جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۲۲):
من ۱۹ سالهام، برای نوشتن
وصیتنامه خیلی جوانم!
مسعود نقرهکار
... سه وصیتنامه پیش روی شماست، من بیش از ۲۵۰
وصیتنامه و یا یادداشتبرداری از وصیتنامهها را جمعآوری کردم. اگر امکان و شرایط
مناسب میبود، یک کپی از وصیتنامه میگرفتم، اگر امکان و شرایط مهیا نمیبود، رونویسی
میکردم و یا از بخشهایی از آن یادداشت برمیداشتم. امیدوارم بتوانم به همه آنها
دسترسی پیدا کنم و آنها را منتشر کنم. پرداختن به وصیتنامهها و نامههای زندانیان،
مسأله بسیار مهمی ست که امیدوارم فرصت و امکان انتشار و بررسی آنها فراهم شود.
تنها به این نکته اشاره کنم که یکی از هدفهای نظام از اجازه دادن به زندانی اعدامی
برای نوشتن وصیتنامه، کسب اطلاعات نیز بود. مواردی بود که اعدامی از کسانی که او
را سیاسی یا سازمانی کرده بودند، و یا فکر میکرد شخص یا اشخاصی او را لو دادهاند،
نام میبرد، یا از کسانی که میخواست با آنها وداع کند نام میآورد، و اینها
اطلاعاتی قابل استفاده برای مأموران میشد. در بسیاری موارد وصیتنامهها کوتاه
بود، در حد دو سه کلمه یا جملهای کوتاه، مثل« خداحافظ مادر مهربانم» یا «خدایا
خودمو به تو میسپارم» و...؛ اما برخی وصیتنامهها طولانی و بسیار پرمحتوا بودند.
شما سه نمونه از این نوع وصیتنامهها را میخوانید. من سعی میکردم وصیتنامهها را
به خانوادههای قربانیان برسانم، یا پست میکردم یا به وسیله شخص دیگری میفرستادم،
برخی را هم خودم مستقیم به دست خانواده قربانی میرساندم....
[وصیتنامه یاسمین علوی]
«بسمه
تعالی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ناحیه ۹،
بازداشتگاه مرکزی سپاه شیراز، مورخه ۴\۱۰\۱۳۶۱
موضوع: وصیتنامه یاسمین علوی، فرزند علی، همسر
سعید افروز (سعید دلدار).
محبوبم! همسر خوب و تنهایم سعید سلام!
همه چیز تمام شد، امروز مرا از بند عمومی به
اتاق رئیس بازداشتگاه بردند؛ برخلاف همیشه به من چشمبند نزدند؛ همه در راهروها
بدون صورتبند بودند، حتی رئیس بازداشتگاه که مرا به اتاقش بردند. گفت بنشین،
نشستم، سعید نمیدانی توی زمستان صندلی فلزی ارج چقدر سرد است! گفت میدانی من کی
هستم، گفتم نه و گفت رئیس بازداشتگاه، کمی سکوت کرد و گفت: حکم اعدام تو امروز
اجرا میشود، این چند برگ کاغذ و خودکار را بردار و بنشین جلوی دیوار و وصیتت را
بنویس، و من شروع کردم به نوشتن، نمیدانم چرا از خودم بدم میآید، دارم میترسم، باور
کن محبوبم نه از مرگ که از این کلمه وصیت، من ۱۹ سالهام، برای نوشتن وصیتنامه خیلی
جوانم، من حتی درک و فهم این کلمه برایم مشکل است، من هراسی از مرگ ندارم، میدانی
چرا؟ چون وصیت من، مبارزه من است، آنچه مرا اندوهگین میکند اینکه دیگر نه تو و نه
کوچولو را نمیبینم، با خطهایی که روی دیوار سلول کشید بودم و بارها به خاطر آنها
شلاق خوردم اگر درست باشد دو روز دیگر ۴ ماهه میشود، محبوب من! نام من را به او
