«آزاد
آزاده»، ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱: بخشی از قسمت بیست و سوم
نوشتار «جنایتها و خیانتهای جمهوری اسلامی»، به درد و رنجهای جانکاه دختری جوان
به نام «ستاره» در زندان دستگرد اصفهان میپردازد؛ اما «ستارههای» ایران که به
دام جنایتها و خیانتهای رژیم جمهوری اسلامی افتادهاند، کم نیستند؛ از این روی،
بیمناسبت ندیدم پیش از خواندن نوشتار، این شعر از شاعر آزاده میهن، خانم شیرین
رضویان با عنوان «از بس ستاره کشتید!» را نیز با هم نجوا کنیم، همچنین، بار دیگر،
نگاهی به این تصاویر بیندازیم:
از بس ستاره کشتید...
«از بس ستاره
کشتید، روی زمان سیاه است
هم این زمین سیاه است، هم آسمان سیاه است
روبهصفت نشستید،
در پیشگاه تاریخ
کز اینهمه جنایت، رخسارتان سیاه است
دست قلم شکستید، پای سخن ببستید
ای روشنیستیزان، افکارتان سیاه است
هر تار موی یک زن، بندد مسیر تقوا
این خود گواه آن بس، پندارتان سیاه است
هر حیلهای که دارید
در آستین تزویر
هر جادویی که بستید در کارتان، سیاه است
هر خطبهای که خواندید، هر جمعه بر سر کوی
خلقی گریست زیرا، گفتارتان سیاه است
میخانهها ببستید، بتخانهها گشودید
با خون وضو نمودید، کردارتان سیاه است
شد پرده سیاهی، معیار پاکی زن
ای صبحدمگریزان، معیارتان سیاه است
زین شهر، روی ما نیست، در هر مکان، سیاه است
از بس ستاره کشتید، روی زمان سیاه است» (شیرین رضویان)
------------------------------------
جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۲۳):
به «ستاره» زندان دستگرد
اصفهان هم تجاوز کردند!
مسعود نقرهکار
.... دوشنبه ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۷۳ است. زندان
دستگرد اصفهان که به «زندان بالا» یا زندان شهربانی هم معروف است. همراهان من دو
روحانی با لباس شخصی (حکام شرع حجتالاسلام وحدت و حجتالاسلام کاظمی که حکم دستگیری
داده بودند)، محمد سعیدی (از مأمورین وزارت اطلاعات در اصفهان که در موقعیت معاونت
بود و بعدها به مقام مدیر کلی در وزارت اطلاعات رسید)، و یک پاسدار هستند. از سوی
آیتالله... از من خواسته شده بود موردی را پیگیری کنم، مورد هم ستاره «الف» فرزند
ماندنی از اهالی خورموج تنگستان بود. ماندنی از رزمندگان جبهه در عملیات بهمن ماه
سال ۱۳۶۵، والفجر ۸ در منطقه فاو و اروندرود شرکت داشت و مفقودالاثر شد. اما بعد
از آتشبس به سال ۱۳۷۲ جزو اسیران آزاده شده بود. ماندنی وقتی به خانه برگشت هیچکس
در خانه نبود، نه دخترش ستاره، نه «زیره» تنها خواهرش. « علی. ت» که دخترش هاجر با
ستاره دستگیر شده بود با مراجعه به آیتالله... خواسته بود تا به وضعیت ستاره رسیدگی
شود و او پیش پدرش که از اسرای جنگ بود برگردانده شود. این درخواست را هم «کمیته
آزادگان» (کمیته مربوط به اسرا و مفقودین جنگ) نیز کرده بود.
زندان دستگرد، فضایی بسیار قدیمی مثل گورستانی
گمشده در میان انبوهی از درختان سبز بود. سلولها اتاقهای کوچک قدیمی در ساختمانی
قدیمی بودند، بوی نم و نای ساختمانی کهنه چیزی شبیه بوی تعفن، و درختهای پوسیده
بر خاک افتاده مشام را میآزردند.
دختری لاغراندام با صورتی استخوانی و چشمانی
درشت و سیاه روبهرویم نشسته است. سرش را زیر انداخته و به دستهایش ور میرود و
گاه از زیر چشم ما را نگاه میکند. پرسیدم: «شما ستاره هستید؟»، خسته و آرام پاسخ
داد: «بله». پرسیدم: «تو دختر زایر موندو هستی؟»(۱). برقی توی چشمانش افتاد و گفت:
«کی من چنین چیزی به شما گفتم؟» و بلافاصله آشفته و عصبانی گفت: «شما حق ندارید
اسم زایر را ببرید». به آرامش گفتم: «آرام باشید، زایر موندوبر گشته، مثل یک کوه
اسارت رو گذرونده». فریاد کشید و با عصبانیت گفت: «از خدا بترسید، شماها چقدر دروغ
میگویید». آرامش کردم و گفتم: «همه چیز درست میشه، ما تو رو به زایر میرسونیم،
دوباره به زندگی عادی بر خواهی گشت». شروع کرد با خودش حرف زدن. به او گفتم: «میخوای
تنها حرف بزنیم، میخوای اینا برن بیرون؟ من حکم آزادی تو رو دارم، اما میباید
قبل از اجرای آن با تو صحبت کنم». او اما هنوز ناباور و عصبانی بود. گفت: «شما
خجالت نمیکشید؟ پدر بدبخت من به خاطر شما مرد، پای اونو به این جریان نکشید، من
پدرمو خیلی وقته از دست دادم، اگر کسی را داشتم، اگر صاحبی داشتم، اگر....» دیگر
بریده بریده حرف میزد و جملاتش مفهوم نبودند. پرسیدم: «شنیدم تو رو با هاجر «ت» گرفتن،
میدونی کدوم زندانه؟». جیغزنان شروع کرد بد و بیراه گفتن به همه. دو زن شکنجهگر
صفا وحدتی (معروف به جغد) و فرزانه مسجدی پور (معروف به گشتاپو) آمدند او را آرام
کنند. با عصبانیت به آن دو گفت: «کثافتای جلاد شما چی میگین»، و آن دو رفتند بیرون.
