صفحات

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

یه روز خوب میاد! بیست و ششمین نامه محمد نوری زاد به خامنه ای که دیگر نامه به خامنه ای نیست!





یه روز خوب میاد!
بیست و ششمین نامه محمد نوری زاد به خامنه‌ای
که دیگر نامه به خامنه‌ای نیست!

شخص رهبر با جماعتی قلیل تنها مانده است

روزی در همین نزدیکی‌ها، روحانیان عتیقه و دخالت‌گر و آسیب‌زای ما به انزوا فرو خواهند شد

نمایندگان این دوره مجلس، بدیهی است که نمایندگان واقعی مردم نیستند

روزی بسیجیان ما خواهند دانست چه کلاه گشادی به سرشان رفته است

«آزاد آزاده»، جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۹۰

محمد نوری‌زاد تازه‌ترین نوشتار خود را با عنوان «یه روز خوب میاد!» منتشر ساخت. این نوشتار، امیدوارانه و بر اساس منش مثبت‌نگر نوری‌زاد نوشته شده است. او پنج‌شنبه گذشته، با قطع امید از علی خامنه‌ای، بیست و پنجمین و آخرین نامه خود را خطاب به خامنه‌ای با عنوان «خودسوزی آیت‌الله‌های ایران» منتشر ساخت و البته وعده داد که از این پس، نوشتارهای خود را خطاب به مردم خواهد نوشت.

اما اینک که این نوشتار او منتشر شده، برایم بسیار تعجب‌برانگیز است که محمد نوری‌زاد باز هم از عنوان «نامه به رهبری» صرف نظر نکرده است و این نوشتار خود را نیز با عنوان «بیست و ششمین نامه محمد نوری زاد به رهبری» منتشر ساخته است. هرچند این نوشتار، دیگر خطاب به علی خامنه‌ای نیست و در آن، از شیوه نامه‌نگاری استفاده نشده است و از درد و رنج و غم مردم و امیدهای خوب برای روزهای خوب آنان گفته است؛ اما باز هم می‌گویم ای کاش محمد نوری‌زاد حتی در عنوان هم، دیگر از «رهبر» و «نامه به رهبری» استفاده نمی‌کرد، چرا که خامنه‌ای، رهبر نیست، ناراهبر بیراهه‌بر است؛ ای کاش نوری‌زاد عزیز ما نامه‌های خود را خطاب به مردم می‌نوشت و همان طور که در دو نامه دیگر نیز خطاب به نوری‌زاد نوشته بودم، باز هم می‌گویم:



و البته دیدگاه من – برخلاف آزاده استوار و نجیب پایدار، محمد نوری‌زاد، که به دنبال استمرار و استحکام جمهوری اسلامی است - این است که روز خوب، آن هنگام می‌آید که بدون دادن هزینه‌های گزاف و بی‌حاصل از جان و جیب مُلک و مردم ایران‌زمین، «راهی به رهائی از راه آگاهی» یافته شود و رژیم خرافه و خیانت و جور و جهل و جنایت جمهوری اسلامی، سرنگون گردد و مردم از اسارت علی حسینی خامنه‌ای رهایی یابند.

به هر روی، محمد نوری‌زاد در بخشی از این نجوای نجیبانه خود، با طنز و طعنه به جمهوری اسلامی و حرکت اخیر خامنه‌ای مبنی بر تشکیل «شورای عالی فضای مجازی» می‌نویسد:
«حکومتی که تن آمریکا و هفت پشت او را لرزانده، حکومتی که الگوی حرکت‌های اسلامی در منطقه است، حکومتی که همه کفر در برابر اقتدارش به زانو در افتاده‌اند، حکومتی که خواب راحت را از چشم جهانخواران ستانده، حکومتی که پشتش به خدا و موشک‌های شهاب و پاسداران و بسیجیان جان بر کف گرم است، حکومتی که برای آینده جهان و بشریت طرح و برنامه دارد، آخر چرا باید نگران پیامک‌ها و ایمیل‌های مردم باشد و برای صیانت از آسیب‌های اینترنتی یک تشکیلات بسیار مقتدرانه عَلم کند؟ جز اینکه باور کرده که: مردم تونس با همین اینترنت همدیگر را خبر کردند و با افزودن آگاهی‌های اجتماعی و سیاسی، حاکم مستبدشان را فراری دادند؟»

او در بخش دیگری از این نوشتار خود، با اشاره به «جلوه‌ای از جنایات جمهوری اسلامی» می‌نویسد:
«باور کنید من وقتی عکس‌های جماعتی از نام‌آشنایان و مسؤولان را در حوالی سال‌های انقلاب می‌بینم، تنم می‌لرزد. همه آنانی که در انقلاب و پیروزی آن نقش داشته‌اند، یا به مرگ طبیعی و مرگی مشکوک مرده‌اند، یا به اسم جاسوس و منافق و عمله استکبار اعدام شده‌اند و فرار کرده‌اند، یا عطای ماندن را به لقای ما بخشوده‌اند و راهی خارج شده‌اند، یا به اسم بریده و منافق و فتنه‌گر و بی‌بصیرت از گردونه‌های مسؤولیت کنار گذارده شده‌اند، یا به اسم عاملین فتنه به زندان و در به دری گرفتار آمده‌اند، یا خود به انزوا درافتاده‌اند و ما را با همه آینده‌ای که برای بلعیدن ما دهان گشوده تنها گذارده‌اند.»

