صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی (۲۷): همسفر تراژدی: جعفر در بوسنی خودکشی کرد، تاول‌های شیمیایی، نادر را در آلمان کشتند و...







جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی (۲۷):
همسفر تراژدی: جعفر در بوسنی خودکشی کرد،
تاول‌های شیمیایی، نادر را در آلمان کشتند و...

مسعود نقره‌کار


... زمستان سال ۱۳۸۵، ۵ نفر بودیم، بیمار و شیمیایی جنگ، تصمیم گرفته بودیم از ایران خارج شویم، هم برای مداوا و هم اینکه اگر شرایط را مناسب دیدیم مدتی در خارج بمانیم. چند نفری از این جمع با مسلمانان بوسنی هرزگوین رابطه داشتند و همراه با آنان برای مبارزه علیه صرب‌ها دوره دیده بودند و در آن منطقه علیه صرب‌ها جنگیده بودند. اینها با دوستانشان در آن منطقه تماس گرفتند و قرار شد چند نفری از آنها بیایند ترکیه و به ما کمک کنند. با قطار و اتوبوس سفر کردیم. پول زیادی نداشتیم. وقتی به ترکیه رسیدیم آنها که سه نفر بود سر قرارشان آمده بودند. نادر را می‌شناختند. زبانشان را نمی‌فهمیدیم. فقط نادر کمی می‌دانست. بیش‌تر با ایما و اشاره حرف‌هایمان را به همدیگر حالی می‌کردیم. حال همگی ما بد بود، نفس‌تنگی، گلودرد، تاول‌ها و... کلافه‌مان کرده بودند. من البته از همه آنها آبادتر بودم. هوا خیلی سرد بود. آنها با دو ماشین ما را به خانه‌ای منتقل کردند. یک هفته در اتاقکی در آن خانه به سر بردیم. و بعد آمدند ما را در سفری طولانی به خانه‌ای در بوسنی ـ هرزگوین، که در یک جنگل بود، منتقل کردند.

برف می‌بارید، همه جا را برف پوشانده بود. سرما بیداد می‌کرد. خانه جنگلی کنار رودخانه‌ای پرآب بود. آن سه نفر برایمان آتشی به راه کردند و غذا آوردند، اما ما نیاز به دارو و اکسیژن هم داشتیم. جعفر که «موجی» هم بود، حالش از بقیه بدتر بود. بی‌تابی می‌کرد. اصلاً خواب و آرام نداشت، فقط راه می‌رفت و بالأخره یک بعدازظهر جلوی چشم ما، که کنار رودخانه خروشان به تماشا ایستاده بودیم تن رنجور و بیمارش را به درون رودخانه پرت کرد، و رودخانه او را با خود برد. فقط فریاد کشیدیم و زار زدیم و اشک ریختیم. آن سه رفیق بوسنیایی هم وقتی آمدند ناباورانه با ما عزاداری کردند.

بدون جعفر راه افتادیم، بعد از چند روزی رانندگی به منطقه‌ای رسیدیم که گفتند «مونیخ» آلمان است. بیرون شهر بودیم. دوستان بوسنیایی گفتند ما نزدیک به یک اداره یا دفتر پلیس شما را می‌گذاریم و شما خودتان به پلیس مراجعه کنید و بگویید کمک می‌خواهید. دوستان بوسنیایی گفتند اگر آنها این کار را بکنند به جرم قاچاق انسان دستگیر خواهند شد. ما را در محلی پیاده کردند، محل پلیس را هم نشانمان دادند و از دور شاهد ماجرا ماندند تا ببینند بر سر ما چه خواهد رفت. دفتر پلیس شبیه به سه دهنه مغازه بود با شیشه‌هایی مات که کلمه پلیس به آلمانی بر آنها نوشته شده بود. من که حال‌درست‌ترین بودم جلو رفتم، بر در کوبیدم و کمک خواستم، پلیسی که از دفتر بیرون آمد جا خورد، با ۴ نفر آدم درب و داغون و رنگ و رو رفته مواجه شد. از سرما یا از شدت بیماری هر ۴ نفر می‌لرزیدیم، فقط دو کلمه گفتم، اینکه کمک می‌خواهیم و ما مریض هستیم. چند دقیقه نگذشت که آمبولانس آمد و ما همراه پلیس به بیمارستان اعزام شدیم.

در بیمارستان به ما رسیدگی کردند. این‌همه نظم برایمان باورکردنی نبود. چند ساعت بعد پلیس با یک مترجم ایرانی آمد و ما ماجرای خودمان را به مترجم گفتیم، گفتیم که شیمیایی جنگ هستیم و آمده‌ایم معالجه شویم، و او که انسان شریفی به نظر می‌آمد آنچه صلاح ما بود به پلیس گفت. حال ما روز به روز بهتر می‌شد. بعد از چند روز، مترجم ما گفت تنها راه برای ماندن ما دادن تفاضای پناهندگی است، و ما هم این کار را کردیم. کارهای اداری را به کمک مترجم انجام دادیم. بعد از ۲ هفته گفتند ما را از بیمارستان مرخص خواهند کرد اما به محلی خواهند برد که تحت نظر دکتر و پلیس باشیم.

