جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۱۶):
شهريور ۶۷ و پيکرهای به دار
آويخته بر شاخههای گردوها و چنارها
مسعود نقرهکار
...
زندان ۲۰۰ مشترک شيراز باغی بود قديمی با درختان تنومند که بسياری از آنها خشک و
فرسوده شده بودند، چند تائی گردو و توت و چنار و کاج.
باغ (بازداشتگاه) و باغ پشت آن مصادرهای بود و
به وسيله "واحد بسيج نگهبانی" و چند سگ پير که ميراث جبهه بودند، پاسداری
و نگهبانی میشد. نگهبانها هر ۶ ساعت تعويض میشدند. هيچ نشانهای که اين محل
بازداشتگاه ۲۰۰ مشترک بود وجود نداشت. همسايهها هم بیاطلاع بودند. محل اين
بازداشتگاه هم فلکه قصرالدشت، خيابان همت، کوچه ۱۲ متری بود با در بزرگ آهنی، بدون
هيچ طرح و نشانی که به رنگ خون تازه بود، تکههايی از در به مرور زمان تيره شده
بودند و لکه لکه، و جاهائی هم ورقه ورقه شده و يا رنگها ريخته بودند. وارد باغ که
میشدی وسط باغ بنگاه (شبيه آلاچيق) بزرگی ديده می شد که به طور طبيعی شکل گرفته
بود، فضائی بيضیشکل و مسطح که اطراف آن پر از درختهای تنومند و قديمی بودند با
شاخههائی سنگين و پر که روی قسمتهائی از زمين پهن شده بودند. شاخههای بالائی
درخت چنان در هم رفته و به هم پيچيده بودند که اگر سر بالا میکردی به سختی میتوانستی
آسمان را ببينی. نور خورشيد که آماده غروب کردن میشد از لابلای شاخهها بسان نيزههائی
نورانی به سمت زمين پرتاب میشدند.
در انتهای باغ، سمت راست، ساختمانی است دوطبقه
با یک زیرزمین بزرگ. نمازخانه و چند اتاق بازجوئی در طبقه بالاست. طبقه اول سه تا
بند عمومی و یک نگهبانی، زیرزمین ۷ سلول مجرد و چهار اتاق شکنجه، اتاق الف و ب محل
تخت تعزیر، اتاق ج اتاق شوک برقی و اتاق "د" محل اطو و صندلی برقی و
دار. (در حد اطلاع من از وسیله اطو برای شکنجه استفاده نشده بود و بیشتر برای تهدید
زندانی بود؛ صندلی برقی را هم یک بار استفاده کردند که باعث مرگ قربانی شد، و پس
از آن دیگر استفاده نشد و این وسیله هم بیشتر جنبه تهدید و ترساندن داشت و پس از
چندی این بساط را جمع کردند).
برای رفتن به زیرزمین، مجاور نگهبانی یک لنگه
در باز میشد و بعد پلهها، این ساختمان چنان عجیب مینمود که من هنوز بسیاری از
جزئیات آن را به یاد دارم. اول ۵ پله و یک پاگرد، دوباره ۴ پله یک پاگرد، و بعد ۴
پله دیگر، همه پاگردها سمت راست بودند، سمت چپ پلهها دیوار و سمت راست از همان نگهبانی
تا آخرین پله بیحفاظ بود. به همین خاطر گاهی اوقات زندانی چشمبسته از سمت راست
به پائین میافتاد و آسیبدیده به سلول یا شکنجهگاه برده میشد. همان ابتدا، پائین
لنگه در آهنی، یک میله آهنی جوش داده شده بود (البته به عمد نبود و بخشی از آن در
بود)، باید پایت را بلند میکردی و از روی آن رد میشدی، زندانی که چشمبند داشت این
میله را گاهی نمیدید. به زندانیهای نشانکرده نمیگفتند که میله جلوی پایش است،
پایش به میله گیر میکرد و گاهی از بالای پلهها از همان سمتی که حفاظ نداشت، به
پائین میافتاد.
