جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۱۳):
در برابر چشم خواهرش به
زهرا تجاوز کردند، زهرائی که ۹ ساله بود!
مسعود نقرهکار
.... سهشنبه
شب بود، بعد از نماز شب، دعای توسل خوانده شد. معمولاً وقتی دعای توسل خوانده میشد
اکثراً گریه میکردند، زیاد هم گریه میکردند، به خصوص شکنجهگرها و بازجوها بیشتر
از بقیه گریه میکردند. اغلب دعا را حسینی شکنجهگر میخواند. گاهی هم جعفر
جوانمردی. همه از خود بیخود میشدند، صورتها پر از اشک میشد، از صمیم قلب گریه
میکردند. این گریه انرژی به آنها میداد، به قول خودشان انرژی آنها را آزاد میکرد.
تازه نفس میشدند، اکثراً جوان بودند. شبهای دعای توسل شبهای سخت و هولناکی برای
زندانیها بود. وقتی دعا و شفاعت از خدا و ائمه تمام میشد، جای اشک و گریه را
شقاوت و کینه میگرفت و جماعت میرفتند سراغ زندانیها و میافتادند به جان آنها.
من هنوز نفهمیدم چه رابطهای بین دعای توسل و افزایش عشق و میل به شکنجه و آزار
زندانیان بعد از این دعا و دعای کمیل وجود داشت. آن شب دعا که تمام شد راه افتادند
به طرف زیرزمین که ۱۱ پله پائین میرفت و اتاقهای شکنجه آنجا بود، رفتند که بیفتند
به جان قربانیان. غلام شیر، حسن تیر، جعفر جوانمردی، رحیم محمدی، جواد معلمی، حسین
زاده، هادی، عارفی و... خیلیهای دیگر.
در همان نمازخانه، دعا که خوانده شد دادستان سپاه
"افضل" که در کنار من نشسته بود. سر زیر گوش من آورد و گفت: "حاج
آقا میتونم التماس دعائی داشته باشم؟"، گفتم: "بفرمائید". گفت:
"تحقیق کنین ببینین زندانیای به نام میترا(۱) هنوز زنده است؟ و اگر زنده است
کجاست، کدوم بند، و پروندهاش رو چه کسی رسیدگی میکنه؟". قبول کردم، و از
بازجو علی پارسا در مورد پرونده میترا پرسیدم، او گفت: "مورد رو بازجو نوجوان
رسیدگی میکنه و میدونم تو انفرادی یا مجرد است". به افضل گفتم بنشینید تا
بروم دنبال ماجرا، افضل با آنکه دادستان بود اما قدرتی در زندان نداشت و کارهای
نبود و حرفش را نمیخواندند.
رفتم به طرف بازداشتگاه، تو راه هادی را دیدم و از او
درباره میترا پرسیدم، گفت: "اگر ۱۳ یا ۱۴ ساله هست الآن توی مجرد است".
رفتم به طرف شکنجهگاه و سلول انفرادی و مجرد، تو پلههای زیرزمین محسن را دیدم،
پرسیدم میترا کجاست، و گفت مجرد آخری، مجرد ششمی. داشتم به طرف سلول میترا میرفتم
که به یک باره در میان صداها و ضجهها، صدائی کودکانه میخکوبم کرد. اول باورم
نشد. دقت که کردم شنیدم کودکی فریاد میزند: "تو رو خدا نکن، لباسمو بده، تو
رو خدا نکن، مامان، مامان کجائی". و صدای زنی همراه با صدای کودکانه در راهرو
پیچید که: "به این بچه رحم کنین، این بچه چه گناهی کرده، تو رو به خدا به اون
رحم کنین"، و بعد صدای مردی که نعره میزد: "شما را به فاطمه زهرا او را
ول کنید، بیغیرتها، بیشرفها، بیشرمها به این دختربچه بیگناه چه کار دارین، این
جای دختر شماست". طاقت نیاوردم، میترا را فراموش کردم، وارد شکنجهگاهی که
صدای دختربچه میآمد شدم... دختربچه ۸ یا ۹ سالهای به تخت بسته شده بود(۱). گوشهای
زن و مردی با طناب دار به گردنشان شکنجه میشدند، غلام شیر به آن دو شلاق میزد.
