صفحات

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

متن کامل مصاحبه محمد نوری زاد با وبسایت «کلمه»؛ قلاده‌های طلا؛ قتل بختیار؛ کشتار شصت و هفت؛ رسوایی سرنگونی هواپیمای ایرباس...



متن کامل مصاحبه محمد نوری‌زاد با وبسایت «کلمه»؛
قلاده‌های طلا؛ قتل بختیار؛
کشتار شصت و هفت؛
رسوایی سرنگونی هواپیمای ایرباس...


«نجواهای نجیبانه»، ۴ فروردین ۱۳۹۱

«آزاد آزاده» - ع. خ.:

وبسایت کلمه، در فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۱، مصاحبه‌ای را در سه بخش با محمد نوری‌زاد منتشر کرد که نکات جالب توجهی در آن به چشم می‌خورد؛ از جمله اشاره به پشت پرده ساخت فیلم «قلاده‌های طلا» و سوابق کارگردان آن، ابوالقاسم طالبی؛ اشاره به کشتارها و اعدام‌های دسته‌جمعی سال شصت و هفت و نیز اشاره به پشت پرده رسوایی سرنگونی هواپیمای مسافربری ایرباس IR655 ایران در سال شصت و هفت و کشته شدن ۲۹۰ مسافر بی‌گناه آن؛ و البته باز هم نجواهای نجیبانه نوری‌زاد با خامنه‌ای و انتقاد از رفتار، گفتار و افکار رهبران جمهوری اسلامی.

با توجه به نکات مهم این مصاحبه، «نجواهای نجیبانه» تصمیم گرفت متن کامل این مصاحبه را به صورت یک‌جا و البته با ویرایش شکلی مصاحبه، در اینجا منتشر سازد. با این توضیح که عکس‌ها، توسط «نجواهای نجیبانه» انتخاب و منتشر شده‌اند.



بخش اول مصاحبه محمد نوری‌زاد با وبسایت «کلمه»، ۱۸ فروردین ۱۳۹۱

مصاحبه‌کننده: سپند میریوسفی

در واکنش به فیلم قلاده‌های طلا؛ کاتبان درباری، همیشه تاریخ را به نفع سلاطین تغییر می‌دادند

بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است

از محمد نوری‌زاد درباره نامه‌هایش پرسیدیم، اینکه چرا همچنان می‌نویسد و با نوشته‌هایش به دنبال چه نتیجه‌ای است. از محمد نوری‌زاد سؤال‌های مرسوم مردم را پرسیدیم، اینکه آیا نامه‌ها و نوشته‌هایش سوپاپ اطمینان نیست؟
از آنجا به فیلم قلاده‌های طلا و و کارگردانش رسیدیم، از او گفتیم. گفتیم چون می‌دانستیم که نوری‌زاد می‌داند. خواستیم که برای ما هم بگوید. سختش بود اما دست آخر پاسخ داد و نهایتاً گلایه‌هایی کرد.
گفتگوی پیش رو نشان می‌دهد که محمد نوری‌زاد هنوز ناگفته‌های بسیاری دارد. از بدنه معترض و خادم سپاه پاسداران تا اقلیت در رأس این نهاد که به تمام آرمان‌های یک ملت و انقلاب پشت پا زدند و از تاریکخانه‌های اطلاعات تا رؤیاهایی که پدران و مادران ما برای این سرزمین در سر می‌پروراندند و امروز همه را نقش بر آب می‌بینند.

متن کامل گفتگوی کلمه با محمد نوری‌زاد، نویسنده و مستندساز منتقد را با هم می‌خوانیم:

[پرسش:] آقای نوری‌زاد شما در واقع با نگارش همان اولین نامه به رهبری، رسماً از صف دوستان و خودی‌ها بیرون شدید. دوستان هم طیف شما در قبال شما یا ساکت ماندند یا در هر فرصت مناسب به شما هتاکی کردند و می‌کنند. مثل آقایان سلحشور و سردار قاسمی و ابوالقاسم طالبی. از این که دوستان قدیمتان سراغی از شما نمی‌گیرند ناراحت نیستید؟

[پاسخ:] ناراحتی من بیش از آنکه معطوف از دست دادن آنها باشد- که البته ناراحت‌کننده هم هست – به این مربوط است که اغلب آنها در هراس و نگرانی و ترس به سر می‌برند. ترس از این که مبادا یک چشم نامحرمی آنها را در کنار من ببیند و مشکلی برای خودشان و کارشان پیش بیاورد. من این ترس را بارها به چشم خود دیده‌ام. یک بار یکی از سرداران سپاه به دیدن من آمد و خیلی ابراز ارادت کرد. به من گفت که بدنه کلی سپاه کاملاً با نگاه و با مواضع شما همراه است و نسبت به روال جاری سپاه معترض و منتقد است. گفت: این هیاهوهای غارتگری و دخالت در کلیت امور کشور، به رأس هرم سپاه و آن جماعت از پاسداران رأس‌نشین مربوط است. مابقی پاسداران از این وضعیت متنفرند. اینها دوست نداشته و ندارند که نام سپاه به زشتی برده شود. که البته خودش هم قبول داشت که داستان و سرنوشتی که سپاه دچار آن شده از این قضایا و آرزوهای مانده در دل گذشته و دوره‌اش سپری شده.
آن روز این دوست سردار من برخاست تا برود. پرسیدم: کجا به این زودی؟ گفت: دارم به فلان مجلس می‌روم. گفتم: اتفاقاً من هم علاقه‌مندم به همان مجلس بیایم. با هم برویم. سردار ناگهان به تردید افتاد. و احتمالاً صحنه‌هایی را پیشاپیش تداعی کرد که مثلاً شانه به شانه من دارد داخل آن مجلس می‌شود. کافی بود دوربین یکی از حاضران عکسی از این شانه به شانگی بگیرد و آن عکس را نشان از ما بهتران بدهد یا در فضای مجازی به نمایش بگذارد. بدیهی است که چه عاقبتی می‌توانست برای این سردار خوب ما تدارک دیده شود.
اغلب دوستان دقیقاً به این دلیل است که از من فاصله گرفته‌اند. ترس از چشم‌ها و شنودهای نامحرم. و ترس از به خطر افتادن موقعیت و منافعی که دارند. یادم هست آن روزهای اولی که از زندان آزاد شده بودم یکی از استادان دانشگاه تهران خیلی اظهار علاقه کرد که مرا ببیند. قرار گذاشتیم اما ساعتی بعد توسط یکی دیگر عذرخواهی کرد. علتش را که پرسیدم، آن دوست واسط به همین چشم‌ها و شنودها و به خطر افتادن موقعیت استاد اشاره کرد. البته بعضی از دوستان قدیم من به خاطر خروج من از دایره ولایتمداری ارتباطشان را با من قطع کرده‌اند. که اگر خوب به ذات دین و ایمانشان دقیق شوند، خواهند دانست که انسان‌ها، همین که انسانند، می‌توانند با هم دوست باشند. چه برسد به این که مشترکات فراوانی هنوز با ما هست و ما برای دوست ماندن بهانه‌های فراوان‌تری در اختیار داریم تا جدایی و فصل و اخم و ناسزا. این را آموزه‌های دینی ما می‌گوید. اگر بنا بر این بود که با هر اعتراض و انتقاد به حاکم و پادشاه و رهبر، فرد انتقادکننده از گردونه مسلمانی و انسانیت به دور انداخته شود و جان و مال آبرویش به خطر بیفتد و حتی به تاراج برود، کسی باقی نمی‌ماند که از تاریخ سر به در آورد. جز شیادان و نان به نرخ روزخورها و آدم‌های نرم و بی‌تپش.


[پرسش:] شما در یک جا گفته بودید که با آقای ابوالقاسم طالبی دوستی خانوادگی داشتید.

[پاسخ:] بله، چندین سال.

[پرسش:] نمی‌خواهید درباره ایشان صحبت کنید؟

[پاسخ:] خیر.

[پرسش:] اما آقای طالبی درباره شما خیلی صحبت کرده.

[پاسخ:] بهتر است راجع به نوشتن و فواید آن صحبت کنیم.

[پرسش:] در رجانیوز یک مطلبی از ایشان خواندم که در آن منحرفین اطراف امام علی را نام برده بود. قاسطین و ناکثین و مارقین. و درباره هر یک نیز شرحی داده بود. سر آخر این هر سه را به شما وصل کرده بود. یعنی این که شما یک‌تنه صفت‌ها و خصوصیت‌های این سه طایفه را با خود یکجا دارید. هم منافقید، هم نهروانی هستید، هم وامدار معاویه‌اید. همه اینها را هم در نسبت با رهبری تعریف کرده بود. که به زعم ایشان جایگاهش جایگاه علی(ع) است.

[پاسخ:] بهتر نیست به نامه‌هایی که من برای رهبر نوشته‌ام بپردازیم؟ مثلاً نامه چهاردهم. مرگ رهبران...

[پرسش:] به هر حال سؤال‌هایی است که وجود دارد. همسر آقای طالبی بعد از انتشار نامه اول، شما را حسابی نواخته بود و گوشت نذری شما را هم پس فرستاده بود. نمی‌گویید داستان چه بوده؟ رجانیوز فکر کنم نامه ایشان را زده بود. یا ایرنا.

[پاسخ:] (خنده می‌کند) من می‌گویم کار آقای طالبی را به آینده موکول کنیم شما پای همسر ایشان را هم وسط می‌کشید! دوست من، فرو شدن به این مسائل حاشیه‌ای درست همان چیزی است که ما را از پرداختن به اصل ماجرا باز می‌دارد.

[پرسش:] لااقل داستان این گوشت نذری را بگویید.

[پاسخ:] آقای طالبی جراحی قلب کرده بود من برای سلامتی ایشان نذر کرده بودم.

[پرسش:] یک گوسفند؟

[پاسخ:] بله.

[پرسش:] و بعد که نامه اول شما به رهبری منتشر شد همسرشان آن را پس فرستاد.

[پاسخ:] قسمتی از آن را. بگذریم.

[پرسش:] اخیراً هم آقای طالبی در مصاحبه با خانم مسیح علی‌نژاد به شما پرداخته بود. هم به شما هم به آقای جعفر پناهی.

[پاسخ:] چه ایرادی دارد؟

[پرسش:] شما می‌دانستید آقای طالبی عضو اداره اطلاعات اصفهان بوده؟

[پاسخ:] آن وقت‌ها یک گمان‌هایی برده بودم که ایشان یک ارتباط‌هایی با اطلاعات دارد اما فکر نمی‌کردم ایشان عضو اطلاعات باشد. در زندان که بودم از یکی شنیدم ایشان اطلاعاتی است. یک بار که از زندان به مرخصی آمده بودم حتی به ایشان زنگ زدم. کمی تعجب کرد. گفتم می‌خواهم شما را ببینم. استقبال کرد. بعداً در زندان از یکی شنیدم که او عضو اداره اطلاعات اصفهان بوده و احتمالاً هنوز هم هست.

[پرسش:] ما می‌دانیم که وزارت اطلاعات آقای طالبی را به صدا و سیما و شخص ضرغامی تحمیل کرد. او حتی در کارهای ضرغامی هم دخالت می‌کرد. نمی‌خواهید از آن ایام بگویید؟

[پاسخ:] (سعی می‌کند موضوع را عوض کند) پرسش نخست شما سه پرسش توأمان دارد. به یک قسمتش پاسخ گفتم. این که چرا می‌نویسم؟ برویم به سروقت دو قسمت دیگرش....

[پرسش:] چرا نمی‌خواهید از آقای طالبی صحبت کنید؟

[پاسخ:] دوست گرامی، من وقتی به شخص رهبر نامه می‌نویسم و به شخصیت‌های بلندبالای نظام، چرا وقتم را برای دیگران تلف کنم؟
آقای طالبی با حمایت و سرمایه‌گذاری و خط و ربط وزارت اطلاعات و سپاه، فیلم «قلاده‌های طلا» را ساخته که اساس حرکت معترضانه این دو سال و نیم مردم را به خارجی‌ها وصل کرده. فیلمی به غایت غیرمنصفانه، در حالی که منتقدان حتی نمی‌توانند اسمی و نامی از اعتراض مردم ببرند و یا حتی به اتهامات پاسخ دهند.
معمول بر این بوده که کاتبان درباری، تاریخ را به نفع سلاطین تغییر می‌دادند و تحریف می‌کردند. اینجا هم همان واقعه تکراریِ تاریخ تکرار شده. قرار نیست که با سرمایه یک نظام، و جلوی چشم بزرگانش و جلوی چشم میلیون‌ها مردم، تاریخ این سی و سه سال سرزمین ما همان‌گونه مطرح شود که بوده: آمیخته به فساد و قتل و غارت دروغ و ریاکاری و بیکاری و تن فروشی و اعتیاد و هدر دادن سرمایه‌های ملی و انسانی. تاریخ دراین سرزمین دارد تعریف تکراری خود را به رخ می‌کشد: انطباق حادثه‌ها و وقایع، آنگونه که حاکمان می‌خواهند. حالا عضوی از مجموعه وزارت اطلاعات مأمور می‌شود درباره حوادث این دو سه سال اخیر فیلم بسازد. او باید نقش همان کاتب‌های درباری را ایفا کند. شما وقتی عضو وزارت اطلاعات می‌شوید، اول چیزی را که در خود قربانی می‌کنید صداقت است.
سال‌ها پیش آقای کشاورز و خانم پوران درخشنده و آقای طالبی و آقای دُرمنش و من، داوران جشنواره سیمای استان‌ها بودیم. این جشنواره در ارومیه برگزار شد. یک شب این آقای ابوالقاسم طالبی چیزی تعریف کرد که من حالا می‌فهمم او به کجاها وصل بوده و این حلقه اتصال حالا دارد خودش را در «قلاده‌های طلا» نشان می‌دهد. آقای طالبی گفت: یکی از بچه‌های اداره (وزارت اطلاعات) به من (آقای طالبی) پیشنهاد کرد که بیا و فیلمی درباره شاپور بختیار بساز و نحوه کشته شدن او را همین طور که ما او را از پا درآورده ایم بازسازی کن که من (آقای طالبی) وقتی داستان را شنیدم گفتم کار من نیست.


