جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۱۱):
فاطمه پنج ماهه حامله بود،
بیهوش و در حال خونریزی
به دار آویخته شد!
مسعود نقرهکار
... اهواز
بودم. طلبهای از اصفهان به نام علیآبادی آمده بود که به جبهه برود. نامهای از آیتالله
طاهری برایم آورده بود. من به آقای طاهری ارادت داشتم و روابط ما بسیار حسنه بود.
نامه برای آیتالله جمی، امام جمعه آبادان بود. من در زندان کارون بودم، روزی با
دو سه تا از بچههای سپاه برای دیدار با امام جمعه آبادان راهی آبادان شدیم. امام
جمعه آبادان به علت بیماری و ناراحتی ناشی از اعدام پسرش سکته کرده و بر شدت عارضه
فلج صورت و قسمتی از بدناش افزوده شده بود. پسر او مجاهد بود که در شیراز دستگیر
و به دستور حاکم شرع – داود امیری- اعدام شده بود. از اینکه نامهای از طاهری برایش
برده بودم خوشحال شد. من را هم تا حدودی میشناخت. آقای جمی در این دیدار نامهای
به من داد که از طرف رئیس جمهور وقت، خامنهای بود و درخواست شده بود تا هر چه سریعتر
زندانیای به نام فاطمه حسینی، ۲۸ ساله، اهل مشهد که یک دختر ۷ ساله و پسری ۳ ساله
داشت و زندانی است، شناسائی و مشخص شود کدام زندان است. این زن ۵ یا ۶ ماهه حامله
بود و در شیراز در خیابان نادر، ۸ متری جاوید در یک خانه تیمی مجاهدین دستگیر شده
بود. رئیس جمهور خواسته بود این زندانی با پرونده متشکلهاش به تهران فرستاده شود.
تلاش برای پیدا کردن این زندانی به جائی نرسیده بود. آقای جمی از من خواست مسأله
را دنبال کنم و این زندانی را پیدا کنم. من به اهواز و بعد به شیراز برگشتم. حاکم
شرع شیراز هم نامه مشابهای که آقای طاهری برای جمی هم فرستاده بود به من نشان
داد، با این تفاوت در زیر نامه مرقوم شده بود که به من مسؤولیت داده میشود این
زندانی را پیدا کنم.
من در عرض سه روز ۱۱ زندان و بازداشتگاه علنی شیراز و ۱۷
زندان و بازداشتگاه مخفی را سرکشی کردم، ردی از این زندانی پیدا نکردم. حدس میزدیم
او به نام فاطمه حسینی خودش را معرفی نکرده است. در زندان اطلاعات خیابان زرگری با
دختری به نام فاطمه حسینی مواجه شدم که ۱۶ سال داشت و نمیتوانست زندانی مورد نظر
باشد. من هر شب از ساعت ۶ تا ۱۲ شب به زندان عادلآباد میرفتم و پروندههایی که
بازجوها و بازپرسها و حکام شرع روی آنها مسأله داشتند را بررسی میکردم، و پرونده
را تکمیل میکردم. پروندههای خودکشی در زندان و قتل و مسائل دیگر را هم من میباید
بررسی میکردم و نظر میدادم. شبی به زندان سپاه (پلاک۱۰۰) سر زدم و از مسؤول دفتر
که لیست اعدامیها یا کسانی که در نوبت اجرای اعدام بودند را خواستم. اسم این جوان
روستائی مسؤول دفتر برومند بود (بعدها در جبهه کشته شد). لیست را آورد. به او گفتم
دنبال زندانیای میگردم که حامله است. از هادی آسمانی (نگهبان داخلی) خواستم جعفر
جوانمردی را خبر کند. رفتم نماز خانه، روزهای سختی را میگذراندم و حسابی مسأله
دار شده بودم. تو نمازخانه تو فکر بودم که صدای جعفر جوانمردی افکارم را پاره کرد.
گفت: "حاج آقا تو عالم دیگهای بودی، اصلاً متوجه آمدن من نشدی"، چیزی
نگفتم، روبروی من نشست. آدم عجیبی بود، لبهای کلفت و برگشته، چشمهای عسلی، با قدی
متوسط، ۲۳ تا ۲۴ ساله، خیلی تیزهوش بود و حافظه خوبی داشت و به همین خاطر هم سراغ
او فرستادم، او به اکثر شکنجهگاهها هم سر میزد، کار نظامی بلد بود، خیلیها را
در درگیریها کشته بود. هفتتیرکش ماهری بود. وقتی میخندید جندش آور میشد، دهان
گشاد و دندانهای بزرگ و حالت صورتش اصلاً به دل نمینشست. خنده زشتی داشت. به او
گفتم دنبال زن ۲۸ سالهای هستم که ۵ یا ۶ ماهه حامله است. دو تا بچه کوچک هم دارد،
اهل مشهد است، همه زندانها را هم زیر و رو کردند، پیدایش نکردهاند. دو تا سیگار
گیراندم و یکی را به او دادم، پکی زد و گفت: "... ما یه زن حامله داریم یک
ساعت پیش حسن بی بی بردش زیرزمین برای تعزیر، مریم موسوی و لعبت الهی هم پائین
هستند.، الآن توی الف روی "گهواره" (۱) است. سریع رفتم توی "الف".
