جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۳۱):
شبهای دامادی بازجوها و
شکنجهگرها (شبهای باکرهها)
مسعود نقرهکار
... سکوتی هولناک بر فضای بازداشتگاه سنگینی میکرد،
شب خوف بود، سکوت، سکوت، سکوت، و صدای دمپائی پلاستیکی قهوهایرنگ هادی آسمانی
سکوتشکن هراس و هول بود، نگهبانی که به وقت راه رفتن پایش را روی زمین میکشید.
بازجوها و شکنجهگرها هم ساکت شده بودند. آیا سلاخی تمام شده بود؟ نه، از اتاق
سمت راست سالن، که حالا دادگاه ویژه بود، فریاد محمدباقر ترس را میلرزاند.
محمدباقر یا ممباقر، حاج مصطفی کاظمی (موسوی) و شفاف، گاه فریاد میزدند و فحشهای
مذهبی میدادند. (زنازاده، حرامزاده، مادر قواد، قواد و...). حاکم شرع هم همینطور
بود. فریادها اما از ترس بودند، آن همه اعدام همه را ترسانده بود. حکام شرع فقط
امضا میکردند، در حالی که ترس در لابلای انگشتانشان دیده میشد.
دیشب یک نشست بود. امام جمعه حائری هم آمده
بود، قرار بود توابین و برخی از آزادشدگان هم به مهمانی مرگ دعوت شوند. شاید آن
همه سکوت به همین خاطر، آوار قتلگاه شده بود. توابها و آزادشدگان دیگر چرا؟ مردها
در بند ۱ و ۳، و زنها و دخترها را توی بند ۴ جمع کردند، بندی که خالی شده بود.
قربانیان هرگز تصور نمیکردند چنین شرنوشتی در انتطارشان باشد.
هادی پرده برزنتی سنگینی که در فلزی بازداشتگاه
را میپوشاند، بالا کشید و زندانی را از آن عبور داد. حالا «راضیه ل.» روبهروی من
نشسته است، مهندس مکانیک، ۲۸ یا ۲۹ ساله، اهل آبادان، مجرد. حاکم شرع حجتالاسلام
مصیبی هم بود، مصیبی اصرار داشت راضیه چیزی بگوید و بپذیرد که حاضر است تیر خلاص
بزند، مصیبی فریاد میزد: «حاضری تیر خلاص بزنی یا نه؟ بگم حسین مخبر بیاد تا با
او مصاحبه کنی و همه چیز را بگی؟» (مخبر، مسؤول مصاحبه گرفتن از زندانیان بود)، مصیبی
فریادش را بلندتر میکرد، راضیه اما هیچ نمیگفت، نگاه بود و سکوت. مصیبی عصبانی
شده بود. «... نه، آدم بشو نیست، نمیخواد زنده بمونه؟»، و راضیه هیچ نگفت، سکوت
بود و نگاه. دادگاه تمام شد. حکم هم صادر شد. ذوالقدر، حسن بیبی را صدا زد. چیزی
زیر گوش حسن بیبی گفت و راضیه را تحویل او داد. حسن بیبی راضیه را به زیرزمین و
اتاق بازجویی (اتاق ب) برد. ذوالقدر هم بعد از کمی این پا و آن پا کردن به دنبال
او رفت.
حسن بیبی با همه رذالت و شرارتاش، بعدها
اقرار کرد با آن که آن شب او و ذوالقدر «داماد» شدند، اما برای او شب خوبی نبود.
حسن بیبی گفت: «من خیلیها رو اعدام کردم، خیلیهام عروسم شدن، همه اونا از یادم
رفتن، اما راضیه رو نتونستم فراموش کنم، اون نگاه و سکوتش ولم نمیکنن». حسن گفت
که بعد از اینکه او و ذوالقدر کارشان تمام شد، چادری مشکی روی سر راضیه انداختند و
به جای طناب، با زنجیر فلزی قلاب بیضهکشی او را حلقآویز کردند. حسن گفت در تمام این
مدت راضیه حتی یک کلمه نگفت، سکوت بود و نگاه.