آقای طالبی شروع کرد به تشریح نحوه کشته شدن شاپور بختیار از قول همان «یکی از بچه ها»: «... پسرِ بختیار که رئیس پلیس پاریس بود همه جور امنیت را برای پدرش فراهم کرده بود. در خانه‌ای که دو اتاق داشت در دو طبقه. یک اتاق پایین یک اتاق بالا. برای پدرش یک تیم دو سه نفره محافظ گماشته بود که در طبقه هم‌کف خانه ساکن بودند. در طبقه بالا خود بختیار اقامت داشت. بختیار با ضربه‌های نوک عصا که به کفِ چوبی اتاق می‌زد افراد تیم یا خدمتکاران را خبر می‌کرد. اگر چای می‌خواست یک ضربه. پیغامی اگر داشت دو ضربه. مشورتی اگر می‌خواست بکند یا جایی اگر می‌خواست برود سه ضربه. ما این اطلاعات را طی دو سه جلسه که در لباس سه عرب (سعودی یا عراقی) به دیدنش رفتیم و با او اعلام همکاری کردیم به دست آوردیم.
در دیدار آخر، یکی از بچه‌ها به بهانه‌ای به بختیار نزدیک شد و ناگهان او را که سبک بود از زمین بلند کرد تا با ضربه‌های نوک عصا تیم حفاظت را خبر نکند. یکی هم بلافاصله جلوی دهانش را گرفت و من هم با ضربات پی در پی چاقو دست به کار شدم و سلاخی اش کردم. از نفس که افتاد، آرام نشاندیمش روی مبل و با صدای بلند از او تشکر کردیم و از خانه بیرون زدیم. تیم حفاظت نیم ساعت بعد از خروج ما متوجه می‌شود که از بالا صدایی نمی‌آید. مشکوک می‌شوند. بالا که می‌روند متوجه قضایا می‌شوند....»
من این را از زبان خود آقای طالبی شنیدم. چیزی نیست که بخواهند انکارش کنند. در پستوهای خوفناک وزارت اطلاعات از این حکایت‌ها بسیار است. چه در خارج از کشور چه داخل. آقای طالبی دو چهره دارد. یکی اطلاعاتی و ترسناک. یکی هم چهره‌ای که با مردی و مردانگی ناآشنا نیست. و من در آن سال‌ها با همان خصلت مردی و مردانگی او آمیخته بودم. «قلاده‌های طلا» را آن چهره اطلاعاتی آقای طالبی ساخته و حیف که مردی و مردانگی‌اش را در خلق این اثر به خاک برده. البته در طول ماه‌های زندان و آشنایی با بازجویان هیولاگون قبول کردم که مأمور وزارت اطلاعات شدن، مساوی است با همه چیز را کنار گذاشتن. و همه چیز را زیر پا نهادن.
(چهره‌اش به گلایه می‌نشیند) شما بالأخره از من چیزی بیرون کشیدید که من هرگز به این گونه سخن گفتن عادت ندارم. من این چیزی را که در آن سال‌های نه چندان دور از آقای طالبی شنیده بودم، تا کنون در هیچ محفلی بازگو نکرده‌ام. شما اما با زیرکی عادت اخلاقی مرا مخدوش کردید.

[پرسش:] به همان سؤال اول برگردیم. شما با این همه نوشتن چه قله‌ای را فتح کرده‌اید؟ دنبال چه نتیجه‌ای هستید؟

[پاسخ:] مگر قرار است قله‌ای فتح شود؟ اما اگر به دنبال فتح قله‌اید باید بگویم: من به یمن اعتبار یافتن افکار عمومی در این سه سال اخیر، و به برکت خون جوانان و مردان و زنانی که به خاطر یک اعتراض بدیهی نقش زمین شدند، و با استفاده از فرصتی که فضای مجازی در این سالهای اخیر در اختیار ما نهاده، من حداقل دو قله را با همین نوشتن‌های خود فتح کردم. یکی عادی شدن نگارش نامه به رهبر؛ که سابقاً معمول و متداول نبود. حاکمیت سه نامه مرا با دلخوری تحمل کرد اما به بهانه یادداشتی به اسم «سقوط قاضی القضات شهر» مرا به زندان برد و همه توانش را به کار گرفت تا از من تواب و نادم و بریده بسازد. پس این یک قله. حالا اگر شما بخواهید با اسم خودتان حتی به رهبری نامه‌ای بنویسید، اگر این نامه از چارچوب ادب خارج نباشد، با شما کاری ندارند. سابقاً نگارش نامه منتقدانه مؤدبانه در محدوده خطوط قرمز قرارداشت و نویسنده به سرعت مجازات می‌شد. مثل جناب احمد زیدآبادی، که یک نامه نوشت و بسیار محترمانه در آن یک پرسش مطرح کرد. که چرا نباید رهبر نقد شود؟

[پرسش:] دومین قله؟

[پاسخ:] دومین قله، برملا کردن پستوهای مخوف اطلاعات و سپاه بود. البته در محدوده کلمات. وگرنه نه من به اطلاعات پس پرده واقفم و نه اساساً شیوه نگارش من به افشاگری‌های رایج معطوف است. اما به یمن همان برکاتی که برشمردم، خدای خوب توفیق این را به من داد تا واژگانی چون: «فربگان سپاه»، «هیولاهای وزارت اطلاعات»، «دزدان سپاه»، و «دزدان اطلاعات» را وارد ادبیات سیاسی این کشور کنم. به طور مثال، شما می‌بینید من در هر نوشته به وسایل و ابزار کاری‌ام اشاره می‌کنم. ابزاری که مأموران سپاه و اطلاعات از دو سال و نیم پیش برداشته و برده‌اند و به من باز نگردانده‌اند. من حاضرم این وسایل حالا حالاها نزد اطلاعات و سپاه باقی بماند و من هر بار به دزد بودن آنها تأکید بورزم.


[پرسش:] نکته خوبی گفتید. داستان این وسایل دزدی چیست که هر بار در نامه‌ها و یادداشت‌ها به آن اشاره می‌کنید. این سؤال بسیاری از مخاطبان ما هم هست.

[پاسخ:] بله. من هم دیده‌ام که برخی از خوانندگان از تأکید مکرر من بر این وسایل مکدر می‌شوند. راست هم می‌گویند. اگر کسی متوجه غرض و هدف اصلی من نشود اذیت می‌شود. یعنی چه که نوری‌زاد در هر نامه به وسایل دزدیده شده‌اش اشاره می‌کند. بچه‌های مردم کشته شده‌اند و این بابا هر دم دارد از وسایل شخصی‌اش می‌گوید.
غافل از این که من دارم با ملایمت وزشِ یک نسیم اسیدی دم گوش همه تاریخ و البته دم گوش بزرگان نظام و سپاه و اطلاعات نجوا می‌کنم که داستان من داستان دزدیده شدن وسایلم نیست. بل داستان این دزدان اطلاعات و دزدان سپاه است که به بلعیدن مال حرام و منافع ملی آن هم درحد کلانش «عادت» کرده‌اند. دست آنها «کج» است. معده آنها انباشته از اموال مردم است. اینها پول نفت و مخابرات و هزار معدن و هزار فرصت بی‌زبان مردم را بالا می‌کشند و سیرمانی هم دارند.
خوب این آیا کم قله‌ای است؟ اما یک قله دیگر هست که دست کمی از این دو قله ندارد. و من بدان سخت متمایلم. و آن: ایجاد شکاف در میان پاسداران و خانواده‌های شهدا و جانبازان و بسیجیان و طرفداران حاکمیت است. من با طرح مفاسدی که مسؤولان طراز اول نظام مرتکب آنها می‌شوند و این مفاسد انکارناپذیر است، و با اشاره به زحمت‌ها و هزینه‌هایی که مردم صادقانه برای برآمدن این نظام متحمل شده‌اند، در صف مردمی که این نظام مدعی نمایندگی آن را دارد شکاف ایجاد می‌کنم.
نظام ما به دروغ سخن از وحدت می‌گوید اما همزمان مردم را به خودی و ناخودی تقسیم می‌بندد و بهترین فرزندان ما را به سینه سلول‌ها و محبس تنگ زندان می‌سپرد. به همین طریق، من چرا سخن از انشقاق نگویم؟ با این تفاوت که او به آتش جهل و نفهمی مردم پف می‌کند و من به صورت مردم نسیمی از فهم و عقل و دانستن و دانستگی می‌وزانم. البته در حد همین نوشته‌ها و کلمه‌هایی که اختیار می‌کنم. و نه بیش‌تر.
من چرا نگویم می‌سوزم وقتی می‌بنیم جوان پاک و غیور و صد درصد بی‌گناهی چون «عماد بهاور» سه سال تمام است که به مرخصی نیامده و در زندان دارد جوانی اش را خرج آینده این سرزمین می‌کند، و همزمان قصابی چون «علی فلاحیان» که دستش به خون بسیاری از مردان و زنان بی‌گناه ما آلوده است، در کمال امنیت و احترام، در خانه و کارخانه و دارایی‌اش غلت می‌زند؟ من چرا نسوزم وقتی می‌بینم هیمنه نظام اسلامی ما در باب قضاوت آنجا به خاک مذلت می‌نشیند که شهامت برگزاری یک دادگاه علنی برای متهمان سیاسی ندارد. یا آنجا که همین دستگاه پرطمطراق مدعی عدالت، به ضرب تفنگ شکاری «جلال‌الدین فارسی» و به جوهر قلم ظالمانه قاضیِ مغرض و بی‌سوادی چون شیخ محمد یزدی، یک مرد بی‌گناه را می‌کشد و کم‌ترین گزشی در خود احساس نمی‌کند. جوری که قاتل اکنون کیفور و طلبکار و آزاد است و خانواده مقتول، آواره و سرگردان؟
من در فتح این سومین قله، خدای را سپاس، بسیار موفق بوده‌ام. مردمان بسیاری، چه عالم چه عامی، چه استاد چه دانشجو، چه سردار چه درجه دار، چه روحانی چه غیرروحانی، چه مرد چه زن، چه شهری چه روستایی، چه جوان چه پیر، با من در این سرودی که سر داده شده همنوا شده‌اند. به ویژه کسانی که خود را منتسب به سیستم و نظام اسلامی می‌دانسته‌اند و در یک سرگردانی فکری در حال دق کردن بودند. من به آنان نشان دادم که می‌شود به بسیاری از شعارهای پوک حاکمیت پشت کرد و نگران مسلمانی خویش نیز نبود. یک روز فرزند یکی از شهدا جلوی مرا گرفت و دست مادرش را کشاند و پیش آورد و با چشمانی پراشک به من گفت: این مادر من. به او بگو که می‌شود به رهبر انتقاد کرد و از جهنم نهراسید.
ما با یک چنین حجم کبره‌بسته‌ای از خرافات مواجهیم که باید از راه خودش بدان ورود کرد و به زدودنش همت نمود. ما با شعار و داد و قال و بد و بیراه به جایی نخواهیم رسید. با شتاب و عجله و ناشکیبایی نیز. باید صبور باشیم و دقت کنیم در این راه پرخطر، فرزند زمان خود باشیم. به نظر من کسی فرزند زمان خودش است که زمان را قدر بداند و مفت آن را از دست ندهد. و به وقت ضرورت، از زمانی که در اختیار اوست بهترین فایده را ببرد. و در این راه، آگاهی، بله آگاهی، حرف اول را می‌زند.
 

منبع: وبسایت «کلمه»



بخش دوم مصاحبه محمد نوری‌زاد با وبسایت «کلمه»، ۲۶ فروردین ۱۳۹۱

مصاحبه‌کننده: سپند میریوسفی

چرا علمای ما به بدحجابی معترضند اما به غارت بیت‌المال نه؟!