مرد تقریباً لخت بود، زن بدون روسری و چادر با یک شلوار لی و پیراهنی که روی
شلوارش افتاده بود. مرد در آن شکنجهگاه سیمانیای که صداگیر هم داشت چنان فریادها
و نعرههای ترسناک میکشید که در و دیوار شکنجهگاه میلرزید. حسن تیر با آن صورت
کشیده و دراز، دهان زشت و چشمهای از حدقه درآمده روی کودک افتاده بود و داشت به او
تجاوز میکرد. تخت و اطراف تخت خونی بود. دختربچه گریه میکرد، التماس میکرد و
گاه جیغ میکشید، چشمان بیرمقش داشت از حدقه بیرون میزد، گاه میان گریه و جیغ،
سرفه میکرد. زن سر توی طناب دار میگرداند و جیغ میکشید، مرد چشمانش دو گوی خون
شده بود و نعره میزد و آنقدر توی طناب سر و گردن تکان داده بود که شیارهای خون
از روی گردنش به طرف سینهاش جاری بود. صحنه، صحنه اعدام مصنوعی و اعترافگیری از
زن و مرد بود. دختربچه را آورده بودند تا زن و مرد مجبور به اعتراف شوند. گیج شده
بودم، فریاد زدم و از حسن پیر خواستم دست از دختربچه بردارد. حسن پیر که پشتاش به
من بود سریع شلوارش را بالا کشید و به طرف آن زن و مرد رفت. دیر شده بود، دختربچه
دیگر حرکتی نداشت، نیمه جان شده بود، نمیدانم عروس ۹ ساله در حجله خون جان داده
بود، و یا بعد فوت کرد. میدانم که او در زندان مرد. زن و مرد هنوز فریاد و نعره میزدند.
یکراست رفتم سراغ حاکم شرع که من به اصطلاح نماینده تام
الاختیاراش بودم. به او گفتم که به یک کودک ۸ یا ۹ ساله تجاوز شده و او زیر تجاوز
به احتمال مرده، شما چرا ساکت هستید؟. حاکم شرع (حاج آقا قضائی) نگاهی به من کرد و
گفت: "شما کار خودتون رو بکنین و اجازه بدین دیگران کار خوشونو بکنن. شما در
کاری که مربوط به شما نیست دخول نکنین". من که عصبانی بودم گفتم: "پس
حاج آقا بفرمائید این پست و عنوان به چه درد میخورد؟ من نماینده شما هستم و این
کارا به بنده و شما مربوط میشوند.". و قضائی با خونسردی گفت: "شما مثل
اینکه هنوز توجه ندارین که انقلاب شده، انقلاب، در انقلاب اشتباه زیاد میشه، خیلیها
بیگناه سرشون میره بالای دار، این ضرورت انقلاب هست، تحمل کنین تا جامعه درست
بشه، تحمل داشته باشین!". گفتم: "... حاج آقا با تجاوز و کشتن یک
دختربچه بیگناه ۸ یا ۹ ساله جامعه درست میشود؟". کمی برآشفته شد و گفت:
"اینجوری صحبت نکنین، آنوقت من فکر میکنم خدائی نکرده ضد انقلاب شدین، باید
در برابر منافقین و کفار ایستاد". گفتم: "... حاج آقا پس بفرمائید بنده
خفه بشم، من صحبتهای شما را نمیفهمم، یا من خیلی بیشعور و احمقم، یا شما بسیار
میدانید". و بلند شدم که بروم، گفت: "شما بیشعور نیستین، شما خیلی
حساس و زودرنج هستین، باید قویتر باشین".
قربانیان آن شب مرد (محمد جاور)، زن (فاطمه عزیزی)، و
دختربچه (زهرا خواهر فاطمه) بودند. محمد جاور ۲۳ یا ۲۴ ساله، فرزند قربان بود.)
قربان از کارکنان کارخانه سیمان بود)(۲) و زن فاطمه عزیزی با محمد در یک خانه تیمی
بودند. زهرا را توی راه مدرسه آسمانی، توی خیابان منوچهری، وقتی از مدرسه تعطیل
شده بود، گرفته بودند و به بازداشتگاه و شکنجهگاه آورده بودند تا به وسیله او
فاطمه و محمد را وادار به اعتراف کنند. محمد جاور و فاطمه ۲۰ روز مداوم شکنجه شده بودند
و اعتراف نکرده بودند، بدنشان آش و لاش بود، بالأخره هم این دو را اعدام کردند.
زیرنویس:
* سلسله مطالبی
که سیزدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت
اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان
شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی،
از گوشههایی از جنایتهای پنهان مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر میدارد.