وی در بخش دیگری از این نوشتار خود می‌گوید:
«روزی در همین نزدیکی‌ها، روحانیان عتیقه و دخالت‌گر و آسیب‌زای ما به انزوا فرو خواهند شد، و روحانیان پاک‌نهاد ما بر منبرهای درایت خواهند نشست و قفل سخن را خواهند شکست. روزی که روحانیان آزاده ما، برای زخم دل نسل‌های آزرده ما خواهند گریست. و پیش پای آسیب‌دیدگان ما به زانو در خواهند نشست و طلب بخشایش خواهند کرد. و ما برای روحانیتی که در این ملک به خاک افتاده و از گردونه اعتبار دور مانده، راه خواهیم گشود. روزی که دین، از دست دخالت‌های کودنانه ما و از دست بی‌کفایتی‌های مکرر ما نفس راحت خواهد کشید و در جایگاه بایسته‌اش جلوس خواهد کرد.»

متن کامل این نوشتار محمد نوری‌زاد، به نقل از وبسایت رسمی او به شرح زیر است:

بیست و ششمین نامه محمد نوری‌زاد به رهبری
یه روز خوب میاد!

یک: زمان و زمانه

می‌گفت: بچه‌ها کسالت داشتند. بُردمشان دکتر. نسخه نوشت. رفتم داروخانه. شلوغ بود و آسیاب به نوبت. نسخه‌ها را دادم و خود به انتظار نشستم. کمی گذشت. دوستی که نسخه می‌پیچید صدا زد: زینب زمان. رفتم جلو و گفتم: بله، مرد نگاهی به من کرد و دارو‌ها را به دستم داد. کمی دیگر گذشت. همو صدا زد: ابوذر زمان، رفتم جلو و رخ در رخ او قرار گرفتم. نگاهی به قد و بالای من کرد و گفت: نکند خودت هم حسین زمانی! گفتم: درست حدس زدید. من «حسین زمان» هستم.
«چهره درون» هر یک از ما، ‌گاه در سایه «چهره بیرون»مان به محاق می‌افتد و فرصتی برای تجلی و خودنمایی و عرض اندام نمی‌یابد. ‌ای بسا درون هیولاگون یکی از ما در پس چهره فرشته‌گونی که از خود آراسته‌ایم به حیاتی پنهان و مستمر مشغول باشد. و یا بالعکس، یکی از ما پاک و بی‌آلایش و خواستنی باشد اما دیگرانی که مشتاق ما نیستند، چهره بیرون ما را نادرست و سر به هوا تبلیغ کنند.

«حسین زمان» از گونه دوم است. که پاک و بی‌آلایش و خواستنی است اما آنانی که مشتاق او نبوده و نیستند، از او چهره دیگری برآورده‌اند. حسین زمان به شوق انقلاب و مردم، درس و آینده را‌‌ رها می‌کند و از آمریکا به ایران باز می‌گردد و یکسره به صف جوانانی می‌پیوندد که برای دفاع از سرزمینشان به صف شده بودند. استعداد و دانش فراوان او از یکسوی و صفای درون او از دیگر سوی خیلی زود او را در دل هم‌رزمانش جای می‌دهد. و می‌شود: فرمانده و مسؤول. و یک به یک پله‌های مسؤولیت را در همان سنین جوانی در سپاه آن روزگار بالا می‌رود.

خودش می‌گوید: آن روزی که به جرم دخالت در سیاست به زندان و به اخراج از سپاه محکومم کردند و با وساطت فرماندهان ارشد، و با نگاه به سابقه درخشانم محترمانه بازنشسته‌ام کردند، رده تشکیلاتیِ من، سرلشکری بود.

آنچه که حسین زمان به زبان نیاورد و من آن را دریافتم، این بود که او نمی‌توانست یکی از فربگان بالانشین سپاه باشد که اکنون سر در اموال مردم فرو کرده‌اند. او به خاطر همان درون پاک و ناب و خواستنی‌اش نمی‌توانست یک پایش را در مجلس و دولت و پستوهای اطلاعاتی محکم کند و یک پای دیگرش را در اسکله‌های قاچاق.

حسین باید از مدار بالانشینان کنار گذارده می‌شد. آن بالا‌ها جای او نبود. بالایی‌ها به کارهای مهمی چون: به زیر بغل زدن سهام مخابرات، و ورود به مسائل اطلاعاتی و امنیتی، و ورود به حریم خصوصی و شنود مکالمات مردم، و مچاله کردن سیاست، و مشارکت و گروکشی در دولت، و افزودن به شمارگان اسکله‌های قاچاق، و پیمان‌های بدون مناقصه، و دلارهای نفتی مشغول بودند و حسین زمان کسی نبود که با آنان همراهی کند.