محمد نوری‌زاد در ادامه گفتگوی خود با کلمه...، می‌گوید: فقها و مراجع مگر از عمل شنیع بسیجیان حکومتی باخبر نشدند که با آقایان کروبی و صانعی و دستغیب شیرازی چه کردند؟ پس چرا دم نزدند؟ تا ازشان بپرسید آقا چرا به بدحجابی معترضید و به غارت اموال مردم نه، می‌گویند: اقتضائات و مصلحت اسلام فعلاً این را حکم می‌کند.
او که پیش‌تر در نامه‌هایش به رهبری و مردم از دغدغه‌های خود گفته بود، همچنان امید دارد که وضعیت کشورهایی مانند سوریه عبرتی باشد برای ادامه مدیریت بحران در کشورمان، او می‌گوید: شورش امروز مردم سوریه برآیند سال‌ها تحقیر و ظلم و بی‌عدالتی است. برآیند تنگ‌نظری‌های حزبی است؛ که انگشت به سمت جماعتی از مردم می‌برد و صرفاً به خاطر گرایشات سیاسی و صنفی به یک نفر از آن جماعت اشاره می‌کند که تو بیا جلو. بقیه چی؟ بقیه بروند به همان مختصری که در حلقشان می‌چکانیم قانع و شاکر باشند. این دوره‌اش سرآمده.
این نویسنده و مستندساز منتقد با بیان این که بعضی وقت‌ها که خودم را به جای یک پاسدار فربه از مال حرام و یک دژخیم اطلاعاتی و یک دولتمرد دزد و یک قاضی و یک روحانی آشوبگری که فتوای قتل عده‌ای را صادر کرده می‌گذارم، به اینها حق می‌دهم به برگشتن خود اصلاً فکر هم نکنند و مدام در همین باتلاق پیش بروند، تأکید می‌کند: برگشتن اینها خیلی سخت است. مرد می‌خواهم دست از جور واجور موقعیت و خروار خروار پول بگذرد و دست‌ها را بالا ببرد و رو به مردم بایستد و بگوید: من غلط کردم. و گرنه در همین سیستم مگر ما کم پاسدار و اطلاعاتی و روحانی و دولتمرد شریف و شایسته داریم؟ اغلب اینها حاضرند رو در روی مردم بایستند و ساعت‌ها بی واهمه و شرم و البته با افتخار از کرده‌ها و ناکرده‌های خود بگویند.

بخش دوم از گفتگوی تفصیلی کلمه با محمد نوری‌زاد را با هم می‌خوانیم:

[پرسش:] با توجه به همه پارامترهایی که دست به دست هم داده‌اند و راه هرگونه اصلاح را در جامعه بسته‌اند، آینده کشور را چطور می‌بینید؟

[پاسخ:] خیلی خوب.

[پرسش:] جداً؟

[پاسخ:] چرا که نه؟ اما افسوس و بهت من به این است که آن‌سوتر از هیاهوهای ما – که چه کسی برد و خورد و چه کسانی زدند و کشتند و چه صنف و طایفه‌هایی دست به دست هم دادند و این سرزمین اساطیری را بر زمین گرم کوبیدند – دو جریان موازی سر به کار خود دارند و به پیمودن مسیر بایسته خودشان اصرار می‌ورزند. یکی طبیعت، که ما اکنون در بهار آن مستغرقیم. گل و گیاه و آب و هوا و پرنده و خزنده و چرنده و همه پدیده‌ها بی آن که از عقب‌ماندگی‌ها و بحث و جدل‌های کودنانه ما متأثر باشند، می‌رویند و می‌شکفند و بار می‌آورند.
یکی هم انسان‌ها و کشورهای فهیم و باشعور در همه جای کره زمین. که فهم و عقلشان را گذارده‌اند روی هم و بذرش را بر سر کل کشورشان پاشیده‌اند و می‌پاشند و چهارنعل به سمت رشد و بهره‌مندی‌های روزافزون می‌تازند و در این ماراتن بزرگ و همگانی، اصلاً هم وقت خود را صرف این نمی‌کنند که واژه توسعه خوب است یا پیشرفت. از کشورهای ریز پایین‌دست ما – که خداوند اتفاقاً اینها را بیخ گوش ما به عنوان نمونه برآورده تا غرور ابلهانه ما را به خاک بیاندازد- تا کشورهای دور و نزدیک. که اگر هم هیاهویی دارند به این است که فضا را برای جولان بیش‌تر عقل فراهم کنند و اجازه ندهند به عقل و شعور جمعی‌شان جفا شود.
اندوه من به این است که بهار در مجاورت ما و پیش چشم ما می‌روید و گل می‌کند و بار می‌دهد و ما درست مخالف جریان بایسته و شایسته هستی به سر و کله هم می‌زنیم و دست به جیب هم می‌بریم و از دیوار اعتماد همدیگر بالا می‌رویم. به چشم خود می‌بینیم که از کاروان عقل و فهم و توسعه جا مانده‌ایم اما جاهلانه این جاماندگی را یک جور جهش، آن هم از نوع اسلامی‌اش تفسیر می‌فرماییم. حالا جهش به کجا؟ خدا می‌داند. کل غوغاهای کشورمان را اگر در این سی و سه سال رصد کنیم، می‌بینیم عمدتاً روی به جهل و جهل‌پروری و گسترانیدن بساط جهل داشته‌اند. و مهم‌تر، عبرت نگرفتن ما از نادرستی‌ها و شکست‌ها و گسست‌های پی در پی و اصرارمان بر همان روند رو به زوال.

[پرسش:] نگفتید به چه دلیل روند اوضاع کشور را خوب ارزیابی می‌کنید؟ با توجه به این همه انسداد و بن‌بست در فضای کلی کشور.




[پاسخ:] باورم بر این است که به همین زودی بشار اسد سقوط می‌کند و بعد از سقوط وی همه نگاه‌ها به سمت سرزمین ما می‌چرخد. من تردیدی در سقوط یا برکناری خزنده او ندارم. کسی که برای بقای خودش دستش را به خون مردم بی‌دفاع کشورش آلود، رفتنی است. چه بشار اسد سوری باشد چه محمد نوری‌زاد. چه روحانی باشد چه غیرروحانی. چه پیغمبر و پسر پیغمبر باشد چه شمر بن ذی الجوشن. این یک اصل برآمده از تاریخ است و من به شدت به این اصل معتقد و امیدوارم. هر روز که می‌گذرد ما به آن روز مبارک نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. در قاموس فکری ما، مسؤولیتی که از جانب مردم به مسؤولان تفویض می‌شود امانت الاهی است. که همه‌جانبه باید مورد صیانت قرار بگیرد. نه ارث پدری، که دست ما را در تصرف و تخریب آن گشاده بدارد.

[پرسش:] در سقوط بشار اسد چه پتانسیلی وجود دارد که منجر به بهبود اوضاع داخلی ما می‌شود؟

[پاسخ:] صمیمانه بگویم: اساساً دوره رهبری‌های مادام العمر و طولانی سپری شده. دنیا به رشدی رسیده که دیگر سر به اطاعت‌های این‌چنینی فرود نمی‌آورد. مگر این که پادشاهی باشد و رهبری باشد و اینها بصورت نمادین در گوشه‌ای بنشینند و به اوضاع کشور نظاره کنند و اختیار کشور مطلقاً در دست مردم و نمایندگان مردم باشد. دخالت بی دخالت. پادشاهان و شاهزادگان برخی از کشورهای اروپایی و ملکه انگلستان مگر کوچک‌ترین دخالتی در اوضاع کشورشان دارند؟ و مگر از این که در کار کشور دخالت نمی‌کنند، لکه ننگی بر پیشانی‌شان نشسته؟ و مملکتشان عقب مانده و از ریخت افتاده؟ از این صحبت من مبادا توهین و اسائه ادب مستفاد شود؟ نخیر.
من می‌گویم دوره رهبران مبسوط الیدی چون بشار اسد که به هیچ دستگاهی پاسخگو نیستند و شأن خود را آن‌قدر بالا برده‌اند که کسی جرأت پرسیدن یک چرا از آنان ندارد، سپری شده. پس باید بروند و جایشان را به سیستمی بدهند که آن سیستم برای رأی و نظر آحاد مردم احترام قائل شود. شورش امروز مردم سوریه برآیند سال‌ها تحقیر و ظلم و بی‌عدالتی است. برآیند تنگ‌نظری‌های حزبی است؛ که انگشت به سمت جماعتی از مردم می‌برد و صرفاً به خاطر گرایشات سیاسی و صنفی به یک نفر از آن جماعت اشاره می‌کند که تو بیا جلو. بقیه چی؟ بقیه بروند به همان مختصری که در حلقشان می‌چکانیم قانع و شاکر باشند. این دوره‌اش سرآمده.

[پرسش:] فرض کنیم همین امروز بشار اسد سقوط کرد یا خودش محترمانه از قدرت کناره گرفت و به یک کشور دیگر پناهنده شد. فردایش چه اتفاق می‌افتد؟

[پاسخ:] من اطمینان دارم بلافاصله بعد از سقوط بشار اسد یا برکناری او و به هم خوردن مناسبات منطقه، علی‌الخصوص لبنان و حزب‌الله و فلسطین، رهبر ما خودشان داوطلبانه شرایطی را فراهم می‌کنند که جامعه یک نفسی بکشد و در یک انتخابات آزاد، خودش تکلیف خودش را روشن کند. یعنی همین سخنی که مسؤولان ما به ویژه دستگاه دیپلماسی ما خواهان پیاده شدن آن در سوریه و بحرین هستند. مسؤولان ما می‌گویند: «چرا ترکیه و غرب اصرار به سرنگونی رژیم بشار اسد دارند؟ اجازه بدهند مردم سوریه در یک انتخابات آزاد، خودشان تکلیف کشورشان را مشخص کنند. چه با بشار اسد چه بی او».
می‌بینید عمق دردی را که در این سخن نهفته؟ خوب دقت کنید! مسؤولان ما رو به دنیا می‌گویند: ما قبول داریم که در سوریه باید یک تغییرات اساسی صورت بگیرد. اما این تغییرات باید بدون دخالت خارجی‌ها باشد. خود مردم سوریه در یک انتخابات کاملاً آزاد مشخص کنند که بشار اسد و سیستم او را می‌خواهند یا نه؟ خب مگر ما ایرانی‌ها چه می‌گفتیم و چه می‌گوییم؟ شما این انتخابات آزاد را در شرایط ناچاری برای سوری‌ها پسندیده می‌دانید و برای مردم ایران ناپسند؟ ما هم خواهان تغییرات اساسی در ارکان اصلی کشورمان هستیم. چرا این انتخابات برای مردم سوریه راه‌‌گشاست و برای ما فتنه؟
ما مگر چه می‌گوییم؟ می‌گوییم: آقا ما سپاه و اطلاعات دزد و دخالت‌گر و شنودگر و کلاً دستگاه‌ها و سیستم‌های امنیتی بی در و پیکری که بر هست و نیست این کشور خیمه بسته‌اند و به هیچ خدایی نیز بنده نیستند نمی‌خواهیم. ما می‌گوییم: ما مجلس بزدل و ترسو و مطیع و حرف‌گوش‌کن نمی‌خواهیم. دستگاه قضائی فشل و مظلوم‌کش نمی‌خواهیم. ما دولت دزد و فریبکار و توجیه‌گر نمی‌خواهیم. ما نمی‌خواهیم شهروند درجه چندم باشیم. ما می‌گوییم: چرا باید از منظر حقوق شهروندی بین شیعه و سنی و بهایی فرق باشد؟ ما می‌گوییم: دروغ ممنوع. چه از زبان رئیس‌جمهور چه از صدا و سیمای ملی.
ما می‌گوییم: اجازه بدهید مردم در یک انتخابات آزاد مشخص کنند که هنوز می‌خواهند روحانیان بر آنان مسلط باشند یا نه؟ خواستار اصل ولایت فقیه هستند یا نه؟ این همه نفوذ رهبر در زیر و بالای مملکت را قبول دارند یا نه؟ به خداوندی خدا سوگند نتیجه این انتخابات می‌تواند آرامش رفته را به کشور باز بگرداند. اگر اکثریت مردم همین وضعیت را خواستاربودند، مابقی لال می‌شوند و خواست اکثریت را می‌پذیرند. وگرنه چرا راه را بر سرنوشت تغییرناپذیر مردم و سرنوشت خودمان ببندیم؟ قوانین هوشمند برای بقای یک کشور حتماً زمینه دخالت مردم را در بازپروری امور کشورشان فراهم می‌کنند. نه این که قانونی سی و سه سال پیش نوشته شده باشد و به آن عمل که نمی‌کنیم هیچ، امکانی را نیز برای ترمیم و اصلاح و نقش‌آفرینی مردم باقی نمی‌گذاریم. این بازدارندگی، یک روند متداول و معمول را به یک فاجعه مبدل می‌کند. یعنی تغییر سرانجام رخ می‌دهد اما با فاجعه.
به یک سال پیش برگردیم. مردم سوریه با زبانی که به لکنت افتاده می‌گویند: جناب بشار اسد، ما یک انتخابات آزاد می‌خواهیم. و بسیجیان و پاسداران و نظامیان بشار اسد مردم را می‌زنند و به زندان می‌اندازند که چرا خواهان انتخابات آزادید؟ حالا بعد از یک سال کار به جایی رسیده که بشار اسد با التماس می‌گوید مگر انتخابات آزاد نمی‌خواستید؟ بفرمایید انتخابات. و این مردمند که نمی‌پذیرند. و ما موجودات عقب‌مانده ببو، از تمام دنیا زلف‌مان را برده‌ایم به زلف بشار اسد سوری بند کرده‌ایم و جلوی چشم مردمان جهان به سمت یک تحقیر و شکست جهانی پیش می‌دویم. چرا؟ چون از جیب مردم‌مان برای اسلام‌مان خیلی پول خرج کرده‌ایم و نمی‌خواهیم هدر رفتن آن همه پول بی‌زبان را باور کنیم.
وقتی ما تا همین امروز آشکارا بر دزدی‌ها و کجی‌ها و زشت‌کاری‌های خود سرپوش می‌گذاریم و ابتدایی‌ترین حقوق جاری مردم را نادیده می‌گیریم، بدیهی است که خودمان را در معرض همان تغییرات بنیادین قرار داده و می‌دهیم. وقتی ما در روز روشن دروغ می‌گوییم و فریب می‌دهیم و بساط ریاکاری و نخبه‌کشی را می‌گستریم و همزمان به ریش مردم می‌خندیم، این نشان از چه دارد؟ از این که رأی مردم و در کل افکار عمومی در این کشور یعنی باد هوا. این است که من می‌گویم: دوره یک چنین نگرش‌هایی سرآمده. باید تغییر کرد. اساسی.

