و راهنما باشی
برای مدیریت درست بر قلوب و دلهای همکلاسیهایت و تو به افقهای دور چشم دوختی و
ساکت شدی و من فکر کردم میخواهی به راهها و شیوههای مؤثر برای پیشنهاد معلمت بیشتر
اندیشه کنی و دیگر مزاحم افکارت نشدم.
آن سفر با همه خاطرات شیرینش جزئی از تجربههای ارجمند
دوران معلمی من است و وداع با معلمی و تدریس، با خرداد ۷۶ آغاز شد. خردادِ همان
سالی که انتخاباتی سرنوشتساز در آن رقم خورد و اتفاقاً خاطرهای نیز از روزهای
ماقبل آن انتخابات دارم که قانوناً تبلیغات انتخاباتی ممنوع بود و پدرت در یک
گردهمایی دانشآموزان دختر با استفاده از فرصت یک اجتماع فرهنگی، قصد تبلیغ برای
کاندیدای رقیب آقای خاتمی را داشت و یکی از دانشآموزان که پدرش اینک در بند است و
خودش اتفاقاً در همین روزها دور از آغوش گرم و مهربان پدر، مزه مادر شدن را میچشد،
جسورانه به او اعتراض کرده بود که کار خلاف قانون نکند و رئیس مدارس فرهنگ خجلتزده
در مقابل شاگردان عذر خواسته بود و تلویحاً به شکست اخلاقی اعتراف کرده بود! اما
چندی بعد در انتخاباتی دیگر و این بار برای ورود نمایندگان واقعی مردم به خانه
ملت، اتفاق فجیعتری افتاد که باید شرحش را از پدر بخواهی که نیک بدان آگاه است!
همان فاجعهای که منجر به شکایت همسرجان من از آقای جنتی شد که تا امروز کسی به آن
رسیدگی نکرده است و همین بیاعتنایی به حقوق شهروندی هنوز مورد اعتراض ایشان و همه
ماست.
دخترم!
آن روزها گذشت و من با استفاده از گنجینه معارفی که در
مدرسه شما و از شما آموخته بودم، به «مرکز امور مشارکت زنان» رفتم تا آن تجربیات
گرانبها را با تشکیل «کمیته دختران جوان» و «باشگاه دختران جوان» با کمک همنسلیهای
پرسشگر و مشارکتطلب شما در عرصه عمل به بوته نقد بگذارم و البته از دخترانم که
گاهی به مدد و گاه به احوالپرسی میآمدند، جویای حال همه عزیزانم بودم و بعدها وقتی
شنیدم که تو به عقد ازدواج آقازادهای درآمدهای، یاد آن کلام حسرتگون و آن آه
سردی که حکایت از محرومیتهایی ناخواسته داشت، افتادم و برای دوام زندگیات و
عاقبت به خیریات دعا کردم و طی این سالها از تو بیخبر بودم، مگر با پراکندهگوییهایی
از جانب همکلاسان باوفا که هر از چند گاهی حالی از معلم خویش میپرسیدند و من نیز
مادرانه جویای احوال همهتان میشدم. سالها از پی هم گذشتند تا آن روز کذایی کودتا
از راه رسید و مصائب فراگیر پس از آن، که همه را متحیر و متأسف نمود. روزهای باتوم
و گاز فلفل و اسلحه و خشونتهای شگفتآور. روزهای فرقهای شکافته و گلولههای آتشین
در برابر سؤال ساده «رأی من کجاست؟!» و روزهای بازداشتهای فلهای و توقیفهای فلهای
و محدودیتها و ممنوعیتهای گسترده. و نامهایی که در کوچه و خیابان بر دهانها
بود و الله اکبرهای شبانه و....
من گاهی در خلوت و تنهایی خود یادی از تو میکردم و نمیدانستم
در کدام گوشه از این شهر شلوغ، گوش به شعارهای روز و شب هموطنان سپردهای؟ شعارهای
آشنایی که در سالهای نوجوانی ما گوش شهر را پر کرده بود و دیر به گوش کسی رسید که
باید میرسید!
زهرای عزیزم!
باید کلام را کوتاه کنم. چرا که این قلم اگر مجال یابد مثنوی
هفتاد من کاغذ میسراید برای صاحبان سِلم و سلام و برای آیندگان که گوش به امروز
ما دارند. کلام را کوتاه میکنم با توصیهای در همان کسوت معلمی، چرا که همسری و
مادری را خود تجربه کردهای و فرزندی، مقامی است که تا ابد با انسان میماند در
زمان حیات و ممات والدین گرام. من حالا فارغ از این که تو رشته ارتباطات را انتخاب
کردهای یا هر رشته دیگری را و از آن چه آموختهای چگونه بهره بردهای در عرصه
اجتماع، بار دیگر تاریخ را به رخت میکشانم. و درسهای تاریخ را برایت مرور میکنم.
