صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی (۸): جنایتکار تحصیل‌کرده و غزلیات حافظ



جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی (۸):
جنایتکار تحصیل‌کرده و غزلیات حافظ

مسعود نقره‌کار

... سعید محسنی (نائینی) زندان به زندان می‌گشت و درس شکنجه و بازجویی و کشتار می‌داد. او البته فقط به زندان‌های مرکز استان‌ها می‌رفت، بازجو‌ها و شکنجه‌گر‌ها و زندانبان‌ها را از زندان‌های دیگر به زندان مرکزی می‌آوردند تا در کلاس تعلیم او شرکت کنند. من در اصفهان، شیراز، مشهد و تهران با او بودم. در زندان "هتل" (اصفهان) با حکم حاکم شرع و شخص موسوی اردبیلی رفت و آمد می‌کردم. هر کسی اجازه نداشت به این قتلگاه ورود کند.

سعید را در یکی از صحبت‌هایش خیلی عصبانی دیدم. او در واقع "ده فرمان" آیت‌الله شاهرودی را که بر مبنای آن می‌باید دستگیری و بازجویی و شکنجه و اعدام عمل می‌شد با زبانی ساده، اما پرابهت و‌ گاه ترسناک به شکنجه‌گر‌ها و بازجو‌ها و زندانبان‌ها تعلیم می‌داد:

".... نگذارید دشمن فرار کند، او را دنبال کنید و تا دستگیری و یا کشتن ر‌هایش نکنید، اگر زخمی شد زخم او را مداوا نکنید، بگذارید عفونت کند. اگر اظهار عجز و درد کرد و یا فریاد زد او را بزنید. در خانه‌های تیمی اگر احساس خطر کردید همه را بزنید. رحم نکنید. تمام وسائل را ضبط کنید و اگر لازم شد خانه را ویران کنید و کشته شدگان را زیر آوار بگذارید. اگر فراری به خانه‌ای پناه برد به آن خانه و محل وارد شوید. هر کس مزاحم کار شما شد از میان برش دارید، فرق نمی‌کند زن باشد، کودک باشد، پیر یا جوان باشد، کسی که مزاحم کار شماست باید از بین برود. کارتان باید ایجاد رعب و وحشت باشد. به هر شکل ممکن، این را باید حلقه گوشتان بکنید."

به طرف مشهد می‌رفتیم. من و او در صندلی عقب نشسته بودیم. راننده جوان پاسداری بود و اسلحه‌اش را که کلاشینکف بود روی صندلی جلو گذاشته بود. سعید هم کلت‌اش را جلوی پایش گذاشته بود. از داخل کیف‌اش اول دیوان غزلیات حافظ را در آورد و بعد یک کتاب قطور انگلیسی و کتاب دیگری که به لاتین نوشته شده بود. پرسید: "کتاب می‌خوونی؟" گفتم: "غیر از قرآن و کتاب‌های دینی کتابی نخوانده‌ام". با تمسخر گفت: "قرآن؟ این کتاب مگر خووندن داره؟". راننده با ناراحتی برگشت و نگاهی به سعید انداخت. سعید با عصبانیت و صدای بلند به راننده گفت: "جلوتو نیگا کن، جلوتو نیگا کن، نبینم دفعه دیگه برگردی و منو نیگا کنی، فهمیدی؟". راننده چیزی نگفت. سعید رو کرد به من و پرسید: "تو آنتونی گیدنز رو می‌‌شناسی؟ این کتاب انگلیسی یکی از کار‌های اوست". گفتم: "نه، نمی‌شناسم"، و عصبانی گفت: "برای همین است که انقلابتون داره راه دیگه‌ای می‌ره. شما چطور انقلاب کردین؟ چطور می‌خواین نگه‌اش دارین". کتاب انگلیسی را جلوی روی من گرفت و گفت: "این مرد بزرگ‌ترین جامعه‌شناس دنیاست؟ آدم تا جامعه‌شناسی ندونه حتی بازجو و شکنجه‌گر خوبی از آب در نمی‌آد، این کتاب خیلی درس‌ها داره". پرسیدم: "درباره بازجویی و شکنجه کردن هم داره؟" به هم ریخت، زرد و عصبانی‌تر شد، دست چپ‌اش شروع به لرزیدن کرد. کتاب را روی صندلی گذاشت و با دست راست دست چپ‌اش را گرفت و تکرار کرد: "آروم حیوان، آروم". راننده با تعجب از توی آینه نگاه‌اش کرد. تصمیم گرفتم دیگر از او سؤال نکنم، اصلاً نمی‌شد از این آدم سؤال کرد. بعد دیوان حافظ را برداشت و جلو روی من گرفت. پرسید: ".. اینو که دیگه می‌شناسی؟" گفتم: "بله می‌شناسم". پرسید: ".. شعر از او حفظ هستی؟". گفتم: "نه". با صدایی بلند پرسید: "تو از حافظ شعر حفظ نیستی؟ په چرا زنده‌ای؟ هر ایرانی باید حافظ رو بخوونه و شعر‌های او رو حفظ باشه، شما که خودت کنار دست حافظ بزرگ شدی، اونوقت شعر از او حفظ نیستی، باید شرمنده شد، من با شعر‌های حافظ زندگی می‌کنم."