[پرسش:] به نظر شما چرا حاکمان ما تن به یک چنین رفراندومی نمی‌دهند؟

[پاسخ:] شاید شما دلیل این چرای خودتان را در قدرت و بلوکه شدن قدرت در یک جمع معدود بدانید. که البته این دلیل محکمی است. کسانی که خود را صاحب این مملکت و قدرت بلامنازع این کشور می‌دانند مگر می‌شود حالا بیایند و بخت و اقبال خود و دوستان و آشنایان و همفکران و هم‌طریقان‌شان را بسپارند به رأی مردم؟ مردمی که به زعم این قدرت‌مداران با چند تا رگبار می‌دوند و می‌روند و یادشان می‌رود که خواهان چه بوده‌اند؟ مردمی که با پخ و فحش یک بسیجی حکومتی زبانشان به لکنت می‌افتد؟ این مردم آیا ارزش این را دارند که خواهان قدرتی باشند که مستحقش نیستند؟ پس چرا نباید از گرده این مردم بار کشید؟ و چرا نباید بر پشتشان بار نهاد؟
بله، اگر دلیل شما این باشد خودش یک جواب قابل اعتنایی است. اما من می‌گویم: داستان چیز دیگر است. و آن: زلزله‌ای است که ممکن است به اسم «رأی منفی» از صندوق‌ها بیرون بیاید. در آن صورت، بعضی از اطلاعاتی‌ها و پاسدارها و روحانی‌های ما باید در محضر مردم بایستند و یک به یک غارت‌ها و فجایعی را بشمرند که در این سال‌ها سامان داده‌اند و مرتکب شده‌اند. من می‌گویم: تجسم یک چنین صحنه‌ای ویرانگر است چه برسد به این که این صحنه تحقق پیدا کند. یک مأمور هیولاگون اطلاعاتی و یک پاسدار غارتگر نمی‌تواند روزی را مجسم کند که در محضر مردم ایستاده است و دارد گزارش می‌دهد که چه کسانی را چگونه کشته است و چه اموالی را چگونه و با چه کسانی برداشته و غارت کرده.
من بعضی وقت‌ها که خودم را به جای یک پاسدار فربه از مال حرام و یک دژخیم اطلاعاتی و یک دولتمرد دزد و یک قاضی و یک روحانی آشوبگری که فتوای قتل عده‌ای را صادر کرده می‌گذارم، باور کنید به اینها حق می‌دهم به برگشتن خود اصلاً فکر هم نکنند و مدام در همین باتلاق پیش بروند. برگشتن اینها خیلی سخت است. مرد می‌خواهم دست از جور واجور موقعیت و خروار خروار پول بگذرد و دست‌ها را بالا ببرد و رو به مردم بایستد و بگوید: من غلط کردم. و گرنه در همین سیستم مگر ما کم پاسدار و اطلاعاتی و روحانی و دولتمرد شریف و شایسته داریم؟ اغلب اینها حاضرند رو در روی مردم بایستند و ساعت‌ها بی واهمه و شرم و البته با افتخار از کرده‌ها و ناکرده‌های خود بگویند.

[پرسش:] چرا ما عقب مانده‌ایم؟ آیا دلیلش به قول شما به روی صحنه آوردن عقل توسط دیگران است و دور شدن ما از عقل؟ چرا اسلام ترکیه به قول شما خواستنی‌تر و ماندنی‌تر به نظر می‌رسد؟ در جاهایی مثل قطر و دوبی و کویت و حتی عربستان سعودی احساس می‌کند در پشت صحنه این کشورهای کوچک آدم‌های بزرگ و عاقل و کاردرستی نشسته‌اند و بدون سر و صدا دارند استعدادهای نداشته خودشان را بارور می‌کنند و چشم تحسین دنیا را به سمت خودشان بر می‌گردانند.

[پاسخ:] من پیش از این در یک مصاحبه به این پرسش پاسخ گفته‌ام. دلیلش اینها که شما گفتید هست اما آنچه که دلیل اصلی و محوری است این است که: در کشور ما مسؤولان و قانون از دریچه کوچک و قیفی‌شکل احکام اسلامی به جهان اطراف نگاه می‌کنند. علت این که گاه کارهای ما به طنز می‌گراید همین تطبیق ایران عصر کنونی با احکام فرسوده‌ای است که این احکام، دست‌نخورده از راه‌های دور به این سوی آمده‌اند. بی آنکه امروزی شوند.
ترکیه‌ای که شما نمونه آوردید و به درستی هم به اسلام خواستنی‌تر او اشاره کردید، نیامده برج بلندی از «حلال است و حرام است و «باید و نباید و جایز است و جایز نیست» بسازد و مردم را به داخل آن بتپاند و به آنها بگوید: این هست و جز این نیست. بلکه به ذات اسلام مراجعه کرده. ذات اسلام چه می‌گوید؟ می‌گوید: مردم در انتخاب عقیده و راه و اندیشه آزادند. اختیار با خودشان است. و این یعنی بها دادن به آزادی مردم. و یعنی رشد. یعنی اسلام. یعنی بها دادن به یک اصل برآمده از هستی. یعنی خدا.
اساساً خداوند به خاطر دست بردن به اختیار بود که زمین را به آدم و حوا هدیه داد. و گرنه این دو در بهشت خدا همچون سایر فرشتگان در یک مدار بدون تغییر سر به کار خود داشتند. خداوند بعد از خوردن آن سیب یا گندم، آدم و حوا را دور نینداخت. بلکه در آغوش گرفت. و زمین را با همه وسعت و نعمت‌هایش به آنان هدیه داد. راز این مقام بلند در همان اختیار است. اختیاری که آدم و حوا بدان دست بردند و فرشتگان شهامت آن را نداشتند. در کشور ما اختیار از مردم سلب شده و همه اختیار در دست حاکمان بلوکه شده است. اسم این استبداد است. استبداد، هم به مردم هم به آن اسلامی که از آن دم می‌زنیم. عاقبت استبداد را هم خود خدا مشخص کرده: سرنگونی. این تعارف‌بردار نیست. ما مستبدیم پس سرنگون می‌شویم.

[پرسش:] قاعدتاً منظور شما که این نیست که راز عقب‌ماندگی ما در اسلام است؟ اگر این‌گونه باشد که بسیاری از مناسبات ما تحت الشعاع این نگرش قرار می‌گیرد. مثل خود انقلاب که داعیه اسلام و اسلام‌خواهی دارد. و به چیزی غیر از اسلام نمی‌اندیشد. در حرف که لااقل این را می‌گوید.

[پاسخ:] نخیر. من کی گفتم راز عقب‌ماندگی ما در اسلام است. مگر ترکیه یا همین کشورهای پایین‌دست ما مسلمان نیستند؟ مگر مالزی مسلمان نیست؟ عقب‌مانده‌اند؟ من می‌گویم: راز عقب‌ماندگی ما نه در اسلام، بل در نوع اسلامی است که ما به اختراع آن دست برده‌ایم. اسلامی که از دریچه تنگ فقه به جهان اطراف می‌نگرد و اصرار بر این دارد که او می‌فهمد و همگان نمی‌فهمند. فقه یعنی همین دیگر. و تفقه نیز یعنی همین. یعنی درک مسائل. منتها کدام مسائل؟ این که چه کاری حلال است و چه کاری حرام. مگر کارهای دنیا را می‌شود بر حلال و حرام تقسیم بست؟ پس داستان اختیار چه می‌شود؟ به ویژه این که در همین رویکرد به احکام فقهی خود ما یک چیزهایی اختراع کرده‌ایم یا یک چیزهایی از پس قرون و اعصار به این سوی آورده‌ایم که موجب نفس‌تنگی جامعه می‌شود.
همین فقه ما کارش به جایی رسیده که مرتب راجع به بی‌حجابی بانوان هوار می‌کشد چون به زعم خودش حرام است و نسبت به غارت اموال مردم سکوت می‌کند چون از ترس حاکمان، خودش را به ندیدن و نفهمیدن می‌زند. مگر می‌شود مراجع و فقیهان کشور ما خبری از غارتگری سپاهیان فربه نشنیده باشند و از پستوهای مخوف اطلاعات و کاری که بعضی از این هیولاها با فرزندان بی‌گناه مردم می‌کنند بی‌خبر باشند؟ پس چرا آنجا هوار می‌کشند و اینجا دم فرو می‌بندند؟ همین آقای مکارم ترجیع‌بند اعتراضاتش وهابیون است. این که وهابی‌ها چه می‌کنند و چه کرده‌اند.
آقا کدام وهابی به اندازه همین آقای احمدی‌نژاد پوست از تن فهم و بخت و آینده این مردم کنده؟ وهابی‌ها مگر چه می‌کنند که جناب مکارم شب‌ها پریشان از خواب می‌جهد و در ابتدای درس خارج اصولش به اول چیزی که هشدار می‌دهد همین فعالیت وهابی‌هاست. به پیر به پیغمبر خود ما یک پا وهابی کارکشته و قهاریم. کدام وهابی ساعت سه صبح با بلندگوی دستی رو به خانه یک معترض سیاسی مثل آقای کروبی فحش ناموس می‌دهد؟ و به کوی دانشگاه می‌ریزد و می‌زند و تخریب می‌کند؟
همین آقایان فقها و مراجع مگر از عمل شنیع بسیجیان حکومتی باخبر نشدند که با آقایان کروبی و صانعی و دستغیب شیرازی چه کردند؟ پس چرا دم نزدند؟ رک بگویم و بگذریم که ترس بر همان فقه نیم‌بندشان سایه انداخته و اصالتش را از ریخت انداخته. تا ازشان بپرسید آقا چرا به بدحجابی معترضید و به غارت اموال مردم نه، می‌گویند: اقتضائات و مصلحت اسلام فعلاً این را حکم می‌کند. بعد از انقلاب یک اصل حکومتی از دل این فقه سر برآورد به اسم «حفظ نظام». که خودش یک داستان مستقل است. ای کاش ما به جای حفظ اسلام، سخن از حفظ و گسترش منافع ملی می‌گفتیم. که اگر این‌گونه می‌شد حتماً به حفظ نظام نیز منجر می‌شد.