هدیه کن، میخواهم همانطور که هر لحظه یاد تو هستم، تو با دیدن کوچولو همیشه مرا
صدا کنی، حتمی کوچولو خیلی زیباست، افسوس که همان ۳ روز اول زایمان او را دیدم و
نتوانستم رشد لحظه لحظه او را ببینم! چقدر دلم برای همه روزهای زندگی تنگ شده،
زنده بودن و زندگی چقدر زیباست. مثل همیشه گلهای یاس به خانه بیاور و از این به
بعد، روی سر کوچولو بریز، راستی چه روزهای باشکوهی بود با تو بودن، پرواز گلهای یاس
را دیدن، نمیدانم از من گوری باقی خواهد ماند یا نه، وقتی کوچولو بزرگ شد به او بگو مادرت برای روزهای خوب در ایرانی آزاد برای تو
و کوچولوهای دیگر سر به دار شد. امیدوار نیستم
این نامه شانس خروج ار بازداشتگاه را داشته باشد اما اگر به دستت رسید روز تولد ۱۸
سالگی کوچولو از طرف من به او هدیه بده، به هوش باش هیچگاه قبل از آن روز از من
به او نگویی. از مادرم مواظبت کن تا داروهایش را بخورد. همراه من مژگان بلادی و لیلا
توسلی محکوم به اعدام با طناب دار شدند، با هم هستیم، زهرا فروغی هم بود، ولی دیشب
زیر شکنجه تمام کرد، به خانواده آنها اطلاع بدهید، وقت برای من تمام است اگر چه بسیار
حرف دارم، همه خوبان را سلام برسان. با یک لالهزار از گل یاس و بوسه برای تو و
کوچولو!
همسرت: سیمین.»
(من
- راوی - این وصیتنامه را به مرحوم علی علوی رساندم. و چند سال بعد شنیدم سعید
دلدار هنگام برگشت به ایران در فرودگاه بازداشت شد و سه روز بعد در شیراز اعدام
شد.)
[وصیتنامه سید محمد ه. س.]
«موضوع: وصیتنامه سید محمد «ه. س.».
مورخه: سوم مهرماه سال ۱۳۶۷، ساعت ۱۰ شب،
بازداشتگاه مرکزی سپاه
بنام خدا
مادر بزرگوارم! سرورم!
قرار نیست از این بلای عمومی که همه خانوادهها
از آن زخمیاند بینصیب باشم. اولین حرف این بود: اعدام یا توبه، و من با آرامش
خاطر مرگ را پذیرفتم، شریفتر است، تصور میکنم هیچ چیز کثیفتر از این نمیباشد
که برای زندگی و برای ماندن از ظالم، سپاسگزای کنیم، من برای آنچه که عذاب دیدم و
مرگ را پذیرفتهام معتقدم. از جمع ۱۴ نفری ما تنها ۵ نفر ماندیم که مدتی زیر حکم
بودیم. باور کن چه انتظار هولناکی، هر لحظه که دری باز میشد، صدای پایی میآمد بر
خود لرزیدم، اما وقتی بازجو به من گفت اعدام یا توبه، با سرافرازی گفتم: مرگ، چه هیجانی
داشتم، حالا شما میتوانید افتخار کنید و قصه من را برای بچههایم وقتی بزرگ شدند
بگویید، میدانم با شور و شوق فراوان توجه خواهند کرد. رسم است قبل از اعدام، خونگیری
داریم برای زخمیهای جبهه، من موافقم، حتی پیشنهاد کردم قسمتی از اجزای بدنم را در
صورت مفید بودن قبل یا بعد از مرگم برای بچههای جبهه استفاده کنند. اما هیچ چیز اینجا دردناکتر از وضع زنان نیست، به آنها تجاوز میکنند،
خودشان اصطلاحی دارند، هر کدام که مورد تجاوز قرار میگیرند میگویند : سوختم، سوختم،