عابدی، از مسؤولین اطلاعات سپاه، من را از
فرودگاه برداشته بود و همراهی میکرد. آنچه به هنگام ورود به باغ تکانم داد اینکه
بنگاه به آن زیبائی به قتلگاه بدل شده بود. سمت چپ بر شاخهای تنومند یک درخت، سه
دار آویزان بود. بر دو دار دو زن حلقآویز بودند. تکان نمیخوردند. زیر سومین دار
جسد زنی روی زمین افتاده بود و مریم موسوی و سیمین اقدامی، زنان شکنجهگر، داشتند
جسد را توی چادر و کیسه میپیچیدند. متوجه من و عابدی نشدند. در سمت راست دو حلقه
دار، و کمی آنسوتر بر شاخه قدیمی یک گردو ۴ دار آویزان بود. دارها خالی بودند، به
احتمال جسدها را جمع کرده بودند. گوشهای از بنگاه در سمت چپ دو جوان توی خونشان
غلطیده بودند. گلوله از فاصله نزدیک به وسط سرشان خورده بود. میدانستم این روش
جواد معلمی بود برای تیر خلاص زدن. میدانستم که گاهی زندانی را رو به قبله و زانوزده،
مینشاند، و بیخبر "برتا"یش را از ۱۰ تا ۱۵ سانتیمتری به سر قربانی شلیک
میکرد. تلاش قربانی برای زنده ماندن در همان چند ثانیه دلخراش و رقتانگیز بود.
باورنکردنی بود. جواد معلمی، که بسیار متدین بود و حرکاتش به یک بیمار روانی شباهت
داشت، عادت داشت همراه با شلیک گلوله با تمام وجودش فریاد و نعره بزند، او در چنین
حالتی صورتش رنگپریده و زرد میشد. بعد از شلیک گلوله، دو یا سه سیگار پشت سر هم
میکشید و زیر لب دعای فرج آقا امام زمان را زمزمه میکرد.
مجید تراب پور، جعفر جوانمردی، شکری، حسن بی بی،
حسن پیر، صبوری و... اطرافمان را گرفتند و شروع به احوالپرسی و روبوسی کردند. مجید
مثل همیشه سیگاری در دست داشت و پک میزد، سیگارهایی که بعد از سه چهار پک دور
انداخته میشدند. وقت روبوسی بوی تند سیگار زودتر از صورتش به آدم میرسید. مجید
گفت: "حاج آقا توی جبهه جا خوش کردین، راستی مصطفی هم اون بالاست، از وقتی
شده مسؤول اطلاعات بدجور طاقچه بالا میگذاره". حرفی نزدم و بدون توجه به او
و دیگران از پله قدیمی و سنگی ساختمان بالا رفتم. توی راهروی طبقه اول، مردها سمت
راست و دخترها سمت چپ و چشمبسته روی به دیوار نشانده شده بودند. زنی روی زمین
افتاده بود و رویش چادری سیاه کشیده بودند. ناله میکرد، تن و بدنش میلرزید و صدای
سائیده شدن و خوردن دندانهایش به یکدیگر شنیده میشد. مجتبی کاوه من را دید و به
طرفم آمد. شادی نفرتانگیری روی صورتش بود. متوجه نگاه من به زنی که روی زمین
افتاده بود و ناله میکرد و میلرزید، شد. گفت: "داغونه، زیر شوک برقی نخاعی
شده، مهم نیس، اعدامیه." پرسیدم: "مسؤول اینجا کیه؟"، گفت: "خود
من، البته موقتاً به اینجا منتقل شدم، بنده خدا صادق شهید شد.". پرسیدم:
"همه اینها حکم دارند؟". گفت: "چند نفرشون محاکمه شدن، حکم گرفتن،
چند نفری هم در انتطارند". گفتم: "از اعدامیها وصیتنامه گرفتید؟".