پاسدار صادقی آمد و گفت: «اگر کارتان تمام شده او را ببرم به بند». به پاسدار
همراهم اشاره کردم پاسدار صادقی(۲) را ببرد بیرون، و خودشان و آن دو روحانی هم
رفتند برای نماز و ما را تنها گذاشتند. خواستم برای او و خودم چایی بیاورند. نشستم
روبرویش و به او گفتم: «به من اعتماد کن، حرف بزن، من اومدم کمکت کنم، من حکم آزادی
تو رو دارم». آرام گفت: «اگر هاجر را آزاد کنین من هم قبول میکنم و الا از این جا
بیرون نمیرم»؛ به او گفتم که حاکم شرع کاظمی حکم آزادی هاجر را داده است اما او هنوز
باور نمیکرد. صفا چای آورد و رفت. ستاره باز ساکت شد، نه چای خورد و نه حرف زد.
من اما ول کن نبودم، خودم ترغیب شده بودن سر از ماجرای این دختر درآورم، و بالأخره
اصرارهای من کار خودش را کرد، و شروع کرد....
«پدرم
و عمهام زیره خیلی رنج کشیدند تا منو بزرگ کردند. وقتی جنگ شد ما سه نفر تو یه پیشی
زندگی میکردیم (کلبههایی که با برگ نخل ساخته میشد)، کومهای هم داشتیم برای
تابستان (شبیه تخت با پایههای حدود یک متری که رویش میخوابیدند)؛ پدرم که تو
خورموج کارش تو نخلستان بود رفت جبهه. چهار سال و نیم ندیدمش، جنگ تمام شد، گفتند
شهید شده، بعد خبر آوردن که اسیر شده، در عین ناامیدی، گاهی پیامهایی ازش داشتیم.
زیره خیلی بیتابی میکرد، یه روز شکرگزار خدا یه روز دعاگوش. مادری کرد برای من.
مادرم سر زایمان مرده بود، اسمش ستاره بود، پدر اسم مادر را روی من گذاشت. زیره این
آخریها خیلی پریشون و داغون شده بود.
من تو بوشهر با هاجر همکلاسی بودم. همانجا خبر
اومد که زیره هم بلازده شد، دق کرد و مرد. آفای «ت» پدر هاجر که بزرگ بندر گناوه
بود و مردم میگفتن طاغوتی بوده، پدری کرد و منو برد خانهاش و زنش شد مادرم. هاجر
برای من مثل خواهر بود. همه منتظر پدر بودیم. پدری که من ۱۴ ساله بودم رفت جبهه، یه
تنگستونی بلندقد با چهرهای سوخته، و استخوانی، یه تنگستونی شجاع، زیره میگفت بعد
از مرگ مادرت زایر داغون شد.
وقتی دانشگاه قبول شدیم، پدر هاجر، آقای «ت» یه
آپارتمان تو اصفهان برامون اجاره کرد در خیابان اشرفی، ما اصلاً فعال سیاسی نبودیم
و توی هیچ برنامهای شرکت نمیکردیم، روزی که دانشجوها اعتراض کرده بودند من و
هاجر تو کتابخونه درس میخوندیم. از کتابخونه داشتیم میرفتیم خونه که دستگیرمون
کردن. بیخبر از همه چیز و همه جا. بردنمون بازداشتگاه مرکزی، اسیر زیاد بود. از موقع
ورود کتکمون زدن. تو نوبت بازجویی بودیم. اول هاجر رو بردن. اون روح انسانی و پاک
و بدن ظریف و زیباش شلاق و توهین و تحقیر را طاقت نیاورد، بردنش درمونگاه، دیگه ازش
خبر ندارم.
منو بردن، از رو صداشون فهمیدم دو نفر بودن،
اول یکیشون که صدای کلفتی داشت گفت: «بکن لباسا تو، بکن»، گفتم: «به لباسام چیکار
دارین؟» یه کشیده محکم بهم زد، سرم گیج رفت، بعد لگدی که شدت دردش کلافهام کرد.