در همان سال‌ها حسین زمان با صدای زلال خود، روح جوشن کبیر و دعای کمیل را بر می‌کشید و به جان مخاطبش در می‌انداخت. همین صدای زلال، او را به وادی موسیقی کشاند. موسیقی پاپ. یک پاسدار رده بالای سپاه و موسیقی پاپ! حساسیت‌ها بالا گرفت. او باید رانده می‌شد. و: رانده شد. به کجا؟ به هر کجا که ریختش را نبینند. و حسین زمان که حالا مهندسی کارآمد و باتجربه بود، به تدریس در دانشگاه روی برد. او اکنون سال‌هاست که به دور از همه حساسیت‌های بالانشینان در جزیره کیش، به تدریس مشغول است. تدریس، آن هم به زبان انگلیسی.

دارایی‌های او بسیار در دسترس‌اند: گذشته‌ای پاک و غرورآفرین در سپاه، خانه‌ای و خانواده‌ای کوچک اما سر در آسمان پاکی‌ها فرو برده. با آلبوم‌هایی که هر یک غوغایی از ظرافت‌های موسیقایی با آنهاست. آلبوم‌هایی که هر کدام تصنیف‌های شوق‌انگیزی با خود دارند و صدا و سیما به دستور شخص آقای رئیس انتشار آنها را رسماً ممنوع کرده است.

می‌گوید: من و همسرم آن‌قدر با روح انقلاب جوش خورده بودیم که مراسم ازدواجمان را در مسجد محل برگزار کردیم. بنده خدایی که به مسجد آمده بود تا نماز بخواند، به خیال اینکه ما مجلس ختمی آراسته‌ایم، شیرینی‌ای از بساط ما برداشت و گفت: خدا رحمتش کند.

زمان می‌گذرد و در وقایع همین دو سال گذشته او را و خانواده‌اش را به جرم اغتشاش دستگیر می‌کنند و به‌‌ همان مسجد یا مسجد مجاور می‌برند. جوانکی تفنگ به دوش به حسین قراول می‌رود که: تو کجا بودی آن روز که جوان‌های ما با دشمن جنگیدند و به خاک افتادند؟!

حسین زمان را من خیلی دیر شناختم. اما خدای را سپاس که سرانجام، با گوشه‌هایی از چهره درون او آشنا شدم. او را پاسداری پاک یافتم. از جنس‌‌ همان پاسدارانی که رفتگانش همت‌ها و باکری‌ها هستند و ماندگانش علایی‌ها. پاسدارانی که دستشان نه به خون مردم آلوده است و نه به پول‌های غارت شده از مردم. پاسدارانی که پاک و شریف و خواستنی‌اند، مردمی‌اند، و در کنار مردم که می‌ایستند، از بساطی که جماعتی از ابن الوقت‌ها به اسم سپاه گسترانیده‌اند، سر به زیر و شرمسارند.

پیشنهاد می‌کنم بار دیگر به صدای زلال حسین زمان که تجلی‌گر زلالیت درون اوست، گوش دل بسپرید.

دو: کجایی آزادی!

به یکی از هم‌بندی‌های خود در یکی از سلول‌های ۲۰۹ زندان اوین آموختم که برای نوشتن بر دیوار سلول می‌تواند از درپوش آلومینیومی ظرف‌های ماست استفاده کند. من خود پیش چشم او از همان درپوش آلومینیومی قلمی ساختم و درشت نوشتم: «الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم». و او، که چشم به راه اعدام خود بود نوشت:‌ ای آزادی کجایی!؟
این روز‌ها بیش از دو سال و نیم از زندانی شدن بی‌دلیل جوانانی چون مجید درّی و مجید توکلی و عماد بهاور می‌گذرد. جوانانی که نهایتاً می‌شد با اخذ یک تعهدنامه آنان را به سر کلاس درسشان فرستاد و با زندانی کردنشان، از آنان، کینه‌ورزانی رام‌نشدنی برنیاورد.



مجید درّی اکنون در زندان بهبهان زندانی است. به جرم‌های خنده‌داری از قبیل اقدام علیه امنیت ملی و تبانی و شرکت در اجتماعات غیرقانونی. من می‌گویم: حکومتی که تن آمریکا و هفت پشت او را لرزانده، حکومتی که الگوی حرکت‌های اسلامی در منطقه است، حکومتی که همه کفر در برابر اقتدارش به زانو در افتاده‌اند، حکومتی که خواب راحت را از چشم جهانخواران ستانده، حکومتی که پشتش به خدا و موشک‌های شهاب و پاسداران و بسیجیان جان بر کف گرم است، حکومتی که برای آینده جهان و بشریت طرح و برنامه دارد، آخر چرا باید نگران پیامک‌ها و ایمیل‌های مردم باشد و برای صیانت از آسیب‌های اینترنتی یک تشکیلات بسیار مقتدرانه عَلم کند؟ جز اینکه باور کرده که: مردم تونس با همین اینترنت همدیگر را خبر کردند و با افزودن آگاهی‌های اجتماعی و سیاسی، حاکم مستبدشان را فراری دادند؟

من می‌گویم: راه بر آگاهی مردم نمی‌توان بست. و البته ما اگر در مسیر آگاهی مردم سنگ‌اندازی کنیم، گر چه بتوانیم یک چند وقتی بر خر مراد بنشینیم و خوش باشیم اما خواه ناخواه،‌‌ همان جهلِ منتشرشده، و همان سنگ‌های پیش پای آگاهی، دست به گلوی ما می‌برند و کار ما را می‌سازند. اینها که من می‌گویم، سنت‌های حتمی و تاریخی‌اند.


