جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۱۸):
سرنوشت دردناک و رقتانگیز
فرماندهان و قهرمانان جبهههای
جنگ
مسعود نقرهکار
... سال ۱۳۸۵ برای آخرین دیدار و وداع با یاران
زخمی جبهه به سراغشان رفتم، جمعی که رنج بیتوجهی و فقر را هم تحمل میکردند.
راهی شهرضا شدم. وقتی دیدمش افتاده بود توی
کوچه، فرمانده ابوالفضل بود، فریاد میزد: «بچهها ترا به جان امام زمان یه خاکریز
دیگه». شنیده بودم حالش خوب نیست اما تصور نمیکردم این حد بد بوده باشد. گفتند
کار روزانهاش است. زانو زده بود و با مشت میکوبید به زمین. آنقدر سرش را به زمین
کوبیده بود که خون همه صورتش را پوشانده بود. همسایهها توی کوچه نگاهش میکردند،
وقتی از جا بلند شد و با سر رفت توی دیوار، همسرش فریاد زد: «ترا به جدش فاطمه
زهرا بگیریدش نذارین خودشو بزنه».
خودم را رساندم به فرمانده، گرفتمش توی بغلم،
هنوز هم بعد از چند سال رنج بیماری و خوردن آن همه قرص و دوا بدنش سر جاش بود، اول
هلم داد عقب، بعد به من خیره شد و آمد به طرفم، همسرش بانو گفت: «مؤمن خطرناکه، میکشدت».
نزدیکتر شدم، خودم را آماده کرده بودم. قدری نگاهم کرد و بعد سر و صورتش را گذاشت
روی شانهام و دستهایش را رها کرد پشتم و با بغض گفت: «کجایی لامصب، هنوز بو و عطر
جبهه رو داری»، اما ناگهان رهایم کرد و دستش را گذاشت بیخ گوشش و فریاد زد: «الو، الو،
بچهها، بچهها، رزمندهها، جواب بدین، به جدم بیسیم از کار افتاده بود». و فرمانده
درست رفت توی جبهه. میانه صدای گلوله و خمپاره و موشک و تانک، درست وسط بچههایی
که به خاک افتاده بودند، بچههای قتل عام شده، تکه تکه شده، بچههای له شده زیر شنی
تانکها، میدانستم تمام آن صداها توی گوشش است و آن صحنهها جلوی چشمش، اصلاً توی
جبهه بود. نگاهش کردم، من بودم و بانو و دختر ۱۶ سالهاش. فرمانده فریاد زد: «ابوالفضل،
جواب بده، اینجا عاشوراست، برنج، برنج بفرستید(۱)». بدنش آرام نداشت، همه بدنش میلرزید،
مثل حالت تشنج غش. به هر جان کندنی بود نگهش داشتم. کم کم آرام گرفت. بانو من را
از روی صدایم شناخت که گاهی با فرمانده صحبت میکردم. فرمانده که آرام ایستاد کنار
دیوار، پرسیدم: «مهمون نمیخوای؟». اشک توی چشمانش حلقه زده بود، سبیلهای سفید و
بلندش توی خون گم شده بود. بغلم کرد و گفت: «حاجی همه بچهها رو کشتن. همه قیچی
شدن. کلی از بچهها از قناسه مردن». و به سر و سینهاش کوبید و داد زد «شرمندهام،
شرمندهام، به حسین بیسیم از کار افتاده بود، صدمه دیده بود، برنج نرسید». و بدنش
آرام مثل یک درخت سبز و تنومند روی زمین یله شد، لرزشها آرام گرفتند.
به کمک همسایهها دلاور را به اتاقش بردیم،
اتاق فرمانده سپاه یک اتاق کوچک و زندگیای مختصر بود. گوشهای یک تشک، یک کپسول
اکسیژن، یک بخاری علاءالدین قدیمی، یک گلیم، یک چراغ نفتی سه شعله، یک تلفن و یک
پلاک طلایی(۲). قهرمان بی ادعای مهران، فکه، مجنون و سومار و.... آن صدای رسا در
شعار و سرود نفسش به سختی در میآمد، خرخر میکرد. بانو ماسک اکسیژنش را گذاشت روی
بینی و دهانش. ابوالفضل فرمانده تیپ و لشکر بود، نفراتش هم مثل خودش مخلص و در
شجاعت نمونه بودند. ترکشی شد اما برگشت به جبهه، وقتی موجی شد خانهنشین شد، در سومار
شیمیایی شد. بانو و دخترش به او میرسیدند. دختری دلسوز، به قامت پدر و زیبایی
مادر، مثل قرص ماه، بانو میگفت: «فرمانده نذر زندگیمه»،گفت: «هر وقت خودشو میزنه
من و دخترم میریم جلوش که مارو بزنه، وقتی خودشو میزنه تاولهاش میترکه و بوی
بدی تو خونه میپیچه». خواست از جا بلند شود، شانههایش را گرفتم، ماسک را برداشتم
و با بانو و دختر مهربانش خونهای روی صورتش را پاک کردیم. به حرف که آمد گفت گاهی
بچهها بهش سر میزنند: «خدا بهشت رو همین جا به من داده»، و به بانو و دخترش
اشاره کرد و گفت: «اینا بهشت من هستن، اینا فرشته هستن». و رو به من گفت: «این رژیم
جوونای ما را گول زد، همه چیز دروغ بود. اینا نه مسلمانن، نه دین دارن، نه خداشناسن، و البته همین جوونا ریشه اینارو میکنن و میندازن تو خلا».