********
۸
دختر و سه زن، پراکنده روی پلههای هوا خوری نشستهاند. هوا و باد پائیزی آنها را
توی خودشان جمع کرده بود. «کز کرده بودند.». بادی سرد از سوی کوههای «استسقاء» میوزید،
بادی که مثل تیغه پوست را برش میزد، بادی که سرمایاش گونهها و لبها را خشک میکرد.
خدا میداند این زجرکشیدگان و تنهاماندگان به چه فکر میکردند. از پشت پنجره شیشهای
اتاق بازجوئی حاج مجتبی کاوه، از لای لایههای کرکره به آنها نگاه میکردم. همه چیز
سرد و بیروح بود، و آسمان خاکستری رو به سیاهی میرفت. یکی از آنها را خوب میشناختم،
منیره سادات، دختر مدیر مدرسهای که توی خیابان قصرالدشت بود، حدود ۲ سال پیش،
برادرش بهروز برای خفظ ناموس و شرفاش جوانی که مزاحم خواهرش شده بود را کشته بود.
امروز اما بهروز کجاست تا از ناموس منیره سادات دفاع کند؟
سید اصغر مؤمن (یا مؤمنی) که مصیب صدایش میزدیم،
توی اتاق پشت میز بازجویی نشسته است و سیگار میکشد. خودش میگفت اهل تهران است،
اما من فکر میکنم اهل هیچ کجا نبود، چندی پیش به همراه مرتضی مقتدائی و یونسی و
عندلیبی برای پاکسازی زندانها آمده بودند. مصیب خطاب به من گفت: «... حاج آقا زیاد
نیگا نکن اغفال میشی» و نزدیک من آمد و گفت: «خوب شد امام توی همون بیمارستانه
قلب فتوا دادن که باکره بی باکره»، پرسیدم: «امام فتوا دادند یا آیتالله منتظری؟»،
گفت: «نه، بنده خدا منتظری ترسید، زیر بار نرفت، چند بار گیلانی و لاجوردی رفتند پیشش
که فتوا بده، حتی شنیدم بعضیها دنبال این بودن که برای کرکیهام فتوا بگیرن [یعنی
تجاوز به نوجوانان]، اما ندادند، منتظری گفته بود سند شرعی نداریم که من فتوا
بدم، زیر بار نرفت، اون موقع امام تو بیمارستان قلب بود، حالشون خوب نبود، وقتی جریان
رو بهشون گفتن، خودشون فتوای باکرهها رو نوشتن».
محی الدین حائری شیرازی |
اسدالله لاجوردی |
محمد محمدی گیلانی در حال دریافت مدال افتخار از دست احمدی نژاد |
علی یونسی، وزیر اطلاعات در زمان دولت خاتمی |
مصطفی موسوی (کاظمی) از معاونان و کارمندان
ارشد وزارت اطلاعات
و همدست و معاون سعید امامی در انجام قتلهای زنجیرهای |
به بیرون نگاه میکنم، چه غریبانه نشسته بودند،
شکستهشدگان جوانی که پیر شده بودند. به چه میاندیشیدند؟ به بیکسی، به تنهائی،
به پدر و مادر، و یا به همه آن چیزهائی که دوست میداشتند و دیگر آنها را نمیتوانستند
ببینند؟ یا به اینکه اینگونه در «شبهای باکرهها» عروسشان کردهاند؟ [بازجوها و
شکنجهگرها این نوع شبها را شب باکرهها اسم گذاشته بودند]. همه « عروس» شده
بودند، به گفته مصیب حتی آن سه نفری که زن بودند و شوهردار. مصیب آمد پشت پنجره و
کنار من ایستاد و گفت: «اون یکی رو میبینی؟ اون آخری که زیر پله نشسته، همونی که
سرشو به دیوار تکیه داده، اون عروسه خودم بود، لامصب مثه نبات بود، اولش دل نمیداد،
با چند تا سیلی بیحال شد و زحمتو کم کرد».