ساکت شد. خیره به جاده شد و شروع کرد با خودش حرف زدن:
"شما لیاقت اینها را ندارین، لیاقت حافظ، سعدی، فردوسی، مولانا و نظامی رو، اینها در دنیا مثال و شبیه ندارن، بهتر است‌‌ همان مزخرفات را بخوانین"، و پشت سرش را چند بار محکم به پشتی صندلی کوبید، چشم‌هایش را بست و بعد از چند دقیقه خرخر‌اش شروع شد.

در یکی از شهر‌های مسیر کاری داشت و می‌بایست توقف کوتاهی می‌کردیم. راه‌بندان بود. شهدای جبهه را آورده بودند و تشییع می‌کردند. سعید نگاهی به جمعیت و تابوت‌ها انداخت و گفت: "مملکتی که رزمنده‌هاش اینها باشن هر روز باید شاهد تشییع جنازه باشه" و رو کرد به من و پرسید: "شما جبهه رفتین؟". پاسخ دادم: "هنوز این سعادت نصیبم نشده". با پوزخند گفت: "معلوم می‌شه آدم عاقلی هستی." راننده جوان باز ناراحت سر برگرداند تا چیزی بگوید. سعید با کف دستش صورت راننده را به طرف جلو چرخاند و با تحکم گفت: "مگه بهت نگفتم کارتو بکن، فقط جلوتو نیگا کن، این دفعه آخره که بهت تذکر می‌دم، فهمیدی؟". راننده با دلخوری و رنگ و رویی پریده به کارش ادامه داد.

در زندان وکیل‌آباد مشهد غروب بود که می‌خواست تعلیم بدهد. اذان می‌گفتند. یکی دو تا از بازجو‌ها و شکنجه‌گر‌ها پا شدند که بروند نمار بخوانند. پرسید: "کجا؟"، یکی از آنها گفت: "وقت نماز است". با عصبانیت گفت: "برین اما دیگه برنگردین". آنها منصرف شدند و خواستند بنشینند اما به آنها اجازه نداد و گفت: "گفتم برین بیرون، بیرون" و بیرونشان کرد. با‌‌ همان زنگ صدا و شمرده شروع کرد:

"... طوری با زندانی رفتار کنید که‌‌ همان چند ساعت اول تخلیه شود، صبر نکنید والا اطلاعاتی که دارد می‌سوزد. نباید بگذارید به ۲۴ ساعت برسد. آن‌قدر باید بزنید و فشار بیاورید که تخلیه شود. باید فکر کنید که از قربانی چیزی نمی‌دانید باید بگذارید خودش درباره خودش بگوید، باید خودش بگوید وقتی خودش بگوید دیگر در اختیار شماست. زندانی‌ای که می‌دانید اعدامی است اما حرف نمی‌زند را می‌توانید با شلیک گلوله به بدن‌اش به حرف بیاورید. گلوله چهار جا دردناک است و دردش را نمی‌شود تحمل کرد، شلیک به شانه‌ها و زانو‌ها، محصوصا «سر زانو، مطمئن باشید این روش زندانی را به حرف می‌آورد و نشان خواهد داد که ما حوصله و وقت برای قهرمان‌بازی نداریم."