راستی چرا نگویم: من رنج می‌برم وقتی مجید درّی را در زندان بهبهان، دو سال و نیم زندانی می‌بینم، بدون یک روز مرخصی حتی، و آدم‌های آسیب‌زایی چون محمدرضا رحیمی و احمدی‌نژاد و جنتی و سید احمد خاتمی و علم الهدی و شیخ صادق لاریجانی را که بر مسند بسیاری از فرصت‌های مادرمرده این مردم خیمه خوابانده‌اند و ضایعه پشت ضایعه پدید می‌آورند و از سفره‌ای که سیر از او می‌خورند، سیر نیز نمی‌شوند.

انصاف هم خوب چیزی است. یک لحظه تجسم کنید آن کسی که دو سال و نیم بدون مرخصی زندانی است و اسمش مجید درّی و مجید توکلی است، فرزند پدر و مادری است که عاطفه دارند، انسان‌اند، خدایی دارند، حقوقی دارند که ما لاجرعه آن حقوق را سر کشیده‌ایم،‌ ای امان از فردا! ما که مقتدر و بی‌شکستیم، چرا باید از یک جوان مثل مجید درّی و مجید توکلی بترسیم؟ از آنها ترسیدیم، از پیامک و ایمیل مردم چرا می‌ترسیم؟ بیش از دو سال و نیم زندان؟ بدون یک روز مرخصی؟ ما با این تحکم‌های خشن چه چیزی را ثابت می‌کنیم؟ اقتدارمان را؟ بله؟ اقتدارمان را؟ اقتدار آنجاست که: حاکمانی نه بر ترس، بل بر فهم مردمان حکومت کنند. و اگر به توفیق همه‌جانبه خود بسیار محتاجند: بر دلشان. یک جوان، دو سال نیم زندان، بدون یک روزمرخصی! عجب اقتداری!

سه: تنهایی خوف‌انگیز

باور کنید من وقتی عکس‌های جماعتی از نام‌آشنایان و مسؤولان را در حوالی سال‌های انقلاب می‌بینم، تنم می‌لرزد. همه آنانی که در انقلاب و پیروزی آن نقش داشته‌اند، یا به مرگ طبیعی و مرگی مشکوک مرده‌اند، یا به اسم جاسوس و منافق و عمله استکبار اعدام شده‌اند و فرار کرده‌اند، یا عطای ماندن را به لقای ما بخشوده‌اند و راهی خارج شده‌اند، یا به اسم بریده و منافق و فتنه‌گر و بی‌بصیرت از گردونه‌های مسؤولیت کنار گذارده شده‌اند، یا به اسم عاملین فتنه به زندان و در به دری گرفتار آمده‌اند، یا خود به انزوا درافتاده‌اند و ما را با همه آینده‌ای که برای بلعیدن ما دهان گشوده تنها گذارده‌اند.




خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم شخص رهبر با جماعتی قلیل تنها مانده است. درست در اوضاع و احوالی که «دشمن غدار» به تعبیر خود رهبر، در آن سوی غفلت ما مترصد یک فرصت مغتنم است. این تنهایی اولین عارضه‌اش سرکوب اعتماد به نفس جامعه‌ای است که به شدت نیازمند اعتماد به نفس است. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، یک خانه در میان به مردمی بر می‌خوریم که یا یکی از عزیزانشان را اعدام و بی‌آبرو و متواری ساخته‌ایم، یا به زندانشان درانداخته‌ایم، یا کاری کرده‌ایم که به مرگ ناگهانی و سرنگونی عاجل ما مشتاق باشند.





یک بار با دقت به عکس‌های آن دوران نگاه کنیم و به این پرسش ساده پاسخ دهیم که: چه کسی و یا چه کسانی از تیرهای تهمت و نفرت و دسیسه‌های دلخراش ما جان سالم به در برده‌اند؟ آنان که ما بر اسمشان خط کشیده‌ایم آیا چه صبغه‌ای داشتند و اینان که مانده‌اند چه وزن و چه ملاطی دارند؟

شرمنده‌ام که بگویم: جای همه آنانی را که مرده‌اند و کشته شده‌اند و به تهمت‌های درست و نادرست ما رانده و زندانی شده‌اند، جماعتی از پاسداران و روحانیان اطلاعاتی و امنیتی و آدم‌های کم‌بنیه پر کرده‌اند. و این،‌‌ همان بُهت بزرگی است که ما را به سمت جامعه‌ای شبیه کره شمالی و شورویِ سابق شتاب می‌دهد. و البته فرشِ سرنوشت همانان را نیز پیش پای ما پهن می‌کند.

چهار: درباره خاتمی و کاری که کرد

ابتدایی‌ترین حسی که از کار آقای خاتمی در آن روستای دماوند به جان آدمی چنگ می‌برد این است که او را از گردونه اعتماد خود به دور اندازیم و او را با سرانجامی که منفک از مردم معترض برای خود رقم زده است تنها گذاریم. خاتمی در آن روستا به آرمان‌ها و خواست مردمی که برای تغییر ساحت‌های نادرست این نظام خون داده‌اند و آسیب دیده‌اند، جفا کرد و خواه ناخواه آسیب‌ها و خسارت‌های فراوانی را، هم بر خود و هم بر همان خواست‌ها روا داشت.