[پرسش:] اوضاع کنونی کشور به لحاظ سیاسی به یک انسداد اساسی دچار شده. به نظر می‌رسد بخشی از اصلاح‌طلبان هم در موضع انفعالی قرار گرفته‌اند. از یک طرف، نماینده خواست بخشی از مردم کشورند و حاکمیت هم به این خواست‌ها بها نمی‌دهد. از طرف دیگر هم، به درستی نمی‌خواهند با اعتراضات و موضع‌گیری‌هایشان کشور را به سمت آشوب و هرج و مرج سوق بدهند. حاکمیت اتفاقاً نشان داده که مشتاق این هرج و مرج است. به نظر شما چگونه می‌شود از این بلاتکلیفی و بن‌بست بیرون رفت؟

[پاسخ:] بله بن‌بست بزرگی است. من چند باری که به دیدن آقای خاتمی رفتم ایشان هم به این بن‌بست اشاره می‌کردند و نظر مرا هم جویا می‌شدند. ما با حاکمیتی مواجهیم که حرف حساب را با چماق و زنجیر و هیاهوی بسیجیان حکومتی و قاضیان گوش به فرمان و زندان‌های انفرادی و بازجویان بی چاک و دهان پاسخ می‌دهد. در یک چنین گفتمانی شما ترجیح می‌دهید که به همان بن‌بست بزرگ پناه ببرید. اما من، هم با آقای خاتمی هم با برخی از اصلاح‌طلبان راه حل‌هایی را در میان گذاردم که اعتنایی به راه حل‌های من نکردند.
خیلی پیش از انتخابات به آقای خاتمی پیشنهاد کردم سه نامه با فاصله زمانی یک ماه به رهبری بنویسند و منتشر کنند. نامه نخست خیرخواهانه و منصفانه باشد، با درخواست‌هایی، و اشاره به این که محتوا و شیب و لحن نامه‌های بعدی را پاسخ و اعتنای رهبری مشخص می‌کند. اگر پاسخی دریافت نکردید که نمی‌کنید، بر همان درخواست‌ها پافشاری کنید و به نامه سوم که نامه پایانی است اشاره کنید؛ در نامه سوم بنویسید که: ای مردم، دیدید که رهبری وقعی به درخواست‌های ابتدایی ما نکرد و اساساً نخواست که صدای ما را بشنود. حالا که این‌جور است ما در این انتخابات شرکت نمی‌کنیم. انتخابات را تحریم نمی‌کنیم اما در آن شرکت هم نمی‌کنیم. اصرار من بر نگارش نامه‌های سه‌گانه از جانب آقای خاتمی این بود که این نامه‌ها در تاریخ بماند. وگرنه همه ما به انتهای این بن‌بست واقف بودیم.

[پرسش:] گفتید با دیگران هم درباره خروج از این بن‌بست صحبت کرده‌اید؟ اگر پیشنهاد شما در حد نوشتن چند تا نامه است که با نوشتن این نامه‌ها خروجی از بن‌بست صورت نمی‌گیرد. البته قبول دارید که این بن‌بست برای عده‌ای بهترین فرصت برای زد و بند و رانت‌خواری و تجارت‌های کلان و سود بردن از مشاغل کاذب است. شما هیچ فکر کرده‌اید چه تاجری غیر از سپاه می‌تواند مثلاً ترقه‌ها و فشفشه‌های چهارشنبه‌سوری را وارد کند؟

[پاسخ:] قبول دارم که در یک بن‌بست ما و شما قدرت مانور چندانی نداریم. مگر این که پر در بیاوریم و پرواز کنیم. من اتفاقاً به همین پرواز فکر می‌کنم. به این که در یک تنگنای محاصره شده از غیرممکن‌ها، بشود به ممکن‌ها دست برد و راه گشود. بشود پرواز کرد و از بن‌بست به در رفت.

[پرسش:] مثلاً؟



[پاسخ:] مثلاً یک روز که به دیدار آقای شیخ عبدالله نوری رفته بودم صحبت حاضرین به همین بن‌بست رسید. در آن مجلس عده‌ای از سرشناسان اصلاح‌طلب هم حضور داشتند. به آقای نوری گفتم: این لباسی که بر تن دارید، یک تعریفی برای خود دارد، که اگر این تعریف به بی‌تعریف بدل شود، این لباس مفهومش را از دست می‌دهد. مثلاً شما با این لباس به بالای درخت نمی‌روید تا شاخه‌ای را اره کنید؛ یا با این لباس نمی‌روید کارگری؛ یا پتک نمی‌زنید؛ یا هدایت یک هواپیما را با این لباس به عهده نمی‌گیرید. این لباس یک تعریف ویژه دارد، که در این تعریف ویژه منبر و درس و بحث و پرسش و پاسخ و مراجعه مردمی و بها دادن به نظر مردم و خواست مردم معنا پیدا می‌کند.
به آقای نوری گفتم: امروز این لباس شما مفهومش را از دست داده. شما نه یک منبر دارید و نه محل مراجعه مردم هستید و نه می‌توانید به یک اصل انکارناپذیر اسلامی تأکید کنید و خواهان توجه حاکمیت به آن اصل فراموش‌شده انکارناپذیر باشید. بیایید و پنجاه نفر، صد نفر، هزار نفر از روحانیان به بن‌بست رسیده طی انتشار یک نامه به مردم، این لباس را از تن درآورید. به مردم و البته به حاکمیت بگویید چون این لباسی که به تن ماست یک مختصاتی دارد و اکنون این مختصات به هیچ گرفته شده و اصرار ما بر پوشیدن این لباس یک اصرار بیهوده است پس ما از این لباس خروج می‌کنیم. این خروج به هیچ کسی هم بر نمی‌خورد. یعنی شما را به خاطر این که لباس روحانیت را از تن درآورده‌اید و کت و شلوار پوشیده‌اید به زندان نمی‌اندازند. مگر می‌شود آدم لباس کار بپوشد و کاری نباشد که بکند؟



[پرسش:] عکس‌العمل آقای نوری چه بود؟

[پاسخ:] من عکس‌العمل ایشان را پیش از مطرح کردن این پیشنهاد می‌دانستم. ایشان گفت: این پیشنهاد شما یک حرکت نقضی است. ببینیم غیر از این نقض می‌شود به یک راه ایجابی فکر کرد به جای راه سلبی؟ یعنی این که به جای درآوردن لباس، ببینیم آیا می‌شود هم لباس را درنیاورد و هم به خواسته‌هایمان برسیم؟ من گفتم: چشم. می‌نشینیم ببینیم چکار دیگری می‌شود کرد.
ببینید دوست من، این آقای احمدی‌نژاد ظاهراً در یکی از این سفرهای استانی به گمرک آن استان سر می‌زند. به کانتینرهای فراوانی برمی‌خورد که مهر و موم شده‌اند و آرم سپاه رویشان بوده. می‌پرسد داخل اینها چیست؟ می‌گویند: ابزار و امکانات نظامی. می‌گوید: یکی از اینها را باز کنید. می‌گویند نمی‌شود، محرمانه است. وقتی یکی را باز می‌کنند می‌بینند داخلش لوازم آرایش بوده. حالا من می‌خواهم بدانم در یک چنین اوضاعی که دروغ از سر و کول ما بالا می‌رود و اصلاً دروغ ملات و آجر و بتون این نظام شده، لباس روحانیت آقای خاتمی و نوری و منتجب‌نیا اگر به کت و شلوار تبدیل شود چه فاجعه‌ای رخ می‌دهد؟ یکی به شوخی می‌گفت: اگر هر صنفی در این مملکت اعتصاب بکند یک جای کشور لنگ می‌زند، غیر از اعتصاب روحانیان.

[پرسش:] با این حساب، شما دارید نقش این لباس را در رخدادهای کشورمان هم نقد می‌کنید هم مورد تجلیل قرار می‌دهید. آمدیم و آقای نوری و پانصد نفر از روحانیان اصلاح‌طلب لباسشان را در آوردند، می‌خواهید چه اتفاقی بیافتد؟


[پاسخ:] من به آقای محمد مجتهد شبستری آفرین می‌گویم که خودش داوطلبانه و بی های و هوی لباس روحانیتش را درآورد و شد مثل بقیه. دلیلش را شنیده‌ام این‌گونه برشمرده که وقتی این لباس کارآیی‌اش را از دست داده من چرا از او بیاویزم؟ متأسفانه بسیاری از روحانیان ما از لباس روحانیت آویزان‌اند. نه این که لباس روحانیت از آنان تشخص و اعتبار یافته باشد. لباس را که از تن این جماعت در آورید، راه رفتن یادشان می‌رود. تعادلشان به هم می‌خورد. این نشان می‌دهد که این لباس برای جماعتی یک ناندانی است، یا محترمانه بگویم: یک آذین اجتماعی. وگرنه مگر می‌شود به لباس روحانیت فرو شد و آدم کشت و ناسزا گفت و از دیوار مردم بالا رفت و ظلم دید و سکوت کرد و با عمله ظلم همراه شد؟ آقا این لباس کارآیی ندارد؟ درش بیاور. در او مانده‌ای که چه؟ وقتی کاری نیست که انجام بدهی چرا لباس کار پوشیده‌ای؟ اصرار بر پوشیدن لباس کار در حالی که کاری وجود ندارد، توهین به اصل کار است. این لباس با کار معنا پیدا می‌کند.

[پرسش:] فرمایش شما درست. اما واقعاً بعدش چه؟

[پاسخ:] آقا بسیاری از حرکت‌های اجتماعی از همین جزئیات پا گرفته‌اند. بعدش را جامعه در نسبت با این خروج جمعی از لباس روحانیت مشخص می‌کند. این مردم‌اند که ذره ذره ظهور یک فاجعه را در میان خود می‌پرورند. شما نگاه کنید، مردم ما شب خوابیدند و صبح که بیدار شدند دیدند ثروتشان نصف شده. دلار هزار تومانی شده دو هزار تومان. یعنی اگر دیروز ثروتشان به دلار بود دو میلیون، امروز شد یک میلیون. این اتفاق اگر در هر کجای دنیا رخ می‌داد مردم سقف حکومت را بر سرش خراب می‌کردند.
مردم ما از بس که عادت کرده‌اند از یک بلندگوی مرکزی هدایت شوند، بی‌اعتنا به فاجعه‌ای که رخ داده و فاجعه‌هایی که به سمتشان پیش می‌دود، راهشان را گرفتند و رفتند به سر کار و زندگی‌شان. همان زندگی‌ای که در عرض یک شب تا به صبح قیمتش نصف شد. به این مردم حالا حالاها باید فرصت داد تا مثل مردم سوریه هر روز کشته شوند و فردا تازه‌نفس‌تر به میدان بیایند. بله این مردم‌اند که با نترسیدن‌ها و پایداری‌هایشان بشار اسد و نظامیان و پاسداران و روحانیان و دستگاه قضائی و بازجویان هیولایش را به زانو در می‌آورند.

[پرسش:] به سؤال قبل‌تر برگردیم. هنوز نگفته‌اید که به نظر شما مشکل جامعه یا نظام حکومتی ما در چیست؟

[پاسخ:] چرا نگفتم. گفتم مشکل در نگاه ما به جهان و به کشورمان از سوراخ کوچک فقه است. همان که به یک روحانی مجتهد به اسم علی فلاحیان این فرصت را می‌دهد که جماعتی را گوش تا گوش سر ببرد و رسماً به ترانزیت مواد مخدر اقدام کند و هیچ دستگاه عدالت‌پروری هم سراغی از او نگیرد. اینها همه از همان زاویه قیفی‌شکل برمی‌آید. یا همین منظر قیفی‌شکل، فردی چون رحیم‌پور ازغدی را می‌نشاند جلوی دوربین تا هزار جلسه راجع به عدالت صحبت کند. همان عدالتی که سرش توسط خود سخنران و تئوری‌پرداز خستگی‌ناپذیر ما ذبح می‌شود؛ که چرا تو این همه فرصت سخنوری داشته باشی و دیگرانی که از تو باسوادترند نداشته باشند؟ و این که این کدام عدالت است که تو داری در هزار جلسه ازش سخن می‌گویی؟ این عدالت در آسمان است یا زمین؟ و تو با چه رویی داری از عدالت صحبت می‌کنی؟ آن هم در هزار جلسه. نه محتوای سخنش بل این روی زیادش مرا کشته.

[پرسش:] به هر حال، این نگاه و به قول شما این زاویه قیفی‌شکل وارد عرصه‌های مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و نظامی شده است، به هیچ وجه هم اذعان به ناکارآمدی ندارد و تازه مدعی است هم برای ایران و هم برای مدیریت جهان برنامه دارد.

