صفحات

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

روح الله زم: از راز شهادت سه شهید معروف کهریزک رمزگشایی خواهم کرد



روح‌الله زم:
از راز شهادت سه شهید معروف کهریزک رمزگشایی خواهم کرد

در مکاتبه عمومی بعدی با رهبر ایران از واکسن‌های تزریقی به زندانیان و مسافت کوتاه کهریزک تا اوین سخن خواهم گفت! و از راز شهادت سه شهید معروف کهریزک رمزگشایی خواهم کرد

«نجواهای نجیبانه»، ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

«آزاد آزاده» - ع. خ.:

روح‌الله زم، فرزند محمدعلی زم، رئیس اسبق حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی جمهوری اسلامی در این نامه، که پنجمین نامه اوست، خطاب به برادر حیدر مصلحی، وزیر اطلاعات، که سربازجوی او در زندان اوین بوده، گوشه‌هایی از جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی را فاش می‌سازد.

روح‌الله زم یکی از کسانی است که بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و هشت، مانند بسیاری از معترضان به نتایج انتخابات بازداشت گردید. او تا کنون چند نامه انتقادی نیز خطاب به علی خامنه‌ای نوشته است؛ وی در یکی از این نامه‌ها افشا نموده که برادر حیدر مصلحی، در بازداشتگاه زندان اوین سربازجوی او بوده است؛ و اینک در این نامه، که خطاب به برادر مصلحی است، یکی دیگر از این سربازجویان را، با نام «سید مصیب توکلی بنیزی»، که دوست و همکار صمیمی مصلحی بوده، فاش می‌سازد.





روح‌الله زم خطاب به بازجوی خود: «آقای مصلحی»؟ آن دوست و همکارت صمیمی‌ات چه کسی بود؟

اکنون که گفتار پنجم خویش را آغاز می‌نمایم خطابم نه به رهبر ایران، بلکه به سربازجوی خویش در زندان اوین جناب «مصلحی» اخوی وزیر اطلاعات کنونی جمهوری اسلامی ایران است؛ قصد ندارم پس از تعطیلات نوروزی، خواب رهبر ایران را دگر بار آشفته سازم.

چه اینکه ایشان سرمست و خرم از تعطیلات نوروزی طولانیشان در باغ (بخوانید کاخ) ملک‌آباد مشهد، قدوم منور خود را به پایتخت ایران نهاده‌اند و مشعوف از در بند کشیدن مخالفان سیاسی‌شان در زندان‌ها، بر نوای بلبلان و قناریان آن باغ زیبا، گوش فرا دادند. کاش در آن زمان و مکان اندکی هم به فکر زندانیان سیاسی -عقیدتی و خانواده‌هایشان در شب عید بودند و با خود تفکر می‌کردند که چشمان چند خانواده بر «در» است تا عزیزانشان را در آغوش گیرند و در کنار هم سال نو را جشن بگیرند؟!

گلی بر گوشه قبای ما به خاطر داشتن چنین رهبر فرزانه‌ای و سپاس از خداوند متعال به خاطر اعطای موهبت آسمانی این‌چنینی بر ما!

نوبت رهبری داهیانه ایشان را می‌گذارم برای مجال بعد؛ اکنون قرعه و فال من به نام سربازجوی محترم بند الف زندان اوین، جناب «مصلحی» افتاده است.

جناب آقای مصلحی

برادر روحانی شما وزیر اطلاعات دولتی است که رهبر ایران به پاس قدردانی از زحماتش برای کشور (بخوانید رهبر)! رئیس جمهور غاصب فعلی را به مدت ۱۱ روز خانه‌نشین کرد. این رئیس جمهور همان فردی است که در انتخابات سال ۱۳۸۴ و انتخابات سال ۱۳۸۸ با رأی و حمایت مستقیم آن رهبر بابصیرت! و فرزندش مجتبی خان خامنه‌ای در برابر سیل خون و اشک و آه مردم معترض ایران‌زمین و برخلاف نظر اکثریت آنها بر سر کار آمد و به خاطر حمایت همان رهبر از برادرتان مجبور شد به مانند «سکانسی از فیلم تبلیغاتی‌اش» در سال ۱۳۸۸ در حیاط منزلش «ترب» بکارد و گیاهان هرزه را از باغچه حیاط منزلش جدا کند.