زنی روی گهواره شکنجه میشد. مریم داشت به قربانی بد و بیراه میگفت. لعبت هم از اینکه
قربانی خونریزی داشت و بوی خون و گند میداد عصبانی شده بود. جعفر جوانمردی از مریم
و لعبت خواست قربانی از "گهواره" پائین بیاورند. لعبت گفت: "امکان
نداره باید جنازهاش بیاد پائین و مستقیم بره سردخونه تو یخچال". من که به
ندرت عصبانی میشدم و داد میزدم، عصبانی شدم و داد زدم که زندانی را بیاورند پائین،
و آوردند. روی شکم زندانی که حامله بود یک وزنه ۱۰ تا ۱۵ کیلوئی گذاشته بودند. زیر
پای زندانی پر از خون بود.، خون دلمه بسته بود. زندانی نفس نمیکشید، خرخر میکرد،
سرش به عقب افتاده بود و موهایش رها شده بودند، روسریاش دور گردنش بود. رگههای
خون از گوشه دهانش به طرف گوشهایش کشیده شده بودند. پرسیدم: " هنوز زنده است؟"،
لعبت گفت:"نمیدانم". به در مانگاه منتقل شد با چرخ دستیای که مخصوص
حمل غذا بود(۲). نیمه بیهوش بود و تمام بدنش پر از خون بود، به دکتر اصداقی و دکتر
افنان گفتم این زندانی باید زنده بماند. پس از چند دقیقه دکتر اصداقی از اتاقش بیرون
آمد و گفت: "بچهاش را سقط کرد"، چشمهای دکتر اصداقی پر از اشک بود.
جوانمردی با حمید بانشی برگشت. بانشی با آن صدای خشن و طلبکارانهاش با طعنه گفت:
"حاج آقا بالأخره پیداش کردی". از بانشی خواستم فوراً آمبولانس خبر کند
و زندانی را به بیمارستان منتقل کند. او به جعفر گفت برود آمبولانس خبر کند. من از
دکتر اجازه گرفتم و رفتم سراغ قربانی، خرخر نمیکرد، نفسهایش داشتند عادی میشدند
اما بیهوش بود. کنار تختش نشستم و زیر گوشش گفتم " فاطمه منم، بچه هارو آوردم
تو رو ببینن، میخوان با تو حرف بزنن". جوابی نداد، وقتی دوباره اسم بچهها
را آوردم چشمهایش را باز کرد که سریع بسته شدند. سعی کردم از او حرفی بکشم و هویتش
را مشخص کنم و مطمئن بشوم همان فاطمه حسینی است. از اتاق بیرون آمدم. کنجی منتظر
آمبولانس ماندم. چند دقیقه بعد جعفر جوانمردی آمد و گفت: "حاج آقا تمام
شد" و من فکر کردم زندانی فوت کرده است، که جعفر بلافاصله ادامه داد: "حاج
آقا تو این فاصله مجید تراب پور زندانی رو برد پای "میله والیبال"(۳)
اونو و مینا سجادی رو، هر دو رو با هم دار زد.". باورم نمیشد، گیج و عصبانی
شده بودم، با عصبانیت گفتم میخواهم با مجید صحبت کنم. مجید آمد، پرسیدم چرا زندانی
را اعدام کردی؟ او هم با خونسردی حکم اعدام فاطمه را جلوی رویم گذاشت و گفت:
"من وظیفهمو انجام دادم حاج آقا، طبق این حکم که تأیید شده در دیوان عالی
کشور است، زندانی باید دیروز اعدام میشد، یه روزم تأخیر داشتیم، خودش را فاطمه مشهدی
معرفی کرده بود نه فاطمه حسینی". روزی که فاطمه را اعدام کردند، چهارشنبه ۱۷
خرداد سال ۱۳۶۲ بود. مینا سجادی که با او اعدام شد ۲۰ ساله بود. مریم موسوی سرشکنجهگر
این دو بود، لعبت الهی و فاطمه محبی و زینت صابری هم شکنجهگرهای این دو قربانی
بودند. اینها زیر نظر فرزاد شکری پور (شکری) و حسین چابک گل برنجی کار میکردند.