فرح همه چیز را برایم گفت، چقدر از دیدنش خوشحال شدم، وقتی گفت چندین بار سوخته،
شرمنده شد، او را دلداری دادم و گفتم این کوچکترین جزء مبارزه است، من همسرت هستم
و حقم را میبخشم، باز هم گریه کرد، چقدر حزنانگیز بود، گفت اگر سودابه و سیاوش بشنوند چه میشود، گفتم وقتی بزرگ
شوند قصه ما را خواهند گفت، با سربلندی، آزرده خاطر نباش. مادر، محتاج تو هستم که
حضوراً دستهای مقدست را ببوسم و طلب بخشش کنم، به خاطر غم فراوانی که سر تا سر
زندگی برایت فراهم کردم، من دلواپسیهای تو را به خوبی حس میکنم، امیدوارم به
بزرگی خودت مرا ببخشی، میدانم مرگ فرزند آسان نیست، ولی خواهش میکنم مثل همیشه
بردبار باشید و از سر لطف چه آنها که مرا آزار دادند و چه آنها که مرا گلولهباران
خواهند کرد ببخشی و دعای خیر کنی که به راه خدا هدایت شوند. به خانواده فرح سر بزنید
و از آنها دلجویی کنید، با هم باشید و سیاوش و سودابه را بزرگ کنید، آنطور که شایسته
انسانیت است. من به آنچه انجام دادم واقفم و در این خصوص پشیمان هم نیستم. مادر عزیزم،
در اسارت در سلول، من با جوانان و نوجوانانی برخورد کردم که سرشار از شور و امید و
وطنپرستی بودند، باور کن مادر در برابر آنها خود را کوچک و حقیر حس میکردم، چه
خوب بود زنده میماندند و حتماً ایرانی آزاد و سربلند میساختند. بزرگوارم! مادرم!
میل ندارم خداحافظی کنم، چون میدانم در بین انسانهای شریف، حضوری دایمی خواهم
داشت، جالب است روزی این واپسین نامه یا به قول بازجو وصیتنامه برای آزادگان
مطالعه یا شنیده شود، برایم باشکوه خواهد بود. سپاس من برای همه آنها. همین الآن
بازجو گفت فرح دیشب اعدام شد، ما فردا دیداری عاشقانه در کوچه باغهای بهشت خدا
خواهیم داشت.
فدای مادر صبور و بزرگوارم!
سید محمد ه. س.»
(تا
حد اطلاع من این وصیتنامه در اختیار خانواده اعدامی قرار نگرفت )
[وصیتنامه فرهاد چ.]
«بسمه
تعالی
موضوع: وصیتنامه فرهاد چ.، فرزند جلال [این وصیتنامه
روی کاغذ معمولی نوشته شده است.]
بابا جلال سلام، سلامتی؟ خوبی؟
امیدوارم همانطور باشی که میخواهی. امروز آقای
بازجو که خیلی هم دلش میخواهد او را آدمی فهمیده و مسلمان در مسلمان بدانم با
محبت فراوان و چند ضربه شلاق به سرم، و کلمات محترمانه اسلامی که به پایینتنه
خواهر و مادرم مربوط میشد، یک خودکار و کاغذ توی دستم گذاشت و گفت بنویس، وصیت
خودت را بنویس، گفت تا نیم ساعت دیگر بر میگردم، نوشته و ننوشته مهم نیست، پای تیری،
به اون بابای مفنگی و زهوار در رفتتم بگو پول سه تا گلوله از موادش کنار بگذاره
وگرنه میآرمش اینجا دماغشو میگیرم تا جونش در بره. بابا جلال، من از این مزخرفات
همیشگی او ناراحت نشدم، وصیت و اینطور چیزها را هم قبول ندارم، اما خون به دلم شد
وقتی به تو گفت مفنگی، ای کاش میتوانستم از تو دفاع کنم، چیزهایی هم گفتم، ولی او
زد زیر خنده و رفت. حالا من میخواهم توی این کاغذ برایش بنویسم تا بخواند.