شما به واسطه منصب سیاسی و وزارتی برادرتان «رابط بین سازمان اطلاعات سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات» شدی و ظلم‌های بی‌شماری را در حق زندانیان بی‌گناه پس از انتخابات روا داشتی و شک ندارم انجام این جنایت‌ها قبل از سال ۱۳۸۸ نیز در کارنامه‌ات متصور بوده است. و لیکن لطف خداوند متعال شامل حال من شد که نام و ماهیت تو را به همراه سمت سازمانی‌ات فهمیده و افشا نمایم و اطمینان دارم به پاسداشت این‌کار از خداوند متعال پاداش بزرگی خواهم گرفت.

تو چهره‌ات را در روز آخر بازجویی و دو ساعت قبل از آزادی‌ام بر من نمایاندی. زمانی که مرا به اتاق بازجویی‌ات آوردند و من ترسان و لرزان از اینکه باز هم قصد داری به همراه تیمت مرا لت و پار کنی مرا بر صندلی چرخدار نشاندی.

مطابق معمول روی من به دیوار بود و چشم‌بند بر دیدگانم. تو مرا به همراه صندلی چرخدار روبه‌روی صورتت برگرداندی و چشم‌بند از چشمانم گشودی و وعده آزادی مرا تا ساعاتی دیگر دادی. من چهره تو را دیدم و هنوز آن لحظه و چهره‌ات در ذهنم محفوظ است. اما غافل بودی از اینکه من چهره تو را در روز چهارم بازجویی خود شناسایی کرده بودم.

در آن لحظه یادت هست به من چه گفتی؟ شاید یادت نباشد. من تمام آن لحظات و آن اتفاقات را برایت مرور می‌کنم. شاید فراموش کرده باشی، بعد از گذشت دو سال و اندی از لت و پار کردن این‌همه زندانی... بالأخره مغز آدمی نیز برای ضبط تمامی جزییات گاهی دچار نقصان می‌شود.

در آن لحظه از من خواستی که در کنار دوست و همکار عزیزت قرار بگیرم و اطلاعات شخصی و خانوادگی او را برای تو افشا نمایم تا تو «زیر پای» او را خالی کنی و شاید قصدت بر این بوده که خود جای او بنشینی... نام آن دوست و همکارت را نیز که به مانند تو جنایاتی را مرتکب شده در اواسط همین مجال خواهم گفت.

تو می‌دانی که آن فرد «دوست‌نما» چند سالی جزء دوستان صمیمی من بود و (مدیر کل امور دستگیری‌های وزارت اطلاعات، مسؤول تیم‌های تعقیب و مراقبت موسوم به «ت. م» و مسؤول بند ۲۰۹ اوین) در زمان دولت اصلاحات بود. او آن زمان به شدت دم از اصلاحات می‌زد و به همان شدت پس از دولت اصلاحات، طرفدار «دولت دروغ و ننگ احمدی‌نژاد» شد.

یقین دارم اگر جای او فردی از اعضای خانواده‌ات نیز بود (مثلاً پدر گرامی‌ات) باز هم از من چنین درخواستی را می‌نمودی. چه اینکه امثال تو برای ارتقاء در سازمانت، ناگزیر به «آدم فروشی» هستند. برای چون تویی افراد به مانند پلکان نردبان می‌مانند. پا بر سرشان می‌نهید و بالا می‌روید. در این راه از مزایا و پاداش‌های رهبر معظمتان برای این خودفروشی بهره‌مند نیز می‌گردید.

اکنون که نام و نام خانوادگی او را به همراه تصویرش فاش می‌سازم، به تو نیز این نوید را می‌دهم که همکارانت به‌زودی نام کوچکت را به من خواهند گفت. آنگاه از طریق مجاری بین‌المللی چنان درسی به تو و او خواهم داد که برای همکارانت و رؤسای جنایتکارت عبرت تاریخ شوید و بدانید باید در پیشگاه خدا و مردم و خانواده‌های زندانیان سیاسی، پاسخگوی اعمال شنیع خود باشید.

آن روز نزدیک است که «إن وعد الله حقاً».

یادت هست برای گفتن کلمه «الله اکبر» چقدر مرا کتک زدید؟

یادت هست که مرا سه‌کنج دیوار نشاندید و تو پشت سر من بر روی صندلی نشسته بودی و آن بازجوی هیولاگون زشت‌صورت به خاطر گرفتن اعتراف از من «مبنی بر شرکت در راهپیمایی» سر و صورت مرا به سه‌کنج دیوار کوبید و صورتم را خون‌آلود کرد؟

یادت هست برای گفتن عبارات مورد نظر تو و تیم بازجویی‌ات چند برگه از نوشته‌های مرا پاره کردید و مرا مجبور کردید «همانی را بنویسم» که تو می‌خواهی؟ و زیر آن را امضاء و اثر انگشت نمایم؟

یادت هست آن هیولا در همان لحظه به من چه گفت؟ او گفت «بر روی این صندلی و در این مکان از سه نفر اعتراف گرفته شده». او از نورالدین کیانوری به عنوان نفر اول و از من به عنوان نفر سوم نام برد؟ در حالی که تو نظاره‌گر «لت و پار» کردن من بودی، از پشت سر من به او با اشاره فرمان می‌دادی و من تبسم بر لبانت را از پشت سرم احساس می‌کردم.