در محلی دیگر در همین زندان وکیل‌آباد تعلیم می‌داد و صحبت می‌کرد، مثل همیشه حرف حرف او بود. معاون فرمانده سپاه (جلیل طالشی) می‌خواست حرف بزند. سعید اجازه نداد و به او گفت بنشیند. معاون فرمانده سپاه با اعتراض جلسه را ترک کرد. جلسه بعد باز همین فرد وارد شد. سعید از او پرسید: "کی اجازه داده شما وارد این جلسه بشی؟" معاون فرمانده سپاه گفت: "من احتیاج به اجازه ندارم هر جا دلم بخواد وارد می‌شم". سعید از او خواست نزدیک او بیاید. معاون فرمانده پذیرفت. وقتی به نزدیکی سعید رسید سعید چنان سیلی محکمی به او زد که او به در و دیوار کوبیده شد. معاون فرمانده را که مردی ورزیده و تنومند بود، بلافاصله بردند. سعید طبق عادت و بیماری‌اش بلافاصله دست چپ‌اش شروع به لرزیدن کرد. در برابر جمع با دست راست مچ دست چپ‌اش را گرفت و گفت: "... آروم باش حیوون، آروم" و دست را چند بار به دیوار کوبید، و به تعلیم و صحبت‌هایش ادامه داد.

من بار‌ها شاهد این دست اتفاق‌ها در سفرهایی که او را همراهی می‌کردم، بودم. این سؤال هم بار‌ها به ذهن من آمد که آدمی که نماز نمی‌خواند، خواندن حافظ و جامعه‌شناسی گیدنز را برخواندن قرآن ترجیح می‌دهد، ریش‌اش را می‌تراشد، با همکاران‌اش رفتار خشن و تندی دارد، چگونه تحمل شده و چرا در چنین موقعیت مهمی قرار گرفته است؟ او البته آدم بی‌ایمانی نبود اما نگاه خاص خودش را به دین و ایمان داشت، او وقتی از فردوسی و حافظ و سعدی حرف می‌زد طوری وانمود می‌کرد و می‌خواست حالی من کند که ملتی که این بزرگان را داشته دین را دیگر برای چه می‌خواسته و می‌خواهد؟

البته بعد‌ها متوجه شدم که چرا او در چنین موقعیتی هست و کسی نمی‌تواند به او چیزی بگوید. دلیل این بود که پدر سعید، که یکی از بازرگانان متدین و متمول ایرانی در اروپا بود و کار تجارت می‌کرد از دوستان و نزدیکان آیت‌الله بهشتی بود. شنیدم که بهشتی هر چه داشت از پدر سعید محسنی داشت. بهشتی به توصیه پدر سعید، او را وارد سیستم قضائی کرد تا ضمن خدمت شاید متدین شود و به راه راست هدایت شود، البته متدین آن‌طور که پدر سعید می‌فهمید. سعید اما راه خودش را می‌رفت راهی که از عبادت، جسارت را می‌فهمید و از جسارت، خشونت و شقاوت را....


زیرنویس

* سلسله مطالبی که هشتمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی در شکنجه‌گاه‌ها و زندان‌های این حکومت است. او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی از گوشه‌هایی از جنایت‌های پنهان مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می‌دارد. با توجه به اینکه در زندان‌های حکومت اسلامی، شاغلین در زندان‌ها از نام‌های متعدد و مستعار استفاده می‌کردند (و می‌کنند)، نام‌ها و فامیلی‌ها می‌توانند واقعی (و حقیقی) نباشند. (م. ن)

منبع: وبسایت «گویانیوز»


سایر بخش‌های «جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی»:









------------------------------------

لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)































------------------------------

به این مطلب در «بالاترین» رأی دهید




لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:

۱ نظر:

  1. شما یا خیال باف بزرگی هستی یا واقعیت را می گویی.اگر خیال پردازی که هیچ .اما اگر واقعیت را نوشته ای این سوال برای آدم پیش می آید که خودت اونجا چه غلطی میکردی ؟ نگو موافق نبودی که از صد تا بهونه بدتره .اگه موافق نبودی همون اول باید از اونجا میرفتی و دیگه همکاری نمیکردی و اگه موندی معلومه خودتم هزار تا گوه خوردی لعنت بر همه شما .مرتیکه 30 سال خوردی کونتا چاق کردی الان یادت افتاده اینا را بنویسی ؟ چرا 20 سال پیش ننوشتی چرا 10 سال پیش ننوشتی لعنت بر جد و آبادت

    پاسخحذف

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***