بعدها فهمیدم که چرا خامنهای نامه داده بود و به دنبال این
زندانی بود، شنیدم فاطمه حسینی که خودش را فاطمه مشهدی معرفی کرده بود، از بستگان
بسیار نزدیک خامنهای بود.
زیرنویس:
* سلسله مطالبی
که یازدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت
اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان
شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی،
از گوشههایی از جنایتهای پنهان مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر میدارد.
(با توجه به اینکه در زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از نامهای
متعدد و مستعار استفاده میکردند – و میکنند-، نامها و فامیلیها میتوانند واقعی
و حقیقی نباشند). (م.ن)
۱- درباره
شکنجه گهواره: قربانی را روی تخت تعزیرات میخوابانند، مچهای دست و پای او را با
مچبند مخصوص میبندند. مچبندها به طول حدود ۲۵ و عرض حدود ۱۰ سانتیمتر هستند و
از یک لایه داخلی که حالت فلزی و نرم دارد درست شدهاند، و روی این لایه چند لایه
چرم است، که بسیار نرماند. وسط مچبند قلابی است که به همان لایه فلزی وصل است.
چهار رشته زنجیر، که به سقف وصلاند به حلقههای این قلابها وصل میشوند. این زنجیرها
نه عمودی که به حالت مورب به قلابها وصل میشوند، به همین خاطر دستها و پاها به
وقت بالا کشیدن قربانی از بدن قربانی دور میشوند. این زنجیرها به وسیله یک دستگاه
برقی که جعبه قطع و وصل آن روی دیوار است قربانی را به بالا و پائین میکشد. (دکمه
قرمز قربانی را بالا میکشد، و دکمه آبی قربانی را پائین میآورد، چهار دکمه نارنجی
برای کشیدن جداگانه دستها و پاها در جهتهای مختلف و جود دارد). شکنجهگر قربانی
را بالا میکشد. درد و حالت بدن ابتدا روی تنفس قربانی تأثیر میگذارد، تا ارتفاع یک
متری قربانی میتواند صداها را بشنود، از یک متر به بالا عضلات کشیدهتر میشوند و
سر قربانی به عقب میافتد و حالت آویزان شدگی پیدا میکند و نفساش تنگتر میشود.
در دو متری ابتدا مفصل دستها جدا میشوند و در ارتفاع بالاتر دستها قطع میشوند
و پاها آویزان میمانند. این حالت را "پروانه" میگویند. حتی زندانیای
که تا یک متری کشیده شده باشد، اگر زنده بماند تا پایان عمر علیل خواهد شد. برخی
موارد پاها ساکن و دستها کشیده میشوند. بدن قربانی مرد به صورت عمودی و حالت
ضربدر پیدا میکند، و بیضههای قربانی آویزان میشوند. این حالت را حالت بیضهکشی
میگویند و بیضه قربانی را میکشند. برای بیضهکشی یک گوی چرمی قلابدار هست که بیضه
را درون آن گوی میگذارند و در بالای آلت تناسلی به وسیله قفل این گوی قفل میشود،
و بعد یک وزنه ۵۰۰ گرمی به قلاب آویزان میکنند، کشیدگی بیضه سبب میشود ابتدا چربیهای
بیضه کشیده شده و شروع میکنند به آب شدن. قربانی اگر حرف نزند و مقاومت کند یک
وزنه ۱۰ کیلوئی به جای وزنه ۵۰۰ گرمی آویزان میکنند، وزنه که سنگینتر میشود بیضهها
در وضعیتی قرار میگیرند که به سمت کنده شدن ار بدن میروند. قربانی زردرنگ میشود
و در این حالت زبان زندانی بیرون میزند و دندانها چنان روی زبان و دهان فشار میآورند
که دهان پر از خون میشود، چشمها بیرون میزنند و تمام بدن سیاه میشود و قربانی
جان میدهد، این شرایطی است که بیضهها از جا کنده شدهاند. این وسیله شکنجه (گهواره)
از کشور روسیه خریداری شده است، و عدهای از شکنجهگران برای دیدن دوره یادگیریِ
کار با این وسیله در کره شمالی دوره دیدهاند.
۲- در زندانها
به چرخ دستی حمل غذا میگفتند: "بنز"، گاهی زندانیای را که شکنجه میکردند
با تمسخر به او میگفتند: "الآن برات بنز میآریم تا سوار اون بشی و بری بند،
یا درمونگاه "، که منظورشان از "بنز" این چرخ دستی بود.
۳- در هواخوری
زندان یک تور والیبال بود که میلههای آهنی کلفتی داشت، تور را برداشته بودند و به
جای آن میله آهنیای را بالای این دو میله (تیر) والیبال جوش داده بودند. زندانی
را روی این میله دار میزدند.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
*** نظرات شما بلافاصله منتشر میگردد ***