ما را به دهی منتقل کردند، طبقه بالای یک سوپر مارکت کوچک، ۲ اتاق بود که به ما دادند. یک اتاق با تخت برای خواب و اتاقی با تلویزیون و مبله به عنوان اتاق نشیمن، مایجتاج غذایی هم از همان سوپر مارکت که متعلق به یک ایرانی بود، برایمان آورده می‌شد. پلیس و پزشک و پرستار هم به ما سر می‌زدند. برای ما این‌همه مهربانی و انسانیت باورنکردنی بود. اما انگار آرامش بسم الله بود و ما جن. نادر حالش بد شد، طوری که دو سه باری به بیمارستان منتقل شد. هم وضع جسمانی بدی داشت و هم بی‌تابی می‌کرد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم نادر تمام کرده است، راحت شده بود. به صاحب سوپر مارکت خبر دادیم. پلیس آمد و جریان را گفتیم؛ گفتیم می‌خواهیم با مراسم اسلامی و در قبرستان مسلمان‌ها دفن شود. تمام امکانات لازم را مهیا کردند، خودم بدن پرتاول و زخم نادر را شستم و کفنش کردم، نمازش را هم خودم خواندم، بعد در سکوتی مرگبار دفنش کردیم. و بعد سه نفری عزاداری کردیم. نادر، این جنگجوی جبهه‌ها و عملیات خیبر و...(۱) نه می‌توانست نفس بکشد و نه قادر بود راه برود. تاول‌ها و زخم‌های شیمیایی(۲) هم کلافه‌اش کرده بودند. اهل داراب بود، تنها و بی کس، و بالأخره در غربت رفت.

چه روز‌های سختی بر ما سه نفر گذشت، روز‌های گریه و هق هق. تازه تا اینجا دردی نبود، درد اصلی وقتی شروع شد که ایرانی‌هایی که در آن منطقه زندگی می‌کردند خبردار شدند ما در اتاق بالای سوپر مارکت میز احمد (بقالی میز احمد) زندگی می‌کنیم. میز احمد طرفدار رژیم سلطنت بود و عکس شاه و پرچم سه رنگ شیر و خورشید دار بر دیوار سوپر مارکتش نصب کرده بود، و بیش‌تر مشتری‌های ایرانی و دور و بری‌هایش هم سلطنت‌طلب بودند. گاهی که برای قدم زدن بیرون می‌رفتیم تحقیر‌ها و توهین‌ها را می‌شنیدیم. توی صورتمان نگاه می‌کردند و بد و بیراه می‌گفتند، «خوب شد به این روز افتادین، حقه‌تونه، همین شما باعث شدین شاه بره و کثافتی مثل خمینی بیاد».

و این تازه بهترین برخوردشان بود. ما هم توی خودمان می‌ریختیم. و بعد توی همان اتاقک سه نفری میان رنج بیماری و مرگ عزیزانمان و درد عربتی که آغاز شده بود با یکدیگر زمزمه می‌کردیم: «آیا ما سزاوار این برخورد‌ها هستیم؟‌ مگر ما چه کردیم؟‌ ما که هیچ چیز زندگی را نفهمیدیم، ما که فقط پیری کردیم و هیچ از جوانی‌مان نفهمیدیم، ما زندگی‌مان زندان بود و جنگ و بیماری و بی‌خانمانی، آیا سزاواریم در غربت، فحش و توهین و تحقیر نثارمان کنند. آیا ما مستحق چنین رفتاری هستیم؟ آیا منصفانه است؟ بارها سه نفری صحبت کردیم، گاهی فکر می‌کردیم حقمان است، گاهی هم می‌گفتیم نه، حق نیست. ما در جنگ از آن سرزمین دفاع کردیم. گرسنه، تشنه، بدون دکتر و دارو، بدون سلاح، بدون نیروی کافی جنگیدیم، عزیزانمان جلوی چشممان پرپر شدند، پشته کشته‌ها روان روی آب‌ها و در میان نیزارها، و داغون و له شده زیر شنی تانک‌ها، ما اما تاب آوردیم. خانواده‌هایمان را از دست دادیم، تنمان پر از زخم و تاول شد، و سینه‌هایمان هنوز می‌سوزد، ما به خاطر وطنمان جنگیدیم و اجازه ندادیم یک وجب آن به دست بیگانه بیافتد. جنگ که تمام شد، ما تازه فهمیدیم هیچ نداریم، پدر و مادرهایمان یا دق کرده بودند یا علیل شده بودند، خانوادهایمان داغون و خودمان زخمی و خسته و درمانده و بیکار، تنمان هم دیگر توان کار بدنی نداشت. حتی زن‌هایمان به ما غریبی می‌کردند. بچه‌هایمان ما را نمی‌شناختند. نظام هم توجهی به مشکلات فراوان ما نداشت، حتی به دارو و درمانمان فکر نمی‌شد. و حالا برای درمان زخم‌ها و تسکین دردهایمان به دیگران پناه آورده‌ایم. ما هم قربانی این رژیم و نظام هستیم، ما از طیف جنایتکاران نیستیم، ما بعد از جنگ از آنها فاصله گرفتیم و تلاش کردیم راهمان را از آنها جدا کنیم، ما سزاوار این تحقیر‌ها و توهین‌ها نیستیم، اگر خطایی هم کردیم، حاضریم تاوانش را بدهیم و...».

