جنایتها و خیانتهای
جمهوری اسلامی (۲۱):
سردار مصیب از اعدامهای «مرغی»
و «جفتی»
قربانیان سالهای ۶۰ میگوید
مسعود نقرهکار
.... زندان اوین، زمستان سال ۱۳۷۵، از من خواسته
شد تعدادی پرونده، که در جریانشان بودم و اطلاعات کافی در مورد آنها داشتم را به
دست آیتالله گیلانی در زندان اوین برسانم و اگر ایشان در مورد پروندهها سؤالی
داشتند پاسخگو باشم.
از فرودگاه مستقیم به اوین برده شدم. آیتالله
گیلانی علیرغم اینکه به ظاهر مستعفی و کنار گذاشته شده بود، هنوز در اوین دفتر
داشت و در آنجا زندگی میکرد. (میگفتند پشت زندان روحانیون او یک سوئیت داشت). به
دفتر ایشان هدایت شدم. پروندهها را همراه با توضیحاتی به ایشان دادم. بعد از مدتی
با هم از دفترشان بیرون آمدیم. من زندان اوین را خوب نمیشناختم، چند بار بیشتر
به اوین نیامده بودم، که اولین بار همان سال ۶۰ بود که با سعید محسنی نایینی آمده
بودم.
وقت نماز بود، به ایشان گفتم برای اقامه نماز میخواهم
بروم نمازخانه. گیلانی گفت: «اینجا را بلد نیستی، بگذار مأموری صدا کنم حسینیه و
نمازخانه را نشانت بدهد»؛ مأموری را صدا زد و مأمور راهنماییام کرد تا نمازخانه.
نماز مغرب و عشا را تمام کردم و مشغول دعا بودم که صدایی از پشت سرم گفت: «ولش کن،
کاری با ما نداره، به دعای گربه سیاه بارون نمیآد!». سرم را برگرداندم، دیدم «مصیب»
با چهرهای خندان پشت سرم هست. ده دوازده سالی میشد که ندیده بودمش. سردوشیها و
مدالهای روی سینهاش توی چشمم خورد. معمولاً توی زندان پوشیدن این نوع لباسها
متداول نبود. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. هنوز بوی بد تاولهای شیمیایی میداد.
روی سینهاش زیر لباس برآمدگیای حس کردم. نگاهی به من انداخت و گفت: «بی خیال،
مهم نیس، سوغاته جنگه، دستگاهی شدم، واسه قلبمه». به فردی که مؤدبانه کنارش ایستاده
بود گفت: «سرهنگ یه قدری چایی تازهدم و غذای شبانه واسمون بیار»؛ چشم توی چشمم
انداخت و با صدای بلند گفت: «سرهنگ مهمون دارم، یه مهمونه قدیمی، لوطی و کمحرف».
سرهنگ رفت، سیگاری روشن کردم برای خودم، او خواست سیگاری هم به او بدهم. اولین دود
را که گرفت، شروع کرد به سرفه کردن، آن هم سرفههای شدید. اما اعتنایی نکرد و به
کشیدن سیگار ادامه داد. گفت: «وصله پینهای شدم حاجی، هیچ جام درست کار نمیکنه،
بالا پایین داغون، دردا دست از سرم بر نمیدارن، اونام که مرتب چپ و راست نشون و
درجه سوارمون میکنن، اما درد ما که با این حلبیها درمون نمیشه، راستی اینجا چیکار
میکنی؟ هنوز توی قوه قضائیه هستی؟»؛ گفتم: «آره»، گفت: «پیر و خسته شدیم، باز خدا
رو شکر تو سر پایی، راستش تو مردمم که دیگه جایی نداریم، الآن حاجی با کی کار میکنی؟»
گفتم: «با هیچکس، چند تا پرونده آوردم برای
حاج آقا گیلانی، همین». خنده تلخی کرد و گفت: «این قرمساقم که هنوز دست از سر مردم
ور نداشته». جا خوردم، برای اولین بار میدیدم و میشنیدم یک پاسدار و سردار اینطوری
در مورد آیتالله گیلانی صحبت میکند. گفتم: «مثل اینکه دلت خیلی پره، خب بگو ببینم
تو اوین چیکار میکنی؟»؛ پوزخندی زد و گفت: «هیچی، خیر سرم مسؤول یه قسمت این خرابشده
هستم»؛ سکوتی کرد و گفت: «اما سر کاریه، سر کارم گذاشتن، میخوان بیکار نباشم، در
ضمن میخوان به این پاسدارای جوون بگن ببینین، یه سردار جنگ با اینکه پیر و شکسته
و مریضه اما هنوز کاریه، واسه اینکه انقلابیه»؛ مصیب آرام صحبت نمیکرد. گفت: «حاجی
دلم خیلی پره، میخوام با یکی حرف بزنم، خدام تو رو رسوند، از خدا پنهون نیس، دیدی
ما با مردم چه کردیم، با جوونای مردم چه کردیم، با خودمون چه کردیم، غریبه که نیستی،
من حس میکنم نه این دنیا رو دارم نه اون دنیا رو، نه آخرتو، تو گلوله نزدی حاجی، شلاق
نزدی، ولی با اینا بودی، گیرم عذابت کمتر، اما من...»، و اشک توی چشمهایش پر شد.