می‌دانی و خود بارها به من گفتی که تنها کسی که نقشه بند الف را بلد است تویی؟ تنها کسی که مرا می‌شناسد تویی.

بارها به من گفتی اگر نقشه ساختمانی بند الف لو برود ما می‌فهمیم که تو لو داده‌ای.

اکنون یادت هست در اتاق منتها الیه سمت چپ آن دالان دراز بازجویی در کنار بازجوی لاغراندام کریه‌المنظری نشسته بودی، من پشت به تو و او بودم و رویم به دیوار.

یادت می‌آید با قرآن کوچکم برای بازجویی نزد تو می‌آمدم و تو به زندانبان فرمان داده بودی او را بدون قرآن به بازجویی بیاورید.

یادت هست ۵۰ روز، روزه بر لب داشتم و تسبیح بر لب.

آن دوست عزیزت در حضور تو مرا کثافتی خواند که از دهانم تعفن برون می‌ریزد و قرآن را به سمتم پرتاب کرد و از پشت شروع به کتک زدن من نمود؟ آن هم با چشم‌بند؟

یادت هست برادر «محمد عطریانفر» ملتمسانه به تو زنگ می‌زد و درخواست قبولی وثیقه‌اش را برای آزادی برادرش داشت و تو مدام سر او را به «طاق» می‌کوبیدی و او را می‌پیچاندی؟

چنان‌که تو قاضی بودی و دستور آزادی را تو صادر می‌کردی و قاضی «محمدزاده» که قاضی مخصوص سپاه در اوین بود، حکم «نوکر» تو را داشت... آنگاه رئیس قوه قضاییه با وقاحت تمام می‌گوید قاضی در ایران مستقل است. در صورتی که قاضی اختیاری ندارد و بازیچه دست بازجوست.

آن زیرزمین نمور را یادت هست؟ همان که از حیاط خارج می‌شدیم، در سراشیبی می‌افتادیم و وارد یک سوله جداگانه می‌شدیم؟ بارها با خودم گفتم خدا در اوین حضور ندارد. از شر تو راه خلاصی نبود و خدا صدای ما را نمی‌شنید. تو در آنجا با چشم‌بندی بر چشم و دست‌بندی در دست، مرا به دیوار ساعت‌ها آویزان نمودی تا علیه پدرم و اعضای خانواده‌ام به تو اعتراف بدهم، آن هم اعترافی که تو می‌خواستی. بگویم پدرم با «شلوار جین» به پارک می‌رود و دختربازی می‌کند. وقاحتت حدی نداشت.

راستی نیمه شعبان سال ۱۳۸۸ را یادت هست؟! روز جمعه‌ای بود در همان سال؛ من برای خلاصی از چنگال تو، تیم ۱۰ نفره بازجویانت، حسین طائب (همان «میثم» در وزارت اطلاعات علی فلاحیان)، و حاج حسن سماواتی جانباز ۹۹ درصد ویلچری عقده‌ای اطلاعات سپاه پاسداران با نیت «قربة الی الله» در سلول انفرادیم خودکشی کردم. آن هم با زبان روزه و پس از ساعت‌ها مناجات با خدای خودم.

وصیتنامه‌ام را به یاد داری؟ آن را بر زیر بالشتم گذاشتم. زندانبانان و تو فهمیدی خودکشی کرده‌ام و رگ دستم را زده‌ام. زیرا سلول‌های انفرادی دوربین داشت. مرا فوراً به بیرون سلول هدایت کردی و به جای بهداری به حیاط آوردی و تیمت دنبال آلت قتاله در سلولم گشتند که آن را کشف کنند، تو نیز خودت را کشتی برای کشف آن. آخر نه من به تو گفتم با چه چیزی رگم را زدم و نه تو با آن همه «دبدبه و کبکبه‌ات» آن را کشف کردی.