اگر این حس ابتدایی را ورق بزنیم به این توجیه درست یا نادرست دست می‌یازیم که او: برای بقای این نظام و پرهیز از روزهای تلخ و پرآشوب، نیازمند یک باب گفتگو بوده است. این باب گفتگو را اگر حاکمیت از او دریغ می‌کند چرا خود او این در را به روی خود و به روی مردمی که معترضند ببندد؟ از این منظر که به آن روز خاتمی در آن روستا بنگریم، باید به او و به میزان دوراندیشی او حق بدهیم. گر چه من خود شخصاً کار او را نپسندیدم و با اعتنا به روزهای پیشینی که او همچنان بر پرهیز از حضور در روز انتخابات پای می‌فشرد، رویه‌های دیگری می‌توانست پیش آورده شود، اما با این همه باید باور داشت که خاتمی محل مراجعه و دلبستگی مردمان بسیاری است که هنوز و همچنان روی به او دارند و چشم به راه جسارتی و خیزشی از او روزشماری می‌کنند.

من می‌گویم: ما چه از خاتمی آزرده خاطر باشیم و چه نباشیم این مهم را نباید از ذهن خود دور بداریم که او در معادلات سیاسی کشورمان سهم عمده‌ای داشته و دارد. نکند به خاطر شرکت او در انتخابات اخیر، یکسره از او دل بکنیم و بی‌اعتنا از مناسبات پس پرده‌ای که خاتمی را تا پای صندوق رأی برده است، روی به انشقاق و گسست بریم و جمعیت خود را به سرگردانی ترغیب کنیم. همین!

پنج: داستان حسادت‌های ریشه‌دار

معمولاً این مثل در میان هنرمندان رواج دارد که «حسادت هنری» با زندگی هنرمندان امتزاج دارد. آنان با همه تعارفاتی که برای هم ردیف می‌کنند، از توفیق دوست جانی خود نیز رنج می‌برند و به سرنگونی هنری او مشتاق‌ترند. این حسادت هنری اگر در میان هنرمندان با طیفی از رنگین‌کمانی حس و حال آنان پذیرفتنی باشد، از جانب دولتمردان ما پذیرفتنی که نیست، زشت نیز هست.


توفیقات جناب اصغر فرهادی در مجامع هنری جهان، آنچه که در ظرف مدنیت ما نهاد، فهم و هنر و درخشش برای کشورمان است، و آنچه که در کاسه مسؤولان ارشاد و سیاسیون دولتی و وجیزه‌های فرمایشی آنان نهاد،‌‌ همان حسادتی است که اگر تأییدش کنند به جان کندن خودشان می‌انجامد و اگر بی‌خیال از کنارش عبور کنند، به فرسودن و تباه شدن خودشان در مجامع هنری می‌انجامد.

با این همه، ظهور فرهادی در این سطح، آن سوتر از آزردگی بی‌دلیل جماعتی از دولتی‌ها و هنرمندان دولتیِ ما، ظهور عزت و سربلندی برای همه ایرانیان است. قرار نبوده و نیست که عزت و سربلندی همچنان بلوکه خاندان خودی باشد. فردی همچون فرهادی نیز که به زعم ما یک ناخودی است، می‌تواند برای وطنش شکوه و شرم و شوق بیافریند. با آنکه معتقدم فرهادی بسیار بیش‌تر از بسیاری از خودی‌ها برای ما سرفرازی آورده است. و من ای خدا چه رنجی می‌برم از این داستان انشقاق‌گرِ خودی و ناخودی.

فرهادی و اندیشه مبارکش، برای ما احترام پدید آورد. همچنان که ورزشکاران ما آنگاه که در عرصه‌های جهانی می‌درخشند و شوق جانانه‌ای به لایه‌های عاطفی و غرور آحاد جامعه می‌دوانند، درخشندگی فرهادی نیز به جان افسرده فرهنگی ما انرژی زایدالوصفی تزریق نمود. بسیار بیش از آنچه که همه هیمنه دستگاهی چون وزارت ارشاد و تبلیغات اسلامی از عهده‌اش برآیند.

فرهادی فرزند ایران و فرزند زمانه خویش است. استادی او علاوه بر اشراف هنری‌اش که همچون یک بافنده زبردست قالی، تار و پود اثرش را به هم تنیده و نقشی بی‌بدیل پدید آورده، در این است که در مخمصه ممیزی‌های تمام‌نشدنی و رایج هنری ما، به خلق این اثر بدیع توفیق یافته است.

به امید روزی که فرهادی به میهنش بازآید و وزیر ارشاد به نمایندگی از طرف کوچک و بزرگ این مردم دستش را ببوسد. مثل بوسه‌ای که ما بر دست و بازوی رزمندگان سال‌های دفاع مقدس خود می‌زدیم و با جان و دل پاسشان می‌داشتیم.

شش: شیر یا خط!