درس اقوام پیش از ما و عاقبت ستمگرانی که در زمین خدا فساد کردند و برافتادند و
زندگیشان عبرت آیندگان شد به گفته آیات روحانی قرآن. درس شاهانی که پدرت میخواهد
نشانشان را از کتابهای درسی محو کند تا لابد هرگز کسی هوس پادشاهی به سرش نزند! و
یا شاید کسی عاقبت ستم و گردنکشیها و عصیانگریهای آنان را نداند. من بار دیگر در
مقابل تو در کلاسی به بزرگی جامعهای که در آن زندگی میکنیم، تاریخ پیامبران و
شاهان را برایت دوره میکنم. از آغاز خلقت تا هم امروز. و حکایت دیکتاتورها و
جلادانی را برایت میخوانم که ادعای بزرگی داشتند و جبروت. و تکیه بر جای بزرگان
زدند و خوار و کوچک شدند و رفتند. من امروز بار دیگر یادت میآورم که تاریخ، آئینه
عبرت است و اگر عبرت نمیگیریم، عیب از فهم و ادراک ماست وگرنه معلم تاریخ، درس
خود میدهد و مسؤولیت و وظیفه خویش ایفا میکند.
میدانی زهرا جان چرا زندگی پیامبران و شاهان با هم پیوند
خورده؟ شاید چون شاهی ریشه در خاک دارد و نبوت ریشه در آسمان. و انبیاء میآیند تا
ما را هشدار دهند که روح خدا که در وجودمان دمیده شده یعنی خاک را باید وداع کنیم
و برویم به جایی که مأوای همیشگی ماست و خداوند میخواهد به ما بفهماند که آدم از
افلاک به خاک افکنده شده تا آسمانی شدن را خود انتخاب کند.
شاگرد دیروز من!
حالا بیا با هم به سرزمین زنان قرآنی برویم و یک یک آنان را
سلام گوییم. و از میان آنان به خانه فرعون برسیم و همسرش آسیه را درود بفرستیم. چه
بزرگزنی است آسیه که در قلمرو فرمانروایی مطلقه ستم شویش تنها دعوت خدای را لبیک
میگوید و فرمان او را گردن مینهد و موسی را در دامان میگیرد و پرورش میدهد. آری
موسی همان طفل شیرخوارهای که مادر به فرمان خدا به آبش سپرده تا سر از کاخ فرعون
برآورد با رسالت ویران کردن آن!
بیا دخترم بیا با هم قصههای قرآن را بخوانیم و تاریخ پیامبران
و شاهان را. باید نقش زن در تاریخ توسط نسل ما و شما واکاوی شود. تاریخ را که خوب
بخوانیم هر یک جای خود را پیدا میکنیم. در خانه شاهان و مصلحان!
باید کلام را کوتاه کنم. نامه نباید به درازا بکشد. تاریخ
مطول را نسل تو میل به خواندن ندارد.
اما جان کلام این است: میتوان در خانه شاهان، پیامبرگونه و
خدایی زیست! شاید تنها با پرسشی از همسری که آقازاده است، در مورد جوانان گمنامی
که به ستم، در بندِ گران اسیرند و فرزندانی که از آغوش پرمهر پدر یا مادر محرومند
و پدران و مادرانی که چشمانشان از گریههای مدام، چون چشمان یعقوب به سپیدی گراییده
و همسرانی که نور و گرما از خانههایشان به یغما رفته است. پرسش از سلولهای
انفرادی و شکنجههای روحی و فیزیکی. پرسش از شکنجه سپید و عواقب و تبعات آن. پرسش
از خونهای به ناحق ریخته شده. پرسش از امنیت به تاراج رفته و آرمانهای به غفلت
سپرده شده و آرزوهای به محال گراییده. پرسش از خانوادههای فرو پاشیده و ارزشهای
پایکوب شده و انسانیتهای له شده و کرامتهای لگدمال شده و عزت کتمان شده و ذلت
فراگیر شده.
و دست آخر پرسش از بندی شدن مظلومانه و قرنطینه هفده ماهه و
روزهداری چهارده ماهه همسرجانِ معلمت و بازداشت عاشورایی معلمت و معرکهسازی و
دروغپردازی و بازداشت و نگاهداشت در بازداشتگاه منکرات دختر معلمت و دروغبافی و
دغلبازی برای بازداشت و نگاهداشت ۴۵ روزه معلمت در شکنجهگاه انفرادی با محرومیت
کامل از حقوق اولیهاش تنها به جرم پیگیری وضعیت غیرقانونی اعمال شده برای
همسرجانش و دست آخر محکومیتش به جرم وفاداری و غیرت و بروز عواطف انسانی و مطالبات
حقوقی و شرعی و عرفی با حکمی سراپا دروغ، برگرفته از گزارش کار نبوی نامی، معاون
حقوقی قرارگاه ثارالله که ادعای رزمندگی و جانبازی دارد و هدفش وسیله را برای همه
دروغهایش توجیه کرده است برای به مذلت کشیدن کسانی که عزتشان را خالقشان میدهد و
ذلتشان تنها با ناسپاسی و دستاندازی به حقوق ملت متصور است نه هیچ چیز دیگری.
آری دخترم!
با تو میگویم ای همنام دختر نبی اکرم(ص) و همنام زنی که
ظلم را برنتافت و به رغم سکوت شویش، بر ستمگران و غاصبان حق او برآشفت! برای شریک
ظالم نشدن میتوان و باید از ظلم برائت جست.
خداوند عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.
فخرالسادات محتشمیپور
معلم تاریخت در مدرسه دخترانه فرهنگ
منبع: وبسایت «جنبش راه سبز» (جرس)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
*** نظرات شما بلافاصله منتشر میگردد ***