فرمانده ا. خ. همان سال ۸۵ از میان ما رفت و
راحت شد. بانو و دخترش را سال ۸۸ در تظاهرات علیه تقلبات انتخاباتی دستگیر کردند و
مدتی در بازداشت بودند، بسیاری از مردمان شهرضا ماجرای فرمانده را میدانند. وقتی
خبر دستگیری بانو و دخترش را به من دادند صدای دلنشین فرمانده توی گوشم پیچید: «همین
جوونا ریشه اینارو میکنن و میندازن تو خلا».
***
...
جمع شدیم. ۹ نفر بودیم که ۶ نفرمان شیمیایی بودیم، زیر سقفی کوتاه با پرچمی سبز با
شعار لا اله لله الا لله و دیگری سرخ با یا اباعبدالله حسین، و اتاق پر بود از شمایلهای
مخملی مزین شده با آیهها و عکسهای شهدا و پلاکهای سالم و سربندهای یا زهرا و یا
علی و یا صاحب الزمان، حال و هوای جبهه را داشت اتاق، مثل شبهای عملیات. و یادشان
به خیر، دسته دسته در گورهای دسته جمعی دفن شدند، یا مفقودالاثر شدند یا اسیر. گاهی
فقط خون کفن میشد. و بعدها تکهای استخوان و مشتی خاک و یا یک پلاک به نام یک شهید
تشییع میشد.
علیرضا از بچههای جبهه، حالش بد نبود، ۶۰ درصد
شیمیایی بود و دو پا هم از دست داده بود. علیرضا میخواند، همانهایی که از جبهه یاد
گرفته بود. فرمانده رحیم صاحب جمع ماسک از روی دهان برداشت و گفت یا زهرا، بچهها
بریم جبهه، و همه رفتیم جبهه با همان حال و هوای جبهه. و شروع کرد: «ای لشکر صاحب
زمان آماده باش آماده باش... یا زهرا، یا حسین به کربلا میرویم»، و بعد سرفه، سرفه،
تهوع و استفراغ. این جور وقتها عمه مروارید میآمد، فرشته بود این خواهر خوب من،
پسرش در جبهه شهید شده بود. خانهاش دو اتاق داشت، یک اتاقش را برای خودش و اتاق دیگر
را داده بود به زخمیهای جبهه، اکسیژن میداد، غذا با قاشق توی دهان بچهها میگذاشت،
گل گاوزبان دمکرده توی دهانها میریخت، همه را تر و خشک میکرد و میرفت. علیرضا
رنگینک توی بشقاب سبز رنگ و رو رفته گذاشت، بنیه خرید شیرینی نداشتیم، و تعارف
کرد. عبدالله حسینی هنوز سکسکه میکرد. سرش افتاد توی سینهاش، و موهای بلندش مثل
شاخههای بید مجنون رها شد. با چشمهایی پر اشک، خرخر میکرد و موهایش از عرق خیس
شد. سر روی شانهاش گذاشتم، گفت: «معامله با خدا همینه، من هم با ایران بیحسابم
هم با خدا، حال و حوصله بهشت و جهنم ندارم، مزخرفن، ما که سوختیم، خدا به داد
آخوندها برسه، از سادهدلیها سوء استفاده کردن. بچههای مردم رو به خون کشیدن، ما
صادق بودیم، ما رو هم بازی دادن. ما نباختیم، باخت مال مردای جبهه نیست، باخت مال
مفتخوراست». رحیم کوچک زاده هنوز بدنش بوی تاولهای ترکیده میداد. ۷۵ در صد شیمیایی
بود، گفت: «بابا یه کمی بیخیال باشیم، میخوام یه آواز مشتی زیر خاکی براتون
بخوونم، اونایی که دست دارن دست بزنن، اونایی که دست ندارن پا بزنن» و شروع کرد: «امشب
شب مهتابه، عزیزم رو میخوام» و خواند، نه شعر را خوب بلد بود و نه آهنگ را اما از
تک و تا نمیافتاد و میخواند. داوود ثابت سروستانی گفت رحیم بس کن، آخه چه عزیزی،
ما فقط آن اندازه قد کشیدیم که عزیزمان شد فاطمه زهرا، بس کن رحیم»، و بعد خاطره و
خنده و حکایت جعفر قدومی که رفته بود کربلا، با خاک کربلا و مهر و تسبیح آمده بود.
قدومی، فرمانده ستاد عملیات منطقه ۹ بود که بعدها با قناسه زدنش.