ما قرار است با انتخابات چه چیزی را به خودمان و به دنیا بفهمانیم؟ لابد اینکه: مردمان ما بر چند و چون مقدرات قانونی خویش مستقرند و با اشراف بر قانون، مسیر حرکت کشور خویش را خود تعیین و ترسیم می‌کنند. خوب، بسیار خوب، منتها این انتخابات یک دورخیز کلی دارد و یک کنایه جزیی. دورخیز کلی‌اش این است که نمایندگان واقعیِ مردم – بله، نمایندگان واقعی مردم – به مجلس راه یابند. و کنایه جزیی و بطئی‌اش این است که: این واقعی بودن نباید «نمایشی» باشد. مثل‌‌ همان کاری که صدام می‌کرد و به‌‌ همان چیزی که از پیش مشخصش کرده بود دست می‌یافت.




من می‌گویم: ما با ایجاد تنگناهای بسیار، همه کارآمدان و منتقدان و خیرخواهان جامعه را به اسم‌های مختلف و به بهانه‌های گوناگون از مدار حضور در انتخابات بیرون راندیم. ماندند جماعتی که باب میل ما هستند. مطیع و حرف گوش کن و مجیزگوی. برگزاری انتخابات در میان این جماعتِ نرم و بی‌تپش که انتخابات نیست. شیر یا خطی است به معنی اینکه: فعلاً تو بیا و تو بمان. به‌ویژه با راندن و دور ساختنِ هر معترضی که بتواند به همین شیر یا خط نمایشی ما سر بکشد و از میزان استقبال مردم خبر بگیرد، و همچنین تسلط دربست و بی‌خلل ما به زیر و بالای انتخابات، داستان اعلام نتیجه نهایی را نیز به قدر و اندازه کرم خود ما بند می‌کند. و نه به آنچه که رخ داده.

پس نمایندگان این دوره مجلس، بدیهی است که نمایندگان واقعی مردم نیستند. شأن فضائلشان‌‌ همان شأن گل یا پوچی است؛ که بود و نبودشان تنها به پر کردن فضای پوک مجلس محتضر می‌ارزد. این را منِ منتقد نمی‌گویم. عقل جمعی و تعریف رایج انتخابات می‌گوید.

در حقیقت ما با ضرب و زور، جماعتی را به اسم نماینده به مردم حقنه کرده‌ایم و حالا با سماجت از مردم می‌خواهیم به خاطر واگشایی مجلسی با این کیفیت، پا بکوبند و شادمانی کنند. و این البته قبول می‌فرمایند که شدنی نیست. منظورم این است که خدای متعال یک خصلتی در بنی بشر به ودیعه نهاده که با آدم‌های عاریتی حال نمی‌کند. و این باز البته تقصیر ما نیست. به‌‌ همان ودیعه الهی مربوط است.

هفت: باجناقی با کفش‌های کتانی

دیشب عروسی بود. عروسی خوبان. عروسی نبود، یک فیلم خوب و خوش‌ساخت بود گویا. به قول یکی از جوانان مجلس، می‌شد اسم این فیلم را «باجناقی با کفش‌های کتانی» نهاد؛ که عروس، دختر جناب مهندس محمد توسلی بود. و داماد، از طایفه‌ای که مستحق این عروس و خانواده سرشناسش می‌نمود. پدر عروس اما ماه‌ها در زندان بود، با آن کهولت سن، و با سوابقی که داشت. اولین شهردار تهران بعد از پیروزی انقلاب؛ و البته با طعمی از زندان‌های زمان شاه، و زندان‌های اسلامی ما. جرم‌های زمان شاه اگر براندازی بود، جرم‌هایی که ما برای او تراشیده بودیم، مضحک‌تر از مضحک بود: امضای یک بیانیه!

خوشبختانه این حداقل عقلانیت از زندانبان ما زدوده نشده است که به این پدر اجازه ندهند دو ساعت مانده به مراسم به مجلس عروسی دخترش نیاید. آمده بود. دو ساعت مانده به مراسم از زندان آزادش کرده بود. البته چهل و هشت ساعته؛ که سر ساعت هشت صبح شنبه برمی‌گردی. پدر عروس، مهندس محمد توسلی، با چهره‌ای که درون بی‌آلایشش در او موج می‌خورد به میهمانان خوشامد می‌گفت. با همان خوی خیرخواهی و وِزانت بزرگان نهضت آزادی، که بزرگان نهضت آزادی نیز در این مجلس بودند، از پیر تا جوان.


عروس نیز عجبا که ماه‌های طولانی زندانی کشیده بود، و هنوز نیز باید گوش به زنگ زندان باشد، که بیا و مابقی دوران محکومیتت را بگذران. عروس اما‌‌ همان بود که خبر زیر گرفتن آن اتومبیل نیروی انتظامی را و کشته شدن یکی از مردم معترض را به گوش جهانیان رسانده بود؛ جای آن راننده و آن قاضی خالی. راننده‌ای که آدم کشته بود و اکنون آزاد بود، و قاضی‌ای که دست به زندانی کردنش روان است و همچنان با چرخش قلمش بی‌گناهان را به زندان در می‌افکند و بهشت برین را نیز هم‌وزن مجاهده خود نمی‌پندارد.