«دیدی حاجی چه آتیشی به پا کردیم؟ امام که رحلت فرمودن، من تازه به خودم اومدم،
تازه فهمیدم چه گهی خوردم و چه گهی شدم...»؛ دیگر بریده بریده حرف میزد، نیمهتمام
جمله میگفت، نفسش نمیکشید. بغض توی گلویش مانده بود، توی کلامش هم حس میشد، اما
جلوی اشک را گرفته بود. کسی را که «سرهنگ» صدا میزد با سینی چای آمد، مأموری هم سینی
غذا را حمل میکرد. مصیب با دیدن آن مأمور عصبانی شد، به سرهنگ توپید: «مگه نگفتم
کسی مزاحم نشه، این گوساله رو چرا با خودت آوردی؟»، سرهنگ چیزی نگفت و رفتند،
انگار آنها هم با خوی عصبی و بددهنی او عادت کرده بودند. مصیب ادامه داد: «نمیدونم
حاجی چرا هیچی یادم نمیره، زندانها، اعدامها، جنگ، کشتهها، پشته کشتهها، نه
شب دارم نه یه روز روشن، چهار تا ترکش توی تنم مثه کرم دست و پا میزنن، میگن کاریشم
نمیشه کرد، عملش خطرناکه، یا میمیری یا بقیه عمر میری روی چرخ، حالا اون سید
اون بالا نشسته و به هر مناسبتی یه حلبی میندازه روی شونه و سینه ما، یا من حالیم
نیس یا اینا، به جلال خدا برای اجر این دنیا نه آدم کشتم، نه جنگ کردم، فقط به
خاطر خودش، به خاطر امام، دست به این کارا زدم، خدا بیامرزت امام. راستی حاجی سال
۶۷ شیراز یادته؟»؛ گفتم: «راجع به چی، من بیشتر اصفهان بودم»؛ گفت: «حواسه منو،
من هنوز جبهه بودم، داشتیم لشکر حمزه سیدالشهدا را جمع و جور میکردیم، اشتباه
کردم، ۶۷ نبود، ۶۲ یا ۶۳ بود، میبینی سالها هم از فکرم بیرون زدن، میخوام بگم
چرا شب و روز ندارم، واسه تو که اهل دردی، میخوام سبک بشم، حاجی این یکی ولم نمیکنه،
۱۸ تا اعدامی دادن بهم، ساعت حول و حوش ۳ بعد از ظهر بود، گفتن تا ساعت ۵، قبل از
غروب باید کار تموم بشه، حاجی همه زیر ۲۰ سال بودن،۱۰ تا ۱۲ نفرشون هنوز «کرکی»
بودن، دو تاشونو خوب میشناختم، یکی امام زمونه جبهه بود، یکیام یه پسر ۱۶ یا ۱۷
ساله، اسمش وحید بود، پدرش یکی از بازرگانای اسمی شهر بود. وحید حکمش «اعدام مرغی»
بود، یعنی همون جوری که قطبزاده رو زدن، بردیمشون پادگان امام حسین، همون زمین
کشاورزی مخروبه که دورش حصار امنیتی بود، وقتی رسیدیم گروه اعدام از واحد عملیات هم
رسیده بودن، فرمانده گروه، برزنده بود، بچههای دیگه رو هم میشناختم، سید حشمت حسینی،
جواد معلمی، صبوری، ژولیده، ابراهیمی، یه لری هم بود که من ازش خیلی بدم میاومد،
بازجو بود، فکر کنم اسمش «نوجوان» بود، عزیز سیاه هم بود. وقتی پیاده شدیم، جلوی
ما ۵ تا تیر اعدام بود، دو تا هم تیر چراغ برق، دست و پاهاشون بسته بود، اما
چشماشون باز بود، چشمبند نداشتن، سرضرب امام زمون رو کشیدم جلو و یه گلوله زدم تو
سرش تا هم خودشو راحت کنم هم امام زمون رو، این بابا امام زمونه جبهه شده بوده، تو
جبهه لو رفت که از منافقین هست، اسمش ایرج رزمی یا رزمجو بود، بچه کازرون بود. و
بعدشم رفتیم سراغ وحید، بستیمش به تیر، به جواد معلمی گفتم «مرغی»، یعنی هر ۵ دقیقه
یه تیر، نباید زود بمیره، اولی رو خودت بزن، آخریشم خود دانی، وحید اولین گلوله رو
که خورد، شروع کرد به شیطونی، هر چه بد و بیراه بود به امام و هر کی تو دهنش میاومد
گفت. گلوله دومو که خورد، بیشتر فحش و بد بیراه داد، این دفعه که به امام فحش داد،
جعفر عصبانی شد و یه گلوله نشوند تو سینهاش، وحید دیگه صداش خاموش شد، حسینی و
جواد معلمی خلاص میزدن، جواد اومد یه تیر تو گردن وحید زد و گفت: «حالا دیگه
تمومه». بچههای دیگه هم مشغول بودن، قرار گذاشته بودن «جفتی» تمرین کنن، جفتی
اعدام کنن، خب با ژـ۳ میزدن، دو نفرو پشت به پشت وایمیسوندن، به قلب اولی که میزدن،
گوله از قلب دومی میزد بیرون، با یه گلوله دو نفر، فقط هم از ژـ ۳ بر میاومد....».