علیرضا به من گفت تعدادی عکس تازه از بچهها
زده به دیوار و خواست نگاهی به آنها بندازم: عکس عملیات خیبر بود و حاج کاظم
خراسانی و ناصر محرابی، زیر عکس هم تاریخ و محل عملیات نوشته شده بود. عکسهاشم
نظرعلی، از بچههای اطلاعات تو خط مقدم در بیت المقدس، و یک عکس دسته جمعی، مصطفی
کاظمی «موسوی» و حبیبی استاندار فارس و برزنده و محمد بیستونی و شفاف و... بودند،
و عکس فرمانده رسول عمیدی در حال نماز و....
***
...
سال ۶۵ که از فرمانده رسول خداحافظی کردم، گفته بود از فاطمه و مجتبی مواظبت کنم.
توی عملیات تصرف بصره بود، ۲ صبح ۱۹ دی ماه ۶۵،
فرمانده رسول بغلم کرد و بوسیدم، و گفت: «مواظب فاطمه و مجتبی باش» و رفت با چشمهای
خسته و موربی که توی برکه اشک غرق بودند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم دلم ریخت، زانو
زدم و کودکانه توی دستهایی که با آنها صورتم را پوشانده بودم اشک ریختم. رفتم
سراغ روحانی مقر حجتالاسلام انصاری تا سراغ سردخانه یا بیمارستانی که جسد را
بردند بگیرم. گفت جسدی در کار نیست حاج آقا، فرمانده با خمپاره ۸۰ پودر شده. هق هق
کنان به خودم گفتم آن سبزه شیرازی که میگفت معامله من فقط با خدا هست و بس، حالا
مشتی پودر شده و شاید هم حداکثر یکی دو انگشت دست و پا و یک پلاک فرماندهی. سید
ابراهیم کساییان هم از پهلو دو نیم شد، عبدالله میثمی هم که آخوند بود نصف سرش رفت،
خیلیها هم قتل عام شدند، مخصوصاً تو عملیات کربلای ۵، این حاج صادق آهنگران که
خداوند متعال کار دیگری به او نداده بود جز تحریک این بچهها، این مرد تو مرگ این
بچهها خیلی نقش بازی کرد، جزایش را خواهد دید، بچههایی که حاضر بودند بروند روی
مین.
بهار بود، همه چیز سبز بود، حتی شکوفههای
بادام، چهره فاطمه فرمانده رسول هم هنوز مثل گل بود، چه متانت و آرامشی داشت این
زن. مجتبایش کار سیاسی میکرد، فدایی بود، سال ۶۷ اعدامش کردند. فاطمه میگفت: «روزی
که رسول میرفت بارون میاومد، صحبت برگشتن در کار نبود، قطرههای اشکشو میون
قطرههای بارون میدیدم. چیزی نگفت، معلوم بود برگشتنی در کار نیست و رفت، حالا
ماندگاری من تو اینه که یه پام توی قطعه شهداست و یه پام تو قطعه کفرستون، نمیدونم
اگه رسول بود چه میکرد، شایدم مثه من میگفت خدایا این چه دنیاییه که درست کردی؟».
فاطمه در پشت آن آرامش ظاهری چه میکشید. خدایا
زنان ما چه کشیدند. چه فرشتگانی به دادمان رسیدند. النگو فروختند تا برایمان وسایل
اکسیژن بخرند، قالی فروختند تا دارو و دوا بخرند، زیرمان لگن گذاشتند، تر و خشکمان
کردند و... چهها که نکردند. نمیدانم اگر آنها نبودند بر ما زخمیهای جنگ چه میگذشت،
ما شرمنده آنها هستیم و سپاسگزارشان....
زیرنویس:
*
سلسله مطالبی که هیجدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه
قضائیه حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است.
او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی
و عقیدتی، از گوشههایی از جنایتهای پنهان مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده
برمیدارد. (با توجه به اینکه در زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از
نامهای متعدد و مستعار استفاده میکردند و میکنند، نامها و فامیلیها میتوانند
واقعی و حقیقی نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در
صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز.
راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا
پناهنده است، او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به هنگام خدمت،
هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون
ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق همین ارتباطهاست.
۱-
برنج بفرستید: منظور درخواست فرستادن نیرو بود.
۲-
پلاک طلایی: هر فرماندهی که شهید میشد یک پلاک طلایی به خانوادهاش میدادند.
فرمانده ابوالفضل اما در هنگام زنده بودنش افتخار دریافت این پلاک را کسب کرد.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
------------------------------------
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
این خاطره و صحبتها متعلق به آقای حسینی هست یا همون سردار مدحی که بعد از ربوده شدن توسط جمهوری اسلامی به کشور اومد و تا الان سرنوشت مشخصی نداره........
پاسخحذفیه برنامه هم تحت عنوان الماس فریب ساختن و نشون دادن که این سردار مدحی نیروی نفوذی ما بوده در حالی که کیهان حسین شریعتمداری مدحی رو جاسوس خطاب کرد و هنوز که هنوزه از سرنوشت این آدم اطلاعی در دست نیست.
خیر دوست عزیز. ایشان سردار مدحی - حسینی - نیستند.
حذف