نمی‌دانم، شاید میزاحمد یا دختر مهربانش «دلبر» هق هق شبانه ما را شنیده و به یاد داشته باشند. دلبری که خواهرانه از ما پرستاری می‌کرد و در برابر فحاشی‌ها و توهین‌ها و تحقیرها از ما دفاع می‌کرد....

زیرنویس:

* سلسله مطالبی که بیست و هفتمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی در شکنجه‌گاه‌ها و زندان‌های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه‌هایی از جنایت‌های پنهان‌مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده برمی‌دارد. (با توجه به اینکه در زندان‌های حکومت اسلامی، شاغلین در زندان‌ها از نام‌های متعدد و مستعار استفاده می‌کردند و می‌کنند، نام‌ها و فامیلی‌ها می‌توانند واقعی و حقیقی نباشند.
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سال‌های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب، سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل‌های حساس و ارتباط‌های گسترده‌اش به هنگام خدمت، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می‌شود از طریق همین ارتباط‌هاست.

۱- تاول‌های شیمیایی بیش‌تر در ریه و گلو و سطح بدن ظاهر می‌شوند. وقتی در گلو ظاهر می‌شوند فرد شیمیایی قادر به تکلم نخواهد بود، اگر تاولی بترکد باعث می‌شود تاول‌های متعددی ظاهر شود. در ریه باعث تنگی نفس و سرفه شدید می‌شوند و در سطح بدن هم گاهی سوزش و خارش. این تاول‌ها بوی بسیار بدی می‌دهند.

۲ـ عملیات خیبر، شاهکار سپاه و ارتش و بسیجی‌ها معرفی شده است، و هرکس هم زنده از آن عملیات برگشته برایش شرکت در آن عملیات افتخاری است. عملیات ۳ اسفند ۶۲ شروع و ۲۲ همان ماه خاتمه یافت. بعد از فتح خرمشهر، خمینی توصیه کرده بود منطقه مهمی از عراق را بگیرید و بعد پای میز مذاکره بنشینید. به همین خاطر تصرف جزیره مجنون (شمالی و جنوبی) که گفته می‌شد در آن ۵۰ حلقه چاه نفت وجود داشت که روی آنها را پوشانده بودند، و تأسیسات دیگری هم داشت، و همین‌طور بزرگراه‌های مهم منطقه و حتی مناطقی از بصره در این عملیات مد نظر بودند. نیروهای ارتشی و بسیجی و سپاه هم از دو قرارگاه کربلا و نجف، و مناطق دیگر حمله را آغاز کردند. در این عملیات که در منطقه مرگبار و خطرناک مرداب‌های هویزه (هورالهویزه) انجام می‌شد، نیروهای ایرانی قتل عام شدند. در واقع این عملیات یک خودکشی بود. نیروها رفتند جنوب جزیره مجنون، قسمت‌هایی بزرگراه بصره ـ عماره و مناطق دیگری را گرفتند، اما عراق با بمباران و توپخانه و بمب‌های شیمیایی قتل عام کرد. استراتژی عراق این بود که بگذارد نیروهای ایرانی خوب پیش بروند و بعد آنها را بکوبد. یک نیروی حدود ۳۰ هزار نفری از نیروهای جوان و بسیجی (مقداد) قتل عام شدند و جسدهایشان به مرداب‌ها و نیزارها فرو رفتند، آنها حتی ماسک برای پیشگیری از تنفس گازهای شیمیایی نداشتند. سردارهای مهم سپاه حاج ابراهیم همت، برادران باکری، حسین خرازی، یوسف سجودی، حسن باقری، هاشم کلهر، محمد نعیمی، میثمی و... که در بخشی از مجنون مستقر شده بودند نیز کشته شدند.


منبع: وبسایت «گویانیوز»


* دیدگاه‌های وارده در نوشتارها لزوماً دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.


------------------------------------


سایر بخش‌های «جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی»:




























------------------------------------


لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)

















































------------------------------







لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***