[پاسخ:] آقا اینها همه‌اش داستان است. روحانیت ما و مراجع ما اگر برد و نفوذی در پاکسازی جامعه جهانی داشتند در پاکسازی همان قم خودشان توفیق پیدا می‌کردند. شهر قم از دست اینها دارد نفسش بند می‌آید. چرا باید قم بشود اول شهر فاسد کشور؟ آن هم درست در مجاورت بیت علما و فضلا؟ من شخصاً معتقدم علمای ما به هر کجا که پا نهاده‌اند آنجا را به دلیل تخصصی که نداشته‌اند و به دلیل دخالت‌های بی‌جایی که کرده‌اند ضایع کرده‌اند. شما یک جا را بگردید و نمونه بیاورید که همین روحانیت سنتی ما بدان ورود کرده و آنجا را از نقطه الف به نقطه ب برخورداری رسانده. مگر آنکه آن روحانی در دایره تخصصی‌اش که علوم اسلامی است کاری کرده باشد. که البته در آنجا هم باید بگردیم و ببینیم تفسیر او از اسلام آیا همین اسلام حکومتی است یا آن اسلامی که به یک کمونیست همان احترام را می‌گذارد که به پسر یک پیغمبر.
من خداوکیلی این امیر قطر را خیلی موفق‌تر از کل سیستم حکومتی خودمان می‌دانم. یعنی شما همه مردان متخصص ما را – چه روحانی و چه غیر روحانی- جمع کنید در یک جا اگر توانستند یک شهر کوچک مثل همین قم را به لحاظ اجتماعی و فرهنگی و معرفتی اداره کنند؟ کلی هم پول و اختیار و امکانات در اختیارشان بگذارید. اعتراف کنیم که امیر قطر یک‌تنه از همه مردان ما موفق‌تر عمل کرده. از فکر دیگران سود برده. پول داده فکر و مشورت خریده. و مهم‌تر از همه، وقتی به یک مشورت و یک علم دست پیدا کرده به آن عمل کرده. مملکت یک‌وجبی‌اش را چنان برآورده که چشم و دل خیلی‌ها را برده. جوری که خود ما حسرت یک خیابانش را داریم. نظمش را و انظباطش را و توسعه و تجارت و پولی را که از هر کجا به کشورش سرازیر می‌کند.
این است رهبری. این است مسلمانی. این است سر برآوردن و اظهار وجود کردن. اسلامی که در خیابان‌های قطر رفت و آمد می‌کند هزار برابر اسلامی که در قم دست به دست می‌شود کاراتر و دلنشین‌تر و خدایی‌تر است. در قطر- که من ندیده‌امش- جوان و پیر و دختر و پسر، خدا را در دسترس‌تر می‌بینند. آنانی هم که به خدا معتقد نیستند از خدای قطری‌ها به نیکی سخن می‌گویند. بگذریم از این که دختران ما را برای همخوابگی برای شیوخ منطقه می‌برند. این دیگر به میزان واقعی بودن ام‌القرایی کشور ما باز می‌گردد.
امیر قطر در سال گذشته از چاه‌های مشترک گاز دقیقاً یکصد و بیست میلیارد دلار گاز برداشته و فروخته. ما چی؟ سی میلیارد. این است ذکاوت و هوشمندی و اصلاً مسلمانی. با شعار مگر این که بشود بوق بلندگو را به ارتعاش انداخت. با شعار که سنگ بر سنگ نهاده نمی‌شود. با شعار که فهمی بر سفره کسی نمی‌نشیند. از بس شعار دادیم و شعار فرو بردیم، جامعه و تاریخ و خدا و لیاقت و هر چه که هست از شعاردان خودش یک آدم همجنس مثل احمدی‌نژاد را نصیب ما کرد تا کیسه شعار ما را از شعار پر کند.
مردمی که وقت و سرمایه‌هایشان را صرف شعار بکنند، پوک‌مغزند. و پوک‌مغزان آن کسانی هستند که درست در مجاورت سرنگونی، هیاهو می‌کنند. خداوکیلی اگر یکی پیدا شود و در سخن مسؤولان ما میزان شعار را با واقعیت و منطق رصد کند، خواهد دید که نتیجه، بسیار هولناک است. ما راه رفتیم و شعار دادیم و برای همان راه رفتنمان، هم از خودمان تشکر کردیم و هم کلی پول به حساب شخصی‌مان واریز کردیم و هم یک چند تایی سمینار و سمپوزیم برای همان راه رفتنمان برگزار کردیم. عقل هم خوب چیزی است. ما عقل را نهاده‌ایم و شعار را برگزیده‌ایم. معلوم است که عاقبت این شعارگرایی با سر به زمین سنگی فرود آمدن است.

[پرسش:] شما علت این که جامعه ما در این سال‌های بعد از انقلاب نتوانسته به بازتولید نخبگی در کشور موفق شود را در چه می‌دانید؟ یا ما نتوانسته‌ایم جریانی از نخبه‌پروری ایجاد کنیم یا گردش فکر و اندیشه و نخبگی را آن‌قدر دشوار و سخت کرده‌ایم که همان یک چند هزار نخبه‌ای هم که داشتیم ترجیح دادند از کشور خارج شوند.

[پاسخ:] شما یک نگاهی به قد و بالای تخصصی وزیر نفت جناب آقای رستم قاسمی بیندازید و به من پاسخ بدهید این آقا اگر همه استعدادش را بچلاند چند گرم نخبگی از آن فرو می‌چکد؟ معلوم است که حضور یک چنین فردی بر رأس یک دستگاه تخصصی اجازه نمی‌دهد در آن دستگاه نخبگی پا بگیرد. به این دلیل که برآمدن نخبگان باعث آشکارتر شدن قد کوتاه این افراد می‌شود. شما تجسم کنید همین آقای رستم قاسمی مثلاً رفته به دانشکده صنعت نفت تا سری بزند به روند تخصصی این دانشکده. خب وزیر است دیگر. باید به مناسبت‌های مختلف به مجموعه تحت مسؤولیتش سر بزند. فرض کنید این آقا در هیبت وزیر نفت داخل یکی از کلاس‌های تخصصی شد. اساساً شما آیا هیچ نسبتی از داد و ستد علم و فکر و تخصص و نخبگی و نخبه‌گرایی در این ملاقات می‌توانید متصور شوید؟ که بین دانشجویان و استاد و جناب ایشان رد و بدل شود؟ این است دلیل فرو کشیدن نخبگی در این کشور فلک‌زده. قرار گرفتن آدم‌های نابلد و نامتعادل بر مسندهای حساس و حیاتی و تخصصی کشور.
به این داستان مصلای تهران کمی دقت کنید. من در یک جای دیگر هم گفته‌ام که داستان ساخت مصلای تهران، داستان خود انقلاب است. خود جمهوری اسلامی است. حالا به فرض که بعد از چند سال این مصلا افتتاح شد. قرار است در این مصلای عریض و طویل آقای جنتی نماز بگزارد دیگر. نه؟ متوجه منظور من می‌شوید؟ کلی هزینه برای چه؟ برای هیچ. نه برای هیچ. ای کاش هیچ بود. برای زیر هیچ.


منبع: وبسایت «کلمه»



بخش پایانی مصاحبه محمد نوری‌زاد با وبسایت «کلمه»، ۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

مصاحبه‌کننده: سپند میریوسفی

چرا همه سرنخ‌ها در کشور به اراده شخصی رهبر ختم می‌شود؟

کشتار خاموش سال شصت و هفت، لکه ننگی است نه تنها بر پیشانی حاکمان ما، که بر پیشانی تک‌تک مراجع تقلید و مسؤولان و دستگاه قضائی و نمایندگان مجلس ما الی الابد

محمد نوری‌زاد در ادامه گفت و گوی خود با کلمه...، با اشاره به اینکه تا به حال هیچ پاسخی از طرف رهبری دریافت نکردم و به همین دلیل، از ایشان بسیار گله‌مندم، می‌گوید: بیست و چهار نامه من حداقل بیست و چهار سلام با خود داشت. ایشان علاوه بر مقامی که به عنوان رهبری دارند، یک عالم اسلامی هستند. و می‌دانند ابتدایی‌ترین منازل انسانی و اسلامی را با ادب و ادب‌ورزی باید طی کرد. حتماً می‌دانند که اگر سلام، مستحب است پاسخش واجب است. انصاف این بود که ایشان نه به محتوا بلکه به این بیست و چهار سلام من جواب می‌دادند.
به گزارش کلمه، این مستندساز و جهادگر دوران دفاع مقدس در این گفتگو با طرح این سؤال که چرا رهبری تمامی سرنخ‌های حساس کشور را حتی تعیین تکلیف زندانیان سیاسی را به اراده فردی خویش بند کرده‌اند؟ ادامه می‌دهد: چرا در دل بسیجیان خوش‌نام سال‌های جنگ به اختراع جماعتی با همین نام دست برده‌اند که این جماعت به هیچ اصلی از اصول انسانی مقید نیستند و جز فحاشی و ضرب و شتم و تخریب و به هم زدن اوضاع بدیهی امور ندارند؟ و چرا داستان پرونده حمله این اوباشان مذهبی به کوی دانشگاه و به منزل معترضان به سرانجام نرسیده است؟ چرا روند کلی کشور به جای این که مطلوب عقلا و عقل‌گرایی باشد، مطلوب مداحان و فریبکاران و ریاکاران و رانت‌خواران شده است؟

آخرین بخش از گفت و گوی تفصیلی کلمه با محمد نوری‌زاد را با هم می‌خوانیم:

[پرسش:] گفتید داستان ساخت مصلای تهران، داستان جمهوری اسلامی است. شاید از این زاویه که این مصلا بودجه فراوانی (حدوداً ده برابر یک مصلا با همین زیربنا و نقشه و مصالح) صرف کرده و هنوز دست نیازش دراز است. یا این مصلا باید نهایتاَ در مدت پنج سال ساخته و افتتاح می‌شد اما می‌بینیم بعد از سی و یکی دو سال، هنوز ناتمام است. با تشبیه جمهوری اسلامی به مصلای تهران، آیا منظور شما به هدر رفتن سرمایه‌ها و زمان در این کشور است؟

[پاسخ:] این هدر رفتن سرمایه‌ها و زمان البته یک بخش اساسی منظور من در این مثال است اما نه همه آن. گاه ممکن است شما درگیر حادثه و مشکلی شوید که وقوع آن از اراده شما خارج است و سرمایه‌های شما را و زمان شما را مصروف خود می‌کند. اینجا ای بسا شما مقصر نباشید، که چرا پول و زمان را صرف کرده‌اید و به صورت ظاهر، چیز زیادی عایدتان نشده. مثل سال‌های جنگ. اگرچه در آن سال‌ها هم می‌شد به جای اداره عارفانه جنگ، به اداره عاقلانه آن همت کرد، اما با وقوع ناخواسته آن، هم سرمایه‌های پولی و انسانی ما از دست رفت و هم ما برای آبادانی و ساخت این کشور، زمان را از دست دادیم. کار دیگری هم نمی‌شد کرد. وقتی کشوری درگیر جنگی ناخواسته می‌شود باید همه کارهایش را زمین بگذارد و به همان بپردازد. کم‌ترین غفلت در اینجا موجب خسارت‌های تاریخی می‌شود.
اما قصد من به آن‌سوترِ این هدر شدن سرمایه و زمان اشاره دارد. اگر بخواهم تعارف را کنار بگذارم، باید بگویم ما به کارناوال هدر دادن سرمایه و زمان در مثال مصلای تهران، دو هیولای مخوف داخل کردیم. یکی هیولای بلاهت، یکی هم هیولایی که در دزدی و فریب و نامردی برای خود دم و دستگاهی دارد و خنده‌دار این که به ازای دزدی‌های آشکارش، خود را مجاهد و سرباز و خدمتگزار و مردمی نیز می‌داند و به کم‌تر از بهشت خدا هم راضی نیست.
در داستان مصلا، یک سوژه مذهبی بساطی فراهم می‌کند که جماعتی به نان و نوا برسند. شما فاکتور دزدی را از مصلای تهران حذف کنید، ببینید چه عامل دیگری می‌تواند مانع برنامه‌ریزی و ساخت به‌هنگام این مصلا شود؟ انگار جماعتی در این سال‌ها وارد چرخه ساخت مصلای تهران می‌شده‌اند با جیب‌های دراز. یک آجر برمی‌داشتند و در جایی روی زمین می‌گذاشتند و بلافاصله یک مشت پول بی‌زبان می‌تپاندند داخل همان جیب دراز. بعد یک آجر دیگر روی آجر قبلی می‌گذاشتند باز یک کپه پول می‌فشردند داخل جیب سیری‌ناپذیرشان. بدون آنکه نظارتی در کار باشد یا اساساً دستگاهی جرأت و توان نظارت بر تشکیلاتی مثل قرارگاه خاتم الانبیا را داشته باشد. شب‌های جمعه هم در همان خاک و خل و در هیبت پسران پیغمبر، یک هیاهویی سر می‌دادند و دعای کمیلی برگزار می‌کردند تا کسی جرأت نکند به این درازدزدان چپ نگاه کند. منظور من از انطباق داستان مصلا با داستان انقلاب، آمیختگی سوژه‌های مذهبی است با دو عامل: یکی بلاهت، یکی هم دزدی و فریب؛ که این شابلون بلاهت و دزدی و فریب را می‌شود در بسیاری از طرح‌ها و پروژه‌ها به کار برد و همین نتیجه را گرفت.