در آن زمان با همان لهجه اصفهانی غلیظت به جای اینکه نگران سلامت من باشی، با تن و دستی لرزان مرا به حیاط بردی. دستان لرزانت هنوز جلوی چشمان است. مرا بر آن صندلی چوبی نشاندی و برگه‌ای جلوی من گذاشتی و به من گفتی همین جمله‌ای را که می‌گویم بنویس و امضاء کن: «من با مسؤولیت خود، خودکشی کردم و بازجو و قاضی در این تصمیم من مؤثر نبودند». ۱۰ بار برگه‌ها را پاره کردی. چون آن چیزی را ننوشتم که تو می‌خواستی. حال من زنده‌ام و تا لحظه‌ای که در چنگال عدالت نیفتی آرام نمی‌گیرم.

اکنون می‌خواهم از همان فرد «دوست‌نما» برای تو و خوانندگان این نوشته بگویم و می‌خواهم نام و تصویر او را نیز به مانند تو فاش کنم.

او از سال‌های ابتدایی دهه هشتاد در کسوت دوست با من بود. از سال‌ها قبل‌تر از این، او را از دور می‌شناختم و در «حوزه هنری» تردد داشت. همان مدیر کل پیشین را می‌گویم. همان که در سوابقش دورانی را که تو اکنون می‌گذرانی، گذرانده بود. همو که تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای و حسین موسویان را در چهارراه جهان کودک تهران پشت چراغ قرمز با تیر هوایی از پشت فرمان خودرواش بیرون کشید و بی‌گناه دستگیر کرد. او را جاسوس خواندید و هیچ‌گاه اثبات نکردید و اعاده حیثیتی نیز از او نکردید.

همو که در طبقه سوم ساختمانی در خیابان مفتح جنوبی در پوشش «مؤسسه انتشاراتی صادق آل محمد(ع)» فعالیت می‌کرد. در زمان دستگیری‌ام توسط سپاه، پی به خوی جنایتکارش بردم و تو به محض نام بردن از او توسط من، سریعاً کتمان حقیقت را کردی و دستپاچه شدی.


او نامش «سید مصیب توکلی بنیزی» است. بازجوی سفاک سابق. مسؤول بند ۲۰۹ اوین تا زمان دستگیری من. مسؤول ت. م. (تعقیب و مراقبت) وزارت اطلاعات، مسؤول دستگیری تیم سابق مذاکره‌کنندگان هسته‌ای و مسؤول هزاران مورد نادانسته و ناگفته دیگر... او دوست صمیمی تو بود.

تو از من در لحظه آزادی‌ام خواستی در کنار او قرار بگیرم، رابطه‌ام را با او قوی‌تر نمایم، و اطلاعات او را برای تو واگویی کنم.

حتماً اجر و پاداشی بابت این کار از برادر وزیرت طلب می‌کردی و از پاداش‌های رهبری معظم‌تان نیز بی‌بهره نمی‌ماندی.

اما من... با اینکه می‌دانستم او مسؤول اصلی دستگیری من است، با نیت پلید تو همراه نشدم. من از او نردبانی برای تو نساختم تا تو پر و بال بگیری و بی‌گناهان بیش‌تری را طعمه مطامع خودت کنی.

آری... من آخرت خود را به دنیای تو نفروختم و نزد خدایم بی‌آبرو نگشتم.

سزای اعمال ننگین تو و او بین ما و خدایمان... نزد خدا از تو و او تقاص خود را خواهم گرفت. و اما اکنون که تو را نزد حق‌خواهان فاش نمودم، او را نیز به سرنوشت تو دچار خواهم کرد... اطمینان داشته باش که در عرصه همین دنیا نیز سزای اعمالتان را خواهید دید.

آخر این مقال: اینکه دوستانت به من اطلاع داده‌اند پس از نامه سوم من به رهبر فرزانه و بابصیرت ایران! و افشای نام و نقش تو در همان نامه، از ایران تیم سه‌نفره‌ای را برای گوشمالی یا احتمالاً حذف من به خارج از کشور گسیل داشته‌ای. در پاسخ به این مجاهدت خاموش و مخفیانه‌ات، صرفاً به دو بیت زیر بسنده می‌کنم.

«صدها گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می‌ترسانی؟!
گر ما ز سر بریده می‌ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم!»

در مکاتبه عمومی بعدی با رهبر ایران از واکسن‌های تزریقی به زندانیان و مسافت کوتاه کهریزک تا اوین سخن خواهم گفت! و از راز شهادت سه شهید معروف کهریزک رمزگشایی خواهم کرد.

تا گفتار بعدی
یا حق

منبع: فیس‌بوک روح‌الله زم


* دیدگاه‌های وارده در نوشتارها لزوماً دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.


نوشتار مرتبط:



------------------------------------


لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)


























































------------------------------





لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***