باجناق داماد نیز زندانی بود؛ جناب مهندس فرید طاهری. من اما توفیق این را داشتم که در زندان اوین یک چند وقتی از فهم و ادب فراوان او ارتزاق کنم. دیشب ناگهان خبر درگرفت که فرید نیز در راه است. ‌ای عجب! چه می‌شنویم؟ من چقدر مشتاق این لحظه بودم، که فرید را ببینم و برای لحظه‌ای هم که شده از تماشای ادب فراوانی که در حرکات و گفتار و اندیشه او خانه کرده بود، محظوظ شوم. گفتند از زندان به منزل رفته تا لباس عوض کند و به مجلس عروسی بیاید.


تا اینکه: فرید آمد. باجناق آمد، باجناق با کفش‌های کتانی آمد، و با رویی گشاده و ادب فراوان و اشک‌هایی که برای هاله سحابی رو به شوهر هاله فرو ریخت. چه آرامشی در صورت این مرد بود. و من محو تماشای او بودم. خدایا تو خوب می‌دانی دماوند را از کجا برآوری. من دماوند را در برابر این محفل ساده و صمیمی و پاک، حقیر یافتم. جالب آنکه باجناق، برای تعویض لباس به خانه رفته بود اما بعد از تماشای قد و بالای خانه، متعمدانه با‌‌ همان لباس زندان و با‌‌ همان کفش‌های کتانی به مجلس عروسی آمده بود. جای عماد بهاور و خیلی‌های دیگر در این مجلس خالی می‌نمود.

من هیچ‌گاه طرفدار هیچ حزب و دسته‌ای نبوده‌ام، هرگز. اما چرا طرفدار ادب و انصاف و خیرخواهی هر جماعت و هر انسانی که علَم انسانیت برافراشته نباشم؟ به‌ویژه هموطنانم، و به‌ویژه آنانی که این روز‌ها زندانی جفا‌ها و کینه‌ورزی‌های شخصی مایند.

هشت: یه روز خوب میاد!

ای خدا، روزی در همین نزدیکی‌ها، مردمان ما نخواهند ترسید. نویسندگان و هنرمندان ما نخواهند ترسید. نمایندگان ما نخواهند ترسید. و به جای همه آنانی که نخواهند ترسید، دزدان در هر لباس، چه سپاهی و چه اطلاعاتی، چه روحانی و چه غیر روحانی خواهند ترسید.

روزی در همین نزدیکی‌ها، مجلس، از شأن سرنگونِ فعلی‌اش، به شأن «عصارگی فضائل مردم» باز خواهد رفت، و نمایندگان، به جای ترس و جهل، فهم را برخواهند کشید.

روزی در همین نزدیکی‌ها نمایندگان نترس ما، ویژه‌خواران و سپاهیان قاچاقچی را، و هیولا‌ها و نامحرمان اطلاعاتی را شناسایی خواهند کرد، و پس از سپردن آنان به دست یداللهی قانون، دستگاه‌های مخوف پس پرده آنان را متلاشی خواهند کرد.

روزی در همین نزدیکی‌ها،‌ ای خدا، بانوان بی‌حجاب و فهیم ما، شانه به شانه بانوان فهیم و باحجاب ما، به مجلس ملی ما راه خواهند یافت، و برای همیشه، نکبت اجبار را از ساحت دین به نمایش خواهند گذارد. چه می‌گویم؟ روزی در همین نزدیکی‌ها، از همان تریبون مجلس، کمونیست‌های خوب سرزمینمان ایران، برای احقاق حقوق همه، به‌ویژه برای حقوق خداباوران گریبان خواهند درید.

روزی در همین نزدیکی‌ها، تنِ اطلاعاتی‌ها و تن پاسداران خاطی ما، از افشای خطا‌هایشان خواهد لرزید. چرا که نمایندگان راستین ما، به هزارتوی آنان اشراف خواهند ورزید و با افشای هر خطا، باعث و بانی‌اش را به چوب قانون خواهند سپرد.

روزی در همین نزدیکی‌ها،‌ ای خدا، دزدان در هر لباس، چه خودی چه ناخودی، از ترس نمایندگان شجاع ما به هزار سوراخ خواهند خزید. و دست کاوشگر قانون، با اقتدار، آنان را از سوراخ‌های اختفا بیرون خواهد کشید. این شعار نکبت‌بار «به دزدی‌های من و دوستانم کاری نداشته باش تا به دزدی‌های تو و دوستانت کاری نداشته باشم» خاک خواهد خورد و به جای آن شعار «من دوست و دوستدار توأم تا جایی که خطا نکنی؛ که اگر خطا کردی، همین منی که دوست توأم، با بند بند قانون در برابرت خواهم ایستاد. تو نیز این‌چنین باش با من»، بر پیشانی مجلس و احزاب ما خواهد نشست. 
روزی در همین نزدیکی‌ها، هرگز، فرد بی‌مایه و بی‌تجربه‌ای از صد فرسنگی مسندهای دستگاه قضا عبور نخواهد کرد، تا از ترس افشای پرونده برادرانش، به دزدان پرونده‌ساز کرنش کند. روزی که دستگاه قضا، با علم و انصاف و عدالت و آزادی آشتی خواهد کرد. و پوسیدگان و رابطه‌بازان از زیر و بالای مسندهای آن بیرون رانده خواهند شد.