اسم پدر من جلال چ. است، معلم بسیاری از معلمین
و بزرگان بود، پدر من یکی از زیباترین جوانان فرهیخته شیراز بود. بسیاری از زنان و
دختران عاشق و شیفته او بودند. خوب مینوشت، خوب شعر میگفت، پیش بزرگان روزگار
حرمتی داشت، روزنامهنویس بود و خود صاحب ماهنامه معروف دانشگاه ادبیات شیراز «واژه»
بود. مردی بود مهربان و عاشق که بسیاری حسرت محبوبیت و جوانی و شعور و زیبایی او
را میخوردند. بگذریم، چه فایده، من برای تو بابا جلال مینویسم، آقای بازجو را بیخیال.
راستی بابا جلال از مامان فری چه خبر؟ خیلی خیلی
وقته او را ندیدیم، تو هم که هیچوقت نفهمیدم کجایی. راستی اگر اون شاگرد دوران
گذشتهات نبود، آخرین ملاقات هم میسر نمیشد. امروز توی سلول به دیدارم آمد، کلی
حرف زدیم. ظاهراً آدم بدی نیست، نمیدانم این جا چیکاره است و چه میکند. گفت
شاگرد سابق تو بوده، راستی بابا جلال هنوز هم تصمیم داری ترک اعتیاد کنی؟ دیگه به
خودت زحمت نده، همین جوری زندگی کن. بابا جلال من همیشه تو رو فهمیدم، همه چیزه
مامان را هم میدونم، ولی چیزی که نمیدونم اینکه در مامان فری چه چیزی بود که با
او ادامه دادی که به این روز سیاه بیفتی. تو که دخترها و زنهای زیادی در آرزوی
همصحبتی با تو و ازدواج با تو بودن، چرا مامان فری رو ول نکردی؟ حتماً مثل همیشه
میگی به خاطر تو و شیرین و...، نه بابا جلال، اگر ما اهمیتی میداشتیم تو معتاد
نمیشدی، راستی بابا جلال میدونی چرا راحت مینویسم، و لرزشی ندارم، شاید برای
فرار از ترس، تو را بهانه قرار دادم. بابا جلال بعد از این، آخرین انشا به سلامتی
تو و آدمهای بیکس، شب گلولهباران قهرمانان غریب دعوت داشتم، دیروز از من پرسیدی چرا اسیر شدم، فرصت نشد برایت بگویم، به
جرم مطالعه برای بهتر فهمیدن، وگرنه نه اهل مکتبی هستم، نه اهل مذهبی و نه دلاور
صحنه نبرد، باز هم بگذریم بابا جلال، تصور نمیکنم زمانی
دیگر برای دیدن تو و مامان فری و شیرین، خواهر قشنگم، و همه آنهایی که از صمیم قلب
دوستشان دارم، باشد.
فراموشم نکنید،
فرهاد چ.
روز و تاریخ را نمیدانم، اما میدانم که
تابستان سال ۶۲ است.»
زیرنویس:
*
سلسله مطالبی که بیست و دومین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه
قضائیه حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است.
او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی
و عقیدتی، از گوشههایی از جنایتهای پنهانمانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده
برمیدارد. (با توجه به اینکه در زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از
نامهای متعدد و مستعار استفاده میکردند و میکنند، نامها و فامیلیها میتوانند
واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در
صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز.
راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا
پناهنده است، او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به هنگام خدمت،
هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون
ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق همین ارتباطهاست.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
* دیدگاههای وارده در نوشتارها لزوماً
دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.
------------------------------------
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۸): سرنوشت دردناک و رقتانگیز فرماندهان و قهرمانان
جبهههای جنگ
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
ایران من
پاسخحذفآیا ضحاک در بند است؟!