(با توجه به اینکه در زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از نامهای
متعدد و مستعار استفاده میکردند - و میکنند-، نامها و فامیلیها میتوانند واقعی
و حقیقی نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک
هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله
مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است،
او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به هنگام خدمت، هنوز با تعدادی
از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد.
اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق همین ارتباطهاست.
۱- میترا
برادرزاده یکی از ترانهسرایان معروف ایران بود.
۲- شیوهای که
زهرا را بسته بودند و معمولاً برای تجاوز از این شیوه استفاده میکردند شیوه خاصی
بود. این شیوه بستن بیشتر شیوه بیانانگردان در بستن شتر است. شتر را وقتی در بیابان
میبندند برای اینکه نتواند بلند شود و راه برود دو پای او را با بند و با فاصله میبندند
و بعد همان طناب را میاندازند دور گردن شتر. حیوان اگر بخواهد حرکت کند حالت
پرواز به خود میگیرد و بلافاصله زمین میخورد. در خطه خراسان هم وقتی میخواهند
به دختری تجاوز کنند همین روش را پیش میگیرند. دو تا پا را با فاصله از مچ میبندند،
و همین طناب را میاندازند دور گردن قربانی، در این حالت پاهای قربانی هم از هم
باز میشوند. (دستها را هم البته میبندند).
زهرا را لخت به این حالت روی تخت بسته بودند. فقط قادر بود
کمی بدناش را تکان بدهد. دست و سینهاش هم به تخت بسته شده بود. او تلاش میکرد
خودش را نجات بدهد، تکان میخورد. معمولاً دختران جوان و با سن بالاتر و زنان در این
حالت مثل مرده میافتادند و تکان نمیخورند که مبادا تکان خوردن آنها باعث لذت
بردن متجاوز شود.
۳- یکی دیگر از
پسران قربان جاور، به نام علی جاور که دژبان ارتش بود (فکر میکنم دژبان مرکز پیاده
ارتش بود اما صد درصد مطمئن نیستم)، بر سر یک موضوع و ماجرای عشقی و رابطه با یک
دختر با اسلحه ژ.۳ دوستاش را کشته بود. علی را چند ماه قبل از دار زدن محمد به
دار آویخته بودند.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
ba doorod va lanat bar in ahriman taleban mazhabi va tof be in kameneie va ajdad kasif an,,,,,,
پاسخحذفبابا خندت نمی گیره از این کس شعرها! همین چرت و پرت ها رو می نویسین که یکی هم داره بد میگه هیچکی باورش نشه!
پاسخحذفمن خنده ام نمیگیرد. بلکه اگر به آن شک دارم سوال میکنم از شقاوت شکنجه گرها زیاد شنیده ام و خوانده ام و حتی شاهدان عینی سخن گفته اند (یو تیوب مقالات همین سایت). اگر به این راوی شک دارم این را مطرح میکنم و نه اصل شکنجه را.
حذفلعنت وکیر تودهن هرچی آخوند مادر قهبه کوس کشه که مملکت را به باد فنا دادند ریدم تو روح خمینی کوس کش وخامنه ای جاکش
پاسخحذفمن نمیتوانم این همه شقاوت را باور کنم. ایا این مدارک معتبرند؟ آیا میشود به همه این اسامی و راوی اعتماد کرد؟ من که مو به بدنم سیخ شد! باورم نمیشود! نمیتوانم باور کنم که این اتفاقات در ایران رخ داده است. از شقاوتهای شکنجه گرها زیاد شنیده ام اما این دیگر صحنه دیگری است. مثل کابوس میماند.
پاسخحذفکاشکی با گفتن حقایق می تونستیم به هدف اصلی برسیم نه با ساختن داستانهای تخیلی از این قبیل که مطمعنا نشان دهنده ذهن بیمار و مریض نویسنده این متن میباشد
پاسخحذفاین داستان پردازیها نه تنها کمکی به حذف ظلم و ستم در جامعه نمیکند بلکه پایه های استبداد را نیز محکمتر میکند
سلام آزاد آزاده
پاسخحذفنظر خودت در مورد این لینک چیست؟ آیا میتواند بخشی اش حقیقت داشته باشد؟ من که مانده ام!
با تقدیم احترام
صادق.
درود و سلام و سپاس به همه دوستان عزیز.
پاسخحذفالبته شک و تردید و تعجب شما کاملاً بجاست. اما من شخصاً به گوینده و راوی مجموعه نوشتارهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری اسلامی» اطمینان و اعتماد دارم و اساساً مطالبی برای انتشار در وبلاگ «نجواهای نجیبانه» انتخاب میشوند که نوعی نجابت و صداقت در آنها دیده شود. همچنین به دوستان توصیه میکنم که بخش هفدهم نوشتار را که در واقع پاسخی است به برخی سؤالات و ابهامات توسط گوینده مجموعه نوشتارها ببینند. فکر میکنم توضیحات موجود در این بخش، پاسخ برخی ابهامات شما نیز باشد.