روزی در همین نزدیکی‌ها، جوانان ما، جوانی خواهند کرد؛ و جام نشاط را، و آزادی و امنیت را، با تمام گوارایی‌اش سر خواهند کشید. روزی که جوانان ما، ما را خوهند بخشود؛ و با ما آن نخواهند کرد که ما با آنان کردیم.

روزی در همین نزدیکی‌ها، روحانیان عتیقه و دخالت‌گر و آسیب‌زای ما به انزوا فرو خواهند شد، و روحانیان پاک‌نهاد ما بر منبرهای درایت خواهند نشست و قفل سخن را خواهند شکست. روزی که روحانیان آزاده ما، برای زخم دل نسل‌های آزرده ما خواهند گریست. و پیش پای آسیب‌دیدگان ما به زانو در خواهند نشست و طلب بخشایش خواهند کرد. و ما برای روحانیتی که در این ملک به خاک افتاده و از گردونه اعتبار دور مانده، راه خواهیم گشود. روزی که دین، از دست دخالت‌های کودنانه ما و از دست بی‌کفایتی‌های مکرر ما نفس راحت خواهد کشید و در جایگاه بایسته‌اش جلوس خواهد کرد.

روزی در همین نزدیکی‌ها، علم، به محافل علمی ما راه خواهد یافت. و دانشگاه‌های ما با علم و تحقیق و تجربه خواهند آمیخت. روزی که جوانان تیزهوش ما آبروی از دست رفته علمی ما را نه در یکی دو شاخه نمایشی، بل در تمامی رشته‌ها و شاخه‌ها باز خواهند آورد.

روزی در همین نزدیکی‌ها، سفرکردگان و قهرکردگان و نخبگان به میهنشان ایران باز خواهند گشت و ریسمان بازسازی این سرزمین زخمی را به دست خواهند گرفت.

روزی در همین نزدیکی‌ها، میلیارد‌ها پول بی‌زبان مردم را به اسم یارانه، به جای اینکه خرج حق‌السکوت ندانم‌کاری‌های خود کنیم و مفت از کفَش بدهیم، در مسیر احیای زیرساخت‌های اقتصادی کشور سرمایه‌گذاری خواهیم کرد و نرم نرم نکبت بیکاری را از سر و روی جامعه خواهیم روفت.

روزی در همین نزدیکی‌ها، راه را بر رواج اعتیاد خواهیم بست و به صورت آنانی که در هر لباس از ترانزیت مواد مخدر میلیارد‌ها دلار به جیب زده‌اند تف خواهیم کرد.

روزی در همین نزدیکی‌ها، ارادتمندانه به خانواده‌های شهدا و جانبازانی که همچنان در کنار آسیب‌ها و آسیب‌زایان ایستاده‌اند، نشانی کسانی را خواهیم داد که جفاکارانه از شهید و جانباز برای خود فرصت‌ها پدید آورده‌اند و کار و کسب‌ها آراسته‌اند و به خواسته‌های این مردم آرزو به دل خیانت کرده‌اند و خندیده‌اند.

روزی در همین نزدیکی‌ها، بسیجیان ما باور خواهند کرد تعریف بسیج و بسیجی، در خدمت به مردم خلاصه می‌شود و نه نگاهبانی از منافع دیگرانی که حساب‌های پنهان دارند و نگاه کاوشگر مردم برای آنان مزاحمت است. روزی که بسیجیان ما خواهند دانست چه کلاه گشادی به سرشان رفته است. روزی که آنان چوب و چماق را دور خواهند انداخت و در کنار مردم خواهند ایستاد و به صف آنان خواهند پیوست.

اینها که گفته آمد، ‌ای خدا، رؤیا نیست؛ آرزوهای ناشدنی نیست؛ آرمان‌های بدیهی و دم دستی مردمی تحقیرشده و غارت شده است؛ که به چشم خود در همین ترکیه مجاور، سال‌هاست همین‌ها رواج یافته و شوق‌آفرین، می‌بینند و افسوس می‌خورند. ‌ای خدا می‌بینی کار ما ایرانیان به کجا فروشده؟ که حسرت این روزهای ترکیه ما را بگدازد؟!

نه، روزی خواهد آمد که ما قدر هم را خواهیم دانست و از اشک‌های هم برای عاطفه‌های خراش‌خورده استمداد خواهیم گرفت. روزی که ما قامت برخواهیم افراشت. روزی که شاد خواهیم بود و به روی هم و به روی زندگی غش غش خنده خواهیم زد. روزی که زندگی خواهیم کرد. روزی که خدا را در کنار خود شانه به شانه خواهیم دید. روزی که خنده خدا را خواهیم شنید. روزی که اشک شوق مجال گفتگو از ما خواهد ستاند. روزی که زمین به پاهای محکم ما غرور خواهد ورزید. به امید آن روزهای نه چندان دور. نگران نباشید: «یه روزخوب میاد....»

محمد نوری‌زاد
نوزدهم اسفند ماه سال نود

منبع: وبسایت رسمی محمد نوری‌زاد




لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)


























لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:



۱ نظر:

  1. همه ملت پشت رهبر هستند تا پای جان!
    هرکی هر چی می خواد بگه...............
    به دعای گربه سیاه بارون نمیاد!

    پاسخحذف

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***