گفت: "خیر، فرصت کم هست و زحمت داره، حاکم شرع هم چیزی نگفتن". گفتم:
"میدانی هیچ اعدامیای نباید بدون وصیتنامه تیرباران بشه (گلوله بخوره) یا
بالای دار بره، من خودم در این مورد با حاکم شرع صحبت میکنم". رفتم طبقه دوم
توی نمازخانه، دادگاه آنجا بود. حجتالاسلام قربانی حاکم شرع، حجتالاسلام صابری،
حجتالاسلام رسولی، و از وزارت اطلاعات هم موسوی (مصطفی کاظمی) آنجا بودند. همه
آنها توی صورت زندانی که برای دادن حکم آنجا بود براق شده بودند. سلام کردم و گوشهای
نشستم. آنها محاکمه را ادامه دادند. زندانی را میشناختم. او سال ۶۲ دستگیر شده
بود، مجاهد بود، سه سال گرفته بود، بقیه را ملیکشی میکرد، نام او پرویز شرافتی
بود. خیلی زیر ضرب رفت، توی قپانی کتفش در رفت، معالجهاش نکردند، شانه چپش به همین
خاطر افتاده بود، انگار شانه فلج شده بود. باهوش و شجاع بود. حاکم شرع از او پرسید:
"هنوز هم سر موضع هستی؟". پرویز گفت: "چه اهمیتی داره حاج آقا، مگه
مهمه، اصلاً چه فرقی میکنه، مجاهد، منافق، مسلمان، کافر، ملحد، چه فرقی میکنه".
کاظمی رو به حاکم شرع کرد و گفت: "عرض کردم حاج آقا که وقت تلف کردنه، آدم
بشو نیست". پرویز گفت: "گفتن و نگفتن فایده نداره" و زل زد به حاکم
شرع و گفت: "با طناب یا با گلوله؟". حاکم شرع نگاهی به اطراف و اطرافیان
انداخت و با عصبانیت رو به پرویز کرد و گفت: "بفرمائید بروید، بفرمائید بروید،
ببریدش". به یاد دارم که از جبهه و آیتالله طاهری پرسید: "هنوز بوی
جبهه و شهدا را دارید، در اصفهان چه گذشت، به محضر آیتالله طاهری مشرف شدید؟".
مختصری گفتم. پرسید: "حضرات آنجا هم دست به کار شدند". گفتم: "بله،
شنیدم در سید علی خان و دستگرد و هتل شروع کردن، و در باغ ابریشم جمعی دفن میکنن".
چند بار گفت، عجب، عجب، و دستش را رو به آسمان برد و گفت: "خدا رو شکر، با
بودن این برادران و سربازان آقا امام زمان دل حضرت امام شاد خواهد شد، به اتفاق براداران،
کمیته ویژه در اسرع وقت مسأله را حل خواهد کرد؛ شب و روز بیوقفه نگذاشتیم فتوای
حضرت امام روی زمین بماند، دادگاهها را به زندان آوردیم، البته خیلی جسد روی
دستمان مانده، سردخانهها پر شدهاند و مرتب دفن میکنند، هنوز مسأله جای دفن داریم".
یادم نمیرود که در چشمهایش ترس و وحشت میدیدم. متوجه شدم به آنچه که میکند
اعتماد ندارد، پرسیدم حاج آقا مگه لو رفته؟ گفت: "خیر، خیر، تعداد زیاد است"،
دیگر کمحرفی میکرد، نماز را فرادا (یعنی جدا جدا، و تبعیت نکردن از همدیگر)
خواندیم. گفت که: "حجتالاسلام اسلامی، دادستان هم توی این شرایط رفته مرخصی،
البته مصلحتی، رفته پیش حضرت آیتالله منتظری". پرسیدم: "ایشان مورد خاصی
داشتند؟"، گفت: "در زندان میثم، زن بارداری را که ۳ ماهه حامله بود
اعدام کردند". گفتم: "خب این که تازگی نداره، قبلاً هم همین کار را
کردن"، گفت: "اما این زن توبه کرده بود و در وصیتنامهاش انقلاب را پذیرفته،
و حضرت امام را هم قبول داشت، البته بنده و دادستان مخالف اعدام او بودیم، اما
برادر موسوی ترتیب اعدام او را داد. دادستان هم برای استمداد رفته خدمت آیتالله
منتظری". پرسیدم: "شما حکم را امضاء کردید؟". گفت: "بنده عدول
کردم، نمیخواستم اعدام شود، موسوی اصرار داشت، گناه بزرگی مرتکب شدیم، ما مقصریم،
شرمنده خدا هستیم". عصبانی شده بود و نمیتوانست خودش را کنترل کند. گفت:
"برادر موسوی همه ما را به بیحرمتی به خدا وادار کرد". و بعد کپیای از
فتوای خمینی را نشانم داد و گفت: "البته حضرت امام هم دست ما را باز گذاشتند،
انسان هم جایزالخطاست، اسغفرالله، استغفرالله" و ادامه داد: "برویم سری
به برادران بزنیم ببینم در چه حال هستند".