[پرسش:] دقیقاً مثل چی؟

[پاسخ:] من صراحتاً بگویم داستان پرتاب ماهواره امید، جز فریب هیچ نبوده و نیست. این که شما یک تکنولوژی نامأنوس را با پول زیاد بخری و آن را به اسم خودت هوا کنی که نشد پیشرفت. کشورهایی که به سمت تکنولوژی هسته‌ای می‌روند یا بسیار کارآمد و هوشمند و قدرقدرت‌اند یا ابله. من دانش هسته‌ای را در فرانسه و انگلستان و آمریکا و چین ناشی از هوشمندی می‌دانم، اما در شوروی سابق و کره شمالی و پاکستان و هندوستان و اسرائیل و کشور خودمان ناشی از بلاهت.
در داستان هسته‌ای خودمان من بلاهت را می‌بینم که هیبتی از قلندری برآورده و سینه‌چاک و عربده‌کش حریف می‌طلبد. همین حالا به این پرسش پاسخ بدهیم که اگر ما این‌همه پول و اعتبار و وقتی را که صرف داستان نیم‌بند هسته‌ای خود کرده‌ایم، صرف اتمام پالایشگاه‌های عسلویه می‌کردیم و شانه به شانه قطری‌ها از چاه‌های مشترک گاز برداشت می‌کردیم، بُرد کرده بودیم یا حالا که هم پولمان هدر رفته و هم در مدار تحریم‌های کمرشکن قرار گرفته‌ایم و هم نیروگاه اتمی بوشهرمان یک لامپ نمی‌تواند برای ما روشن کند.
یک نگاهی به غوغای هسته‌ای در پاکستان و هندوستان بیندازید. اینها در فقر دست و پا می‌زنند اما به خاطر این که عقب‌ماندگی‌های خود را با قدم‌های بلند و جهش‌های فریبکارانه جبران کنند، به سراغ سوژه‌ای می‌روند که بهره‌مندی از آن به بلوغ نیاز دارد. شما یک تیغ صورت‌تراشی را بدهید به دست یک کودک. یک ترقه را بدهید دست یک نوجوان. دکمه انفجار یک معدن را در اختیار یک دیوانه بگذارید. معلوم است که خسارت به بار می‌آورد.
من شاید باور نکنید موافق حساسیت مجامع جهانی درباره جریان هسته‌ای خودمان هستم. چرا؟ چون ما به بلوغ هسته‌ای نرسیده‌ایم و ممکن است بعدها کار دست خودمان و مردمان جهان بدهیم. این بلوغ یعنی این که شما چاقو داشته باشید و در دعواهای تن به تن هرگز از آن استفاده نکنید. کلت داشته باشید و به طرف کسی که شما را عصبانی کرده و حال شما را گرفته شلیک نکنید. صدام این چاقو را داشت و عصبانی که شد به مردم خودش هم رحم نکرد. با ما جنگ داشت اما مردم حلبچه را با بمب‌های شیمیایی‌اش جزغاله کرد. ما کجا به بلوغ هسته‌ای رسیده‌ایم آنجا که در ساک مسافران بی‌خبر مکه خودمان اسلحه مخفی می‌کنیم و به عربستان می‌فرستیم؟ یا به محض شلیک آمریکایی‌ها و زدن هواپیمای مسافربری ما، داد و قال سر می‌دهیم که: ای دنیا این آمریکایی‌های نامرد را ببینید که به هواپیمای مسافربری هم رحم نمی‌کنند؟! اما دم برنمی‌آوریم که در سایه معکوس همان هواپیمای مسافربری، جنگنده‌های خود را مخفی کرده بودیم تا از رادار ناو آمریکایی فرار کنند و به او ضربه بزنند. در قاموس بلوغ ما آیا یک زنگ خطری فعال نشد که ممکن است آن همه مسافر بی‌پناه به خاطر هوش زیاد ما جانشان را از دست بدهند؟




ما نشان داده‌ایم که تا رسیدن به آن بلوغ، حالا حالاها فاصله داریم. شما یک نگاهی به قد و بالای آقای احمدی‌نژاد با آن شعارهای هسته‌ای و غیرهسته‌ای‌اش بیاندازید، ببینید دو گرم چیزی به اسم بلوغ در او پیدا می‌کنید؟ مثلاً دانشمندان می‌گویند آقا اکوسیستم طبیعی یک منطقه را همین‌جوری هردمبیل به هم نزنید چرا که ممکن است طبیعت آن منطقه به صورت واژگون طغیان کند و کار دستتان بدهد. صدام در اواخر عمرش تالاب بزرگ و هزاران ساله هورالعظیم کرد را برای کشت و کار خشک کرد. بی آنکه بداند این تالاب با سایر پدیده‌های طبیعی در یک چرخه تنگاتنگ بده و بستان دارد.

همین غباری که هر از گاه چشم مردم عراق و عربستان و اهواز را کور می‌کند و گاه تا خود تهران پیش می‌آید، ناشی از شلتاق همان بلوغ نداشته است. یا بلایی که بلاهت مسؤولان نابالغ ما به سر دریاچه ارومیه آورده است. یا سرازیر کردن شتابزده بنزین با سرب و ناخالصی زیاد به اسم تولید داخلی به چرخه مصرف سوخت کشور. اینها حالا تبعاتش بعدها معلوم خواهد شد. من یک واژه اختراع کرده‌ام برای همین کارهای مطالعه نشده ناگهانی. چی؟ «بلوغ احمدی‌نژادی». این واژه ناظر به این حقیقت است که ما شب خوابیده‌ایم، ناگهان که صبح از خواب برمی‌خیزیم، می‌شنویم که دولتمردان و مجلسیان و قاضیان ما تصمیم گرفته‌اند کوهی را در وسط کویر جابه‌جا کنند. کلی پول و متخصص و بولدوزر و لودر و بیل مکانیکی می‌ریزند توی همان کویر و مشغول کار می‌شوند. هرچه دانشمندان و بچه‌های کودکستانی می‌گویند آقایان این کار شما مطالعه شده و عقلانی و اقتصادی نیست، چپ چپ نگاهشان می‌کنند که یعنی می‌گویید ما نمی‌فهمیم؟

[پرسش:] اجازه بدهید مسیر سؤال و جواب را ببریم به سمت نامه‌هایی که شما به رهبری نوشتید. سه نامه اول را که نوشتید، شما را بردند به اوین. از داخل زندان اوین، نامه‌های چهارم و پنجم را نوشتید. به مرخصی که آمدید با وجود آنکه برای شما شرط گذاشته بودند که ننویس و بیرون باش، نامه ششم را نوشتید. خیلی هم تند. شما را برگرداندند به زندان. نامه هفتم و هشتم را از داخل زندان نوشتید و منتشر کردید. این دوره، یکی دو سالی طول کشید که یک سال و نیمش را شما در زندان گذراندید. از زندان که بیرون آمدید، یک مدت هیچ خبری از شما نشد. ناگهان نامه نهم را نوشتید، و مطرح کردید که در این مدت، مشغول فیلمسازی از ماجرای زندان خودتان بوده‌اید تا برای رهبری بفرستید. بعد هم مسلسل‌وار نامه‌های دهم و یازدهم تا آخری که نامه بیست و چهارم یا بیست و پنجم باشد. مخاطب همه نامه‌های شما رهبری بود. سؤال این که از این همه نامه هیچ جوابی گرفتید؟ هیچ سیگنالی از طرف بیت رهبری برای شما نیامد که حرف حسابتان چیست؟ این سؤالی است که اغلب به ذهن همه خطور می‌کند.

[پاسخ:] پاسخم منفی است. من هیچ پاسخی از طرف ایشان دریافت نکردم. و به همین دلیل از ایشان بسیار گله‌مندم. بیست و چهار نامه من حداقل بیست و چهار سلام با خود داشت. ایشان علاوه بر مقامی که به عنوان رهبری دارند، یک عالم اسلامی هستند. و می‌دانند ابتدایی‌ترین منازل انسانی و اسلامی را با ادب و ادب‌ورزی باید طی کرد. حتماً می‌دانند که اگر سلام، مستحب است پاسخش، واجب است. انصاف این بود که ایشان نه به محتوا بلکه به این بیست و چهار سلام من جواب می‌دادند.

[پرسش:] فکر نمی‌کنید همین که با شما کاری ندارند خودش یک جور جواب است؟ هر کس دیگر به جای شما بود به قول خودتان حتماً پودرش می‌کردند. مثل سعیدی سیرجانی؛ یا همان بلایی که سر آقای زیدآبادی آمد، یک نامه نوشت و به سال‌ها زندان و تبعید محکوم شد.

[پاسخ:] من در آن نامه‌ها شاید ده‌ها پرسش مطرح کرده‌ام، با ده‌ها پیشنهاد و ده‌ها آسیب و درد؛ و راه‌هایی برای برون‌رفت از این اوضاع و احوالی که گرفتارش هستیم. در نهج‌البلاغه نامه‌های متقابل حضرت علی و معاویه هست. نامه‌های معاویه به حضرت علی هم هست. این یعنی چه؟ یعنی حضرت علی برای نامه فردی مثل معاویه ارزش قائل می‌شده. در نهایت ادب با او محاجه می‌کرده. حالا رهبر ما همان حضرت علی و من همان معاویه. انصاف نبود به نامه‌های این معاویه خانگی پاسخ داده می‌شد؟
البته من بعضی وقت‌ها به ایشان حق می‌دهم که از کنار این‌گونه نامه‌ها به نرمی عبور کنند و خودشان را به ندیدن و نشنیدن بزنند. من خودم را جای ایشان می‌گذارم، می‌بینم نامه‌ای از طرف نوری‌زاد منتشر شده که در او آمده: ای رهبر گرامی، بعضی از پاسداران اطراف شما دزدند. بعضی از اطلاعاتی‌های اطراف شما هیولایند. اینها دارند اموال مردم را غارت می‌کنند. قاچاق می‌کنند. در کشتار و شکنجه مردم سهم و نقش دارند. در کارهای اقتصادی دخول کرده و می‌کنند. آن هم بی در و پیکر. بی آنکه دستگاهی جرأت اعتراض و حسابرسی از آنها را داشته باشد. در کارهای سیاسی دخول کرده‌اند. در کارهای امنیتی دخول کرده‌اند.
خب، شما جای رهبری، ایشان جواب بدهند که چه؟ بگویند: نخیر اینها این‌طور که شما می‌گویید، خطاکار نیستند بلکه فرزندان فداکار من‌اند؟ بگویند اینها دزد نیستند؟ بگویند اینها قاچاقی نیستند و به کارهای اقتصادی و سیاسی و اطلاعاتی دخول نکرده‌اند؟ حفظ نظام که اوجب واجبات است. حفظ نظام می‌گوید پاسداران من باید از لوازم آرایش تا دیش و رسیور ماهواره و یخچال و فریزر و لوازم پزشکی و داروهای غیراستاندارد و هزار قلم دیگر را قاچاق کنند. حفظ نظام می‌گوید که پاسداران من باید همه پیمان‌ها را در مناقصه‌های صوری درو کنند. حفظ نظام می‌گوید پاسداران من باید در کارهای اطلاعاتی دخول کنند. اصلاً هم این کارها غیرقانونی نیست. چرا؟ چون من خودم فراتر از قانونم. فراتر از قانون؟ بله، این را خود قانون می‌گوید.
آیا رهبر می‌تواند به این پرسش من پاسخ بگوید که چرا و به چه دلیل با یک تلفن بیت ایشان، ناگهان جوان ناکارآمدی چون سعید مرتضوی به مقام دادستانی گمارده می‌شود؟ یا چرا آدم‌های هفت‌خط اما خودی از پرونده اختلاس سه هزار میلیارد تومانی کنار گذاشته می‌شوند؟ یا این چه نظامی است که زیر عبای آن از خلخالی هست تا جنتی تا سید محمد خاتمی؟ و همه در چارچوب نظام؟ قبول می‌کنید که رهبری اگر لب وا کنند و بخواهند به یکی از نامه‌های من پاسخ بدهند، از در و دیوار بر او نامه می‌بارد و این خط قرمز، مورد تعرض قرار می‌گیرد. که در آن صورت، مگر می‌شود جلوی این سیل ویرانگر را گرفت؟ پس چه بهتر که نامه‌ها را ندیده و نخوانده و نشنیده بگیرند. به نظر شما این‌جوری بهتر نیست؟

[پرسش:] شما در یکی از نامه‌هایتان نوشته بودید که ما در مجاورت فروپاشی هستیم. فکر نمی‌کنید خود شما با این نامه‌ها به روند آن فروپاشی دارید کمک می‌کنید؟


[پاسخ:] بله، من دارم به این فروپاشی کمک می‌کنم. اصلاً صریح‌تر بگویم، من دارم به این فروپاشی اصرار می‌ورزم. فروپاشی چه؟ فروپاشی بی‌قانونی‌ها و ظلم‌ها و دروغ‌ها و نکبت‌ها.

[پرسش:] البته این یک حرف کلی است. شما حرف از قانون می‌زنید. اجازه می‌دهید ما هم صریح بپرسیم؟ شما در نسبت با رهبری، خودتان را دوست ایشان می‌دانید؟

[پاسخ:] من خودم را حتماً دوست ایشان می‌دانم. و دوست دارم به شرطی که ایشان به حقوق مردم بها بدهند صد سال عمر کنند و صد سال ولی فقیه باشند و صد سال سایه‌شان روی سر ما باشد.