در هواخوری باز شد، مجتبی کاوه، خلیل و مجید
ترابپور، حسن بیبی و حسینزاده آمدند توی هواخوری، حسینزاده گفت: «هواخوری
تموم، یاالله بیرون!»، قربانیان به سختی از جا بلند شدند و رفتند بیرون. خلیل ترابپور
رفت به طرف میلههای والیبال، که تورش را برداشته بودند و به جای آن یک لوله کلفت
به طور افقی به جای تور گذاشته بودند، علاوه بر جوش دادن سر میله، برای محکمکاری،
با طناب سفیدرنگی هم میله افقی را به میلههای عمودی طنابپیچ کرده بودند. حسن بیبی
و خلیل ترابپور میله را با طنابهای دار به ۵ قسمت تقسیم کردند. حسینزاده شروع
کرد و یکی از دخترها را پیش کشید. چادرش را کامل روی سر و بدنش انداخت، دستهایش
را به حالت خبردار کنار پهلوهایش چسباند، و بعد با روسری قربانی، از روی چادر،
دستها را با روسری محکم به پهلوها بست، و گره روسری را محکمتر کرد. با اشاره او
خلیل و مجید ترابپور طناب را کشیدند. ارتفاع کم میله افقی از سطح زمین باعث شد سر
قربانی محکم به میله برخورد کند. قربانی چند بار تکان خورد و آرام گرفت. و به همین
ترتیب، همه قربانیان را حلقآویز کردند، ۸ دختر و سه زن....
زیرنویس:
*
سلسله مطالبی که سی و یکمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه
قضائیه حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است.
او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی
و عقیدتی، از گوشههایی از جنایتهای پنهانمانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده
برمیدارد. (با توجه به اینکه در زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از
نامهای متعدد و مستعار استفاده میکردند و میکنند، نامها و فامیلیها میتوانند
واقعی و حقیقی نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شده است که
در صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل
روز. راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای
شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به
هنگام خدمت، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه
قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق
همین ارتباطهاست.
منبع: وبسایت «گویانیوز» (تیتر، عکسها و ویرایش شکلی از وبلاگ «نجواهای نجیبانه»)
* دیدگاههای وارده در نوشتارها لزوماً
دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.
------------------------------------
سایر بخشهای «جنایتها و
خیانتهای جمهوری اسلامی»:
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۸): سرنوشت دردناک و رقتانگیز فرماندهان و قهرمانان
جبهههای جنگ
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
راضیه ل در خلوتگاه ضمیرش به چه می اندیشیده که در برابر این جنایت هیچ کلمه ایی به زبان نیاورده است ایا او از این مهر ورزی حکومت اسلامی دچار شوک شده !!نمی دانم ولی شاید روزی بفهمین او به چه می اوندیشیده
پاسخحذفدرد، درد، درد...؛ حسرت، حسرت، حسرت...؛ سکوت، سکوت، سکوت...
حذفآقايان اعدامي 67 كه سر سربازهاي ايران را جلوي عروسهايشان بريدند بايد زنده مي مانند و هزاران نفر ديگر را قتل عام مي كردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخحذفكساني كه مردان را به جرم ريش داشتن به گلوله مي بستند و يا ميدزديند و با آب جوش پوستشان را زنده زنده مي كنند نبايد اعدام مي شدند. بايد حلقه گل گردنشان مي انداختيم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مرد نيستي اين حرفها را بزني و انتشار بدي
http://arsalanrhmshz.blogspot.se/2013/05/blog-post_3096.html
پاسخحذففرق یک مرد مؤمن مسلمان و یک زن فاحشه،تنها ٢٠٠ گرم ؟