به حال ضعف کنار دیوار نگهام داشتند. و بعد ضربات شلاق شروع شد، از شدت درد بیهوش
میشدم، آب سرد روی صورتم میریختند. مرا روی سینهام دمر روی تخت شکنجه خوابانده
بودند. خون روی بدنم لخته شده بود. پاهام توی قلاب و دستهایم طنابپیج به تخت. ضربههای
شلاق و درد قابل تحمل نبودن. همین صفای کثافت میگفت: «حرف بزن، بگو با چه گروهی
کار میکنی منافق کثیف، لگوری، پدرسگ مادرقحبه». و وقتی به پدر و مادرم بد میگفت
انگار همه دیوارها را روی سرم خراب میکردن، رعشه همه وجودم را میگرفت. شلاق و
توهین، و من هم فقط التماس میکردم و خدا را صدا میزدم اما از خدا هم خبری نبود.
میخواستم به آنها بگویم پدرم کیست و برای چی زنذگی و جانش را گذاشت اما منصرف
شدم. در آن لحظات، احساس میکردم به پدر و مادرم نیاز دارم، به آنها فکر میکردم.
آنها بی امان میزدند. بیهوش میشدم و آنها آب رویم میریختند. یکی از آنها شلاق
ضربدری میزد و حس کردم تکهای از گوشت پشتم کنده شد. چه درد وحشتناکی! به پدر فکر
میکردم که گفت برو درس بخون و به مردم خدمت کن، من کاری نکرده بودم. بعد از یکی
از بیهوش شدنهام، وقتی چشم باز کردم توی مجرد بودم، نیمهلخت و خونآلود، از بدن
خونین من هم نگذشته بودند، «تفکاریم کرده بودن» (به من تجاوز کرده بودند)(۳)، دیگر
باکره نبودم، از خودم بدم آمد. چه روز و شبی بر من گذشت. بد از چند هفته نشان بی
اعتباریام رو دیدم. حامله شده بودم، با خودم فکر میکردم این نشان بی اعتباری من
است؟ اما نه، ستاره دیگری شدم. از جا کنده شدم و با همان بدن آش و لاش شروع کردم
مشت کوبیدن به در سلول، و فریاد زدم مرگ بر استبداد، مرگ بر آخوند، مرگ بر خمینی،
زنده باد آزادی، نمیدانم چهام شده بود انگار میخواستم انها بیایند و من و جنینم
رو بکشند و راحتم کنند. توی سلول گرفتنم زیر مشت و لگد و من خوشحال میشدم، آنها
به شکمم لگد میزدن، بارها بردنم زیر شکنجه، زیر شکنجه فریاد زنده باد آزادی میکشیدم،
با شلاق کمرم را آش و لاش کردن اما کوتاه نمیآمدم، با خودم گفتم ستاره تا اینجا
اومدی، خوب هم اومدی، ادامه بده و تا آخرش برو دختر زایر موندو، یک قدم تا شرف
فاصله داری، دیگر عزت در مرگه، فریاد شرف ستارههایی بشو که اینها بی اعتبارشان
کردن...؛ آنها میزدن و من هرچه میخواستم میگفتم تا بیهوش میشدم...؛ بعد از یکی
از این بیهوشیها چشم باز کردم، در درمانگاه بودم، زنی با چهرهای مادرانه، خندان
روبهرویم بود. با خودم گفتم ستاره به آرزوت رسیدی، اینجا بهشته و این زن هم یک
فرشته است.، بعد صدای آقا «علی. ت» پدر هاجر را شنیدم. باورم نمیشد. چقدر پیر و
شکسته شده بود. چشماش پر از اشک بود اما لبخند میزد. نتوانستم جلوی اشکهایم را
بگیرم....»
ستاره، که چشمهایش غرق اشک بودند، آرام شد. من
اما توی خودم داد زدم و اشک ریختم، و برای چندمین بار تکرار کردم، خدایا ما داریم
چیکار میکنیم؟....
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که بیست و سومین بخش آن را
خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و
زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان
زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشههایی از جنایتهای
پنهانمانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر میدارد. (با توجه به اینکه در
زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از نامهای متعدد و مستعار استفاده میکردند
و میکنند، نامها و فامیلیها میتوانند واقعی و حقیقی نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در
صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز.
راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا
پناهنده است، او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به هنگام خدمت،
هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون
ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق همین ارتباطهاست.
۱ـ
موندو در جنوب همان ماندنی است. هر کس هم که به مشهد و کربلا و مکه رفته باشد اگر
مرد باشد زایر، اگر زن باشد زیرو (زیرو) صدا میزنند.
۲ـ زندانبانان سعید، سعید محسن و پاسداری معروف
به صادقی، زهرا محسنی (معروف به جلاد) مسؤول بخش زنان زندان، مسلم، ضیایی، امیرحسین
کاوه و علی کاو که این دو نفر آخری از مسؤولین حزبالله در اصفهان شدند.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
* دیدگاههای وارده در نوشتارها لزوماً
دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.
------------------------------------
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۸): سرنوشت دردناک و رقتانگیز فرماندهان و قهرمانان
جبهههای جنگ
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
*** نظرات شما بلافاصله منتشر میگردد ***