در عصری که اندیشه¬ی فرزندانت قربانی اژدهای ضحاک صفتانی است که جزخدای زر و زور خویش نمی¬شناسند
ای سرافراز روزگاران کهن، آیا آزادی؟
در هنگامه¬ای که دخترکانت چون کنیزکان حرمسرای نرینه¬های عرب قصه¬های هزارو یک شب را به مرور نشسته¬اند و پسرکانت چون غلامان حلقه به گوش در وادی رنج گنج می¬کاوند.
کدامین را در باور خویش بگنجانم؟
سیه جامه¬گانی را که تا ابدیت بسوگت نشسته¬اند یا سرخ جامه¬گانی را که در آرزوی رهاییت خوشتن آراسته و یا سپید جامه¬گانی که مرگ را زندگانی می¬کنند در رخت مرگ!
سرزمین من!
با گل¬های پژمرده¬ات چه خواهی کرد بعد از کوچ پرندگان غزل خوان، ای گلستان خارزار گشته از ستم روزگاران، ایران من!
کجایند آن هزاران سال خفتگان در غفلت
نه، نگو افسانه¬اند، ضحاک افسانه نبود
من بوی ضحاک را از زیر لایه¬های ستم و صدایش را از میان زنجیرهای زور شنیده¬ام
و از پس صورتک¬های دروغین ضحاک را دیده¬ام
نه، ضحاک افسانه نیست تمثیلی است از مردان عرب پارسی گوی
و فرود آمده از بلندای دماوند، و نه ماری بر شانه که اژدهایی در آستبن دارد و تو را با چوبِ هدایتی در دست خواهد فریفت
ایران من به کدامین فریاد به کدام ضجه¬ی جگرسوز به کدامین تازیانه¬ی ستم بر می¬خیزند آن مردان، نه مردمان هزارسال خفته در خواب غفلت؟!
کدامین خواب خوش را به تعبیر نشسته¬اند که لب فرو بسته در روزگاران چوب و چماق آینده¬ای زرین را چشم در راهند
هنوز بوی خون می¬شنوم از کیان بر باد رفته¬ات و جای تازیانه را بر گرده¬ام حس می¬کنم
و از آن بیشتر له می¬شوم در زیر تاخت و تاز مغولان و هنوز طعم حقارت را می¬چشم از جاهلیت عربی که تن به بت می¬سائید در روزگار یگانه پرستیم
مگر نه اینکه دین محمد را پذیرفته¬ام نه به فخر خویشی، نه به طمع هم کیشی، نه به زور شمشیر و نه از روی تزویر که با فطرت حق جویم
چرا که پیشتر تقوای محمد را در اندیشه زرتشت آموخته بودم
چرا رهایم نمی¬کنند
چرا به خویشم نمی¬گذارند. مرا رمق نمانده در این تاریخ پر نشیب.
بسیار زیبا و البته سرشار از درد و رنجی جانکاه! درود بر شما "ناشناس" عزیز!
حذفبه امید یافتن راهی به رهائی از راه آگاهی، بدون دادن هزینه های گزاف و بی حاصل از جان و جیب مُلک و مردم ایران زمین
این رژیم های چسلامی در جنایت همیشه پیشرو هستند از سر بریدن تا تجاوز و البته دست و پا قطع کردن و شکنجه،
پاسخحذفدر اندونزی حکومت چسلامی در دهه ۶۰ میلادی یک میلیون عضو حذب کمونیست را در سه سال قتل عام کرد یعنی روزی ۱۰۰۰ نفر
این امت چسلامی همه را حیوان و نجس میدانند و بر این باورند که کشتار دیگر باوران آنها را به بهشت میبرد
بهشتی که رسیدن بهش با جنایت و خون است همان جهنم است که فقط جانیان و قاتلان و چپاولگران به آن میرسند
امت چسلامی همان فریب خوردگان شیطان هستند که با بشریت دشمنند
دشمنان خود را بشناسید