در شیراز، پائیز، صبور نیست، منتظر ماه مهر نمیماند،
تنهام نیست، با نسیم و باد خشک و سرد کوههای غربیاش، خورشید هم بدون خداحافطی میپرد.
با حاکم شرع آمدیم بیرون، قدری بالای پلهها ایستادیم
و گفت و گو کردیم، هوا کمی به سردی میزد و صدای خش خش شاخهها و برگها که باد و
نسیم تکانشان میداد سکوت باغ را شکسته بود. حاکم شرع عمامهاش را محکم کرد و عبایش
را روی سینه جمع کرد. به طرف بنگاه راه افتادیم، مهتاب از لابلای شاخهها زمین را
روشن کرده بود. صدای علی بود که میگفت: "اون کیسه خاکاره رو بردار بریز جای
گولهها و روی زمین هم بریز، جای گوله خاکاره بریز که خون پخش نشه"، و کیسههائی
که جسدها را درونها آنها میپیچیدند. مجید، شکری، حسن بی بی و کاوه اجساد اعدامیها
را به درون نیسان آبیرنگ اتاق دار میگذاشتند. مریم موسوی و سیمین اقدامی و گوهر
جسد دخترها و زنها را توی نیسان میانداختند. ماشین سنگین شده بود، ته ماشین
خوابیده بود و توجه جلب میکرد. تویوتای قرمزرنگ چادرداری، که عمری کرده بود، برای
کمک به حمل اجساد آوردند، بیشتر قربانیان آن شب دختر و زن مجاهد بودند.
آخر شب، عاشقان خمینی خسته شده بودند و
"به گل نشستند"، به این صورت که ۴ نفر با همدیگر، دو به دو روبروی هم، و
حرفهای فردا میزدند و سیگار میکشیدند. گاهی اوقات میبینی و میشنوی اما میخواهی
باور نکنی یا فراموش کنی، هنوز خیال میکنم کابوس بود یا وهم، اما نه، شبی از شبهای
کشتار سال ۶۷ بود، ۸ شهریور ۱۳۶۷، زندان ۲۰۰ مشترک شیراز.
هنوز چند تن از قربانیان را به یاد
دارم:
پرویز شرافتی ۲۲ ساله تیرباران (به ضرب گلوله
جواد معلمی)؛
معصومه زاهدی، اعدام با دار؛
عباس صراحتی ۲۹ ساله و فرزانه صراحتی ۲۰ ساله، به
ضرب گلوله؛
علی یوسفی ۲۲ ساله به ضرب گلوله؛
نادر صادقی ۲۷ ساله اعدام با دار؛
پرویز توحیدی ۲۴ ساله اعدام با دار؛
عباس حق شناس ۳۰ ساله به ضرب گلوله؛
مریم صراطی ۲۳ ساله اعدام با دار؛
فاطمه عبدالعلی نژاد، ۳۰ ساله اعدام با دار؛
فریده رهسپار، ۳۵ ساله، اعدام با دار؛
و...
زیرنویس:
*
سلسله مطالبی که شانزدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه
قضائیه حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است.
او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی
و عقیدتی، از گوشههایی از جنایتهای پنهان مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده
برمیدارد. (با توجه به اینکه در زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از
نامهای متعدد و مستعار استفاده میکردند - و میکنند-، نامها و فامیلیها میتوانند
واقعی و حقیقی نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در
صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز.
راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا
پناهنده است، او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به هنگام خدمت،
هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون
ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق همین ارتباطهاست.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
------------------------------------
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
*** نظرات شما بلافاصله منتشر میگردد ***