[پرسش:] اصلاً باورکردنی نیست؟

[پاسخ:] چی باورکردنی نیست؟

[پرسش:] این دوست داشتن‌های شما که خواستار صد سال باقی ماندن رهبر هستید. این خواست شما با محتوای نامه‌های شما جور در نمی‌آید.

[پاسخ:] اتفاقاً بسیار هم جور است. آقای خامنه‌ای به این چند شرط من بها بدهند و صد سال دیگر بر ما رهبری کنند. شاید بگویید نوری‌زاد کی هست که با چند تا شرط بخواهد رهبری آقای خامنه‌ای را تا صد سال دیگر تضمین کند؟ به این چند شرط من اگر دقت کنید اطمینان می‌دهم با من هم‌رأی خواهید شد و به صد سال رهبری آقای خامنه‌ای رضایت خواهید داد.
من می‌گویم آقای خامنه‌ای صد سال رهبر ما باشند، اما شجاعانه در برابر بهاییان ایرانی بنشینند و به آنان بگویند: به همه هستی قسم، خدا و پیغمبر کجا منظورشان این بوده که شما را به خاطر اعتقادات‌تان به تنگنا بیاندازند و شما را از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی‌تان باز بدارند! وای بر آن کسی که حکم محرومیت‌های بدیهی و انسانی شما را امضا کرده و به نام اسلام در مدت سی و سه سال، بارانی از تحقیر و ظلم و محرومیت بر سر تک تک شما بارانده. با آنکه شما گفته‌اید و می‌گویید: ما نه جاسوسیم، نه اسلحه به دستیم، نه خواستار سرنگونی جمهوری اسلامی هستیم، نه از دیوار کسی بالا می‌رویم، نه هرزه‌ایم، نه با رواج فحشا موافقیم، نه با دشمنان شما دست به یکی کرده‌ایم، تنها تفاوت ما با شما عقیده ماست. همان عقیده‌ای که خدا ما را در انتخاب آن آزاد و مخیر ساخته است.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما رسماً در برابر تاریخ و مردم آسیب‌دیده ایران زانو بزنند و بگویند: این کارهایی که ما در این سی و سه سال کردیم، هیچ ربطی به اسلام نداشته. ما می‌خواسته‌ایم حاکم باشیم، به همین دلیل، رقبای خود را و معترضان خود را زدیم و کشتیم و اموالشان را مصادره کردیم.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند اما اعتراف کنند که: در هیچ کجای اسلام و در هیچ کجای قاموس الاهی، ظهور قصابانی چون خلخالی و فلاحیان گنجانده نشده که به راحتی خیار و پنیری که می‌شود بی زحمت دو نیمشان کرد، جماعتی از انسان‌های بی‌گناه را بی آنکه مجال دفاع به آنان بدهند، از وسط دو نیمشان کردند و به رگبارشان بستند و گوش تا گوش سرشان را بریدند و نابودشان کردند.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما حتماً به کشتار فله‌ای در سال شصت و هفت اشاره کنند و فقط این را به ما بگویند که اختیار این عمل هولناک را از کجای اسلام و از کجای انسانیت و از کجای عقل بیرون کشیده‌اند.
من معتقدم کشتار خاموش سال شصت و هفت، لکه ننگی است نه تنها بر پیشانی حاکمان ما، که بر پیشانی تک‌تک مراجع تقلید و مسؤولان و دستگاه قضائی و نمایندگان مجلس ما الی الابد. آنانی که به خاطر یک لقمه اعتبار، در برابر و قوع این حادثه خونین، سکوت کردند و نام ما را در ردیف هیتلرها و چنگیزها جای دادند. ما باید در پیشگاه این مردم و در برابر تاریخ و آیندگان به خاک بیفتیم و زار بزنیم و عمامه از سر برداریم و گریبان پاره کنیم و هوار بکشیم و ضجه بزنیم و خون گریه کنیم و خود را به اراده قانون و خواست جمعی مردم بسپریم. این خون‌های به نا حق ریخته شده، اصلاً چیزی نیست که با اطلاق یک واژه منافق بشود پای بر آن نهاد و نادیده‌اش گرفت.


معتقدم امروز هر که بخواهد بر این سرزمین فلک‌زده حکومت کند، یا بعدها به گردونه انتخابات درست و مردمی و آزاد آن داخل شود، باید تکلیفش را با حادثه خونین و قصابانه سال شصت و هفت روشن کند. این خون‌ها همچنان تر و تازه‌اند و از تک تک ما که در آن سهم و نقشی داشته‌ایم مطالبه حق خود را می‌کنند. چرا؟ چون این خون‌ها را ما به اسم اسلام ریخته‌ایم و ذات اسلام از یک چنین قصابی و وحشی‌گری متنفر است. ما باید به تاریخ و به صاحبان این خون‌های به ناحق ریخته شده پاسخ بدهیم که در کدام دادگاه و با کدام قانون و با کدام وکیل و با کدام پرونده و با کدام حق دفاع و با کدام هیأت منصفه و با اعتنا به کدام رویه عقلانی ما به یک چنین قتل عام کور دست برده‌ایم؟
من از سایت «کلمه» به خاطر جایگاه روشنگری‌اش بسیار سپاس‌مندم. اما نه سایت «کلمه»، بل همه ما باید این را تمرین کنیم که اگر خطایی در گذشته انجام داده‌ایم، بهترین راه محو یا تقلیل یا جبران آن خطا اعتراف به آن و سعی در ترمیم آن است نه لاپوشانی آن. شاید به شما که مثل خود من، خود را موظف به حمایت از آقایان میرحسین موسوی و خاتمی می‌دانید، دشوار باشد که از نوری‌زاد بشنوید: چرا آقای خاتمی جرأت و شهامت اعتراف به این را ندارد که از تضییع حقوق بهاییان ایران سخن بگوید؟ یا از همین کشتار سال شصت و هفت؟ راستی چرا؟ مگر می‌شود اصلاح‌طلب بود و در همان حال، به چشم خود دید جماعتی دارند زیر چرخ‌های اسلامی ما له می‌شوند؟ و سکوت کرد؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما مرد و مردانه به ما بگویند: چه میزان از پول مردم به اشاره و دستور مستقیم ایشان به افغانستان و سوریه و لبنان و حزب‌الله و فلسطین و میانمار و هر جای دیگر سرازیر شده است؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما در یک جمله به ما بگویند این را از کجای اسلام پیدا کرده‌اند که مجموعه‌های تحت امر ایشان، مثل بنیاد مستضعفان و آستان قدس رضوی و سپاه و اطلاعات، چرا نباید به هیچ تشکیلات نظارتی اجازه واکاوی در چند و چونشان را بدهند؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما به ما بگویند این را از کجای اسلام برداشت کرده‌اند که سنی‌ها و دراویش و سایر معتقدان به نحله‌های متفاوت فکری، نباید امنیت اعتقادی داشته باشند؟
ایشان صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما به شرط این که صادقانه به ما بگویند علت این که زلف اعتبارشان را به زلف فرد نامتعادلی مثل آقای احمدی‌نژاد گره زدند، چه بوده؟ به ما بگویند علت این که با حمایت‌های بی‌دریغشان از احمدی‌نژاد، خسارت‌های جبران‌ناپذیری به شاکله کلی کشور وارد آورده‌اند و هنوز نیز می‌آورند و در این مسیر، سخن مشفقانه احدالناسی را نیز نخواسته‌اند که بشنوند، در این بوده که خداوکیلی در آقای احمدی‌نژاد مختصری عقل و درایت مشاهده کرده‌اند؟ یا نه، او را برای بقای خود مناسب‌تر یافته‌اند؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما صادقانه به ما بگویند بعد از پیروزی انقلاب، روحانیان در یک جا، تنها در یک جا، تنها در یک جا، تنها در یک جا، تنها در یک جا، مدیر بوده‌اند و در همان یک جا موفق عمل کرده‌اند. و بلافاصله صادقانه اعتراف کنند که: روحانیان به خاطر سوادی که نداشته‌اند، مسیر نخبگی و تخصصی کشور را ضایع کرده‌اند و با دخالت‌های بی در و پیکرشان در اموری که بدان‌ها مربوط نبوده، ایران بزرگ را ذلیل و خوار کرده‌اند و بر زمین گرم تباهی‌اش کوفته‌اند.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما به ما بگویند چگونه شد که نخبگی در کشور ما رو به افول نهاد و پخمگی برآمد و بر مسند نشست؟
ایشان به ما بگویند چرا تمامی سرنخ‌های حساس کشور را حتی تعیین تکلیف زندانیان سیاسی را به اراده فردی خویش بند کرده‌اند؟ چرا در دل بسیجیان خوش‌نام سال‌های جنگ، به اختراع جماعتی با همین نام دست برده‌اند که این جماعت به هیچ اصلی از اصول انسانی مقید نیستند و جز فحاشی و ضرب و شتم و تخریب و به هم زدن اوضاع بدیهی امور ؟؟؟ ندارند؟ و چرا داستان پرونده حمله این اوباشان مذهبی به کوی دانشگاه و به منزل معترضان به سرانجام نرسیده است؟ چرا روند کلی کشور به جای این که مطلوب عقلا و عقل‌گرایی باشد، مطلوب مداحان و فریبکاران و ریاکاران و رانت‌خواران شده است؟

[پرسش:] تشکر آقای نوری‌زاد. اگرچه این ترجیع‌بند شما می‌تواند خیلی گسترده و ادامه‌دار باشد، اما به همین‌جا بسنده می‌کنیم.


منبع: وبسایت «کلمه»


* دیدگاه‌های وارده در نوشتارها لزوماً دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.


------------------------------------

لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)





























































------------------------------





لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:

۴ نظر:

  1. آقای نوریزاد چیزی در مورد پسر فشن خود در آمریکا نگفته است؟؟؟؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چرا، گفته اونم آزاده و عقل داره و می تونه هر جور که دلش خواست زندگی کنه و به هیچ کسی هم ربط نداره که فشنه یا ریش داره و خدا رو شکر که حد اقل بسیجی نشده که خون مردمو بمکه و دم از مردم بزنه

      حذف
    2. متأسفانه ما آموخته ایم که همه باید به یک شیوه و یک رنگ و یک گونه زندگی کنیم. در صورتی که شیوه های گوناگون زندگی، حق طبیعی هر انسانی است و جایگاه و مکان زندگی نیز جزء همین حقوق است.
      "تو این دنیای پرغوغای رنگی
      همه رنگا قشنگه جز دورنگی"

      حذف
  2. جناب نوریزاد حرفهایتان از عقل براید لاكن بر عقل و دل نشیند، اما اولا اسلام از درون مشكل بنیادی دارد و همه‌ حكومتهای به‌ نام اسلامی ریشه‌ بر تیشه‌ انسانیت زده‌اند و پایمال كرده‌اند هرانچه‌ را كه‌ نباید. پس میگویم اسلام دین فساد و ناجوانمردی و نا انسانیت است و بر همه‌ ما مسلم است اگر چشم و گوشمان را بر حقایق نبندیم.

    دوما چرا یكبار از ملتهای حق پایمال شده‌ای مانند ملت كورد حرفی به‌ میان نیاوردید ،ایا شما نیز همانند حاكمان جمهوری اسلامی و اپزیسون به‌ نام مخالف جمهوری اسلامی میترسید از مقوله‌ای به‌ نام جدایی خواهی و میخواهید كلاه‌ بزرگ تمامیت خواهی خاك ایران هنوز بر سر ملیتهای ستمدیده‌ داخل این خاك ویرانه‌ بماند؟

    هر چند كه‌ میدانم در قبال كلمه‌ كورد و تورك و... كه‌ خود را ملت میدانند نه‌ قوم، شما و از شما بهتر هم جبهه‌ تدافعی میگیرید و از سردمداران جمهوری اسلامی كه‌ عقب نمیمانید هیچ جلو هم خواهید زد.

    ما سی و سه‌ سال كوبیدیم این ره‌ جان فرسا را، اما شماها جداییخواه‌ خواندید ما را و به‌ همین نام كشتید و به‌ قول خودتان هیولاگون یورش بردید بر هر چه‌ هستی ما بود. پس اگر واقعا متفاوت حرف و عملید نسبت به‌ دوستان سابقتان، نشان دهید كه‌ یك انسان از دل خاكستر نوریزاد قبلی بیرون جسته‌. ان هم انسانی از جوهره‌ی كمیابش.
    بگویید كه‌ چه‌ بلاهایی بر سر ملیتهایی همانند ملت كورد اوردید.

    به‌ امید انروز كه‌ بشود ندای حقخواهی شما خفتگان را بیدار و دل همه‌ ایرانیان را شاد كند.
    من كورد هم خواهانم از ندایتان بشنوم ستمهای كشیده‌ به‌ دست جلادان دیو مسلك پناه‌ گرفته‌ در قبای اسلام ناب را كه‌ الاحق اسلام چنین میپروراند انسان را به‌ سوی تباهی.

    پاسخحذف

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***