نکته دیگر اینکه واقعیت تلخ این است که همه ما ایرانیان نیز به نوعی در این جنایتها و خیانتها شریکیم؛ با میدان دادنمان به جانیان و خائنان؛ با به قدرت رساندن کسانی که شایسته قدرت نبودند و نیستند؛ با ناآگاهیمان از حقوق خودمان؛ با دفاع نکردنمان از حقوق مظلومان؛ با قدیس و ابلیسسازیهایمان، با اهورا و اهریمنسازیهایمان و...
آری:
«... دشمن، نه شاه بود و نه شیخ است
دشمن، هماره جهلِ سیاه است
گر وارهیم از قفس جهل،
ایران، نه جای شیخ و نه شاه است
تا نیست رهنمای تو دانش،
کارَت خطا و خبط و گناه است...» (اسماعیل خوئی)
در نهایت اینکه برخی عزیزان با خواندن این نوشتارها، زبان به دشنام باز گشودهاند؛ البته من احساس آنها را درک میکنم و بدان احترام میگذارم؛ اما با دشنام و توهین، مشکلی حل نخواهد شد و گرهی گشوده نخواهد شد؛ ضمن اینکه هر توهینی، دو سوی دارد؛ توهینکننده و توهینشونده؛ شایسته ما نیست که توهین کنیم؛ بیاییم همه با هم در راه آگاهیبخشی گام برداریم و گردن به ظلم و ظالم نسپاریم.
به امید یافتن راهی به رهائی از راه آگاهی، بدون دادن هزینههای گزاف و بیحاصل از جان و جیب مُلک و مردم ایران زمین و به امید آنکه بتوانیم در رهگذر باد، نگهبان لاله باشیم!
آزاد آزاده (ع. خ.)
جنایتها و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۷): کابوسهای واقعی؛ پاسخ شاهد جنایتهای حکومت اسلامی به چند پرسش
http://najvahayenajibane.blogspot.com/2012/04/iran-crimes-17.html
گوینده سلسله نوشتارهای «جنایت ها و خیانت های جمهوری اسلامی» در بخش هفدهم، می گوید:
پاسخحذف«... من به کسانی که این اتفاقها را ناباورانه خواندهاند حق میدهم، واقعیت این است که جمهوری اسلامی، کابوس را به جای واقعیت نشانده است و دوستان حق دارند با تردید و ناباورانه به این فجایع نگاه کنند. من البته نسبتهائی مثل دروغگوئی و خیالبافی را که بعضی از دوستان قاطعانه متوجه من کردهاند به دل نمیگیرم و به حساب برخورد شتابزده آنها میگذارم. انتظار بنده این بود که ابتدا رژیم اسلامی من را که سالها شاهد جنایتهایش بودم به دروغگوئی و مزخرفگوئی متهم کند، تصور نمیکردم بعضی از زندانیان سیاسی آزادشده که فقط شاهد گوشههائی بسیار محدود از جنایتهای رژیم بودند اینگونه باعث دلسردی من و افرادی چون من، که سالهاست از این رژیم بریدهایم و قصدمان افشا و نشان دادن ابعادی نادیده از جنایتهای این رژیم است، شوند. آنچه را که بعضی از عزیزان، که برایتان احترام فراوان قائل هستم، دروغ و خیالبافی و حتی مزخرف خواندید، فقط بخشهای کوچکی از جنایتهائی است که من با چشم خود دیدم...»
جنایتها و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۷): کابوسهای واقعی؛ پاسخ شاهد جنایتهای حکومت اسلامی به چند پرسش
http://najvahayenajibane.blogspot.com/2012/04/iran-crimes-17.html
توصیه می کنم دوستان بحثی را که ذیل لینک این مطلب در وبسایت «بالاترین» شکل گرفته است، ببینند:
پاسخحذفhttps://balatarin.com/permlink/2012/4/8/2988890
راستی و نیکی هرگز نخواهد مرد و مژده باد آن روزی که خورشید بر ستیغ البرز کوه خواهد درخشید
پاسخحذفو آن گاه بیداد وستم برخواهد افتاد
آری بوی بهار این نزدیکی هاست
بهار از همیشه نزدیک تر است