سردار مصیب دیگر به نفس نفس افتاده بود. صدای
خس خس نفسهایش را میشنیدم. گونهها و دستهایش به لرزش افتاده بودند. انگار توی
صحنه اعدام بود. میخواست ادامه بدهد، میخواست حرف بزند، بریده بریده چیزهایی
گفت، آب دهانش به صورتم پاچیده میشد. نفس زدنش تندتر شده بود. همین موقع سرهنگ به
ما نزدیک شد، و با اشاره دست از من خواست با او بروم، مصیب عصبانی و لرزان از او
پرسید: «حاجی رو کجا میخوای ببری؟». و سرهنگ گفت: «حضرت آیتالله گیلانی با ایشان
کار واجب دارند»؛ مصیب صدایش را بلند کرد و گفت: «ایشون بیخود کردن، حاجی مهمونه و
سر شام، کارشون باشه واسه بعد، بفرمایین برین، مزاحم نشین »، و مشغول چای و شام
سرد شده شد.
و من نگاهش میکردم و خاطرههایم با او زنده میشدند،
خاطرهها با سرداری که از خانوادهای بازاری آمده بود. از کودکی در فضای تحقیر
بزرگ شده بود. پدرش با کلفت خانه همبستر شده بود و مصیب حاصل این همبستری بود. آن
طور که با سایر بچههای خانه رفتار میشد با او رفتار نمیکردند. او فرزند کلفت
خانه بود. او با عقده و در دوگانگی بزرگ شده بود و تا آخر عمر این عقدهای بودن را
با خودش حمل کرد. از بچههای «مسجد آتشیها» شد که آیتالله علیمحمد دستعیب امام
جمعه آنجا بود، او الآن از مخالفان است. عدهای جوان دورش جمع شده بودند، جوانهایی
که همه سپاهی و بازجو و شکنجهگر شدند. مصیب ابتدا آمد تو دادگاه کار گرفت، اما
بعد رفت تو زیرزمین بازجو و شکنجهگر شد. اولین مشارکتاش در قتل، کشتن یک زن
فاحشه بود. این زن را که یک فاحشه لوکس بود، بردند زیر شکنجه تا نام کسانی که با
او رابطه داشتند را اعتراف کند. او گویا با آدمهای مهم شهر رابطه داشت و میخواستند
آنها را شناسایی کنند و بروند سراغشان. این زن زیر شکنجه مقاومت جانانهای کرد و
کشته شد. او حتی اسم یک نفر را هم نگفت. جنگ که شروع شد مصیب راهی جبهه شد. در
جبهه همیشه داوطلب خط مقدم بود، به همین خاطر هم زود پیشرفت کرد. فرمانده گردان و
تیپ شد و آنقدر مقام گرفت که دست کسی به او نمیرسید. خیلی فداکاری کرده بود. در
اسیر گرفتن خبره بود. بعد که برگشت توی زندان، مسؤول تیم اعدام شد و شد فرمانده تیم
اعدام. غیر از روایتی که خودش از اعدام مرغی و جفتی گفت، فرمانده تیم اعدام ۱۰ زن
و دختر بهایی هم بود که مونا محمودنژاد یکی از آنها بود.
مصیب پاسدار مؤمن و متعصب، دوگانگی زندگی زناشویی
هم داشت. جوانهایی که راهی جبهه میشدند معمولاً ازدواج نمیکردند و میگفتن اگر
شهید بشویم یا اسیر و معلول، باعث دردسر بازماندگانمان میشویم و به همین خاطر، زن
نمیگرفتند. مصیب میل به ازدواج داشت اما این کار را نکرد. شاید به این دلیل و
عقدههایی که داشت، غالباً افسرده بود، در جبهه هم داوطلب مردن و شهید شدن بود،
انگار چیزهایی عذابش میدادند و میخواست با شهید شدن از دست آنها راحت شود. شهید
نشد اما زخمهای زیادی برداشت و شیمیایی شد. بعد از جنگ ندیدمش تا حول و حوش سال
۷۰ که شنیدم در خطه آذربایجان در لشکر حمزه خدمت میکند. متوجه شده بودند که دیگر
توان کار ندارد، فرستاده بودنش تهران برای معالجه و بستری شدن، اما او آدم روی تخت
خوابیدن نبود، نمیتوانست بیکار باشد. پست و مقامی تشریفاتی و به قول خودش «الکی»
در اوین به او دادند....
***
پاسخ به چند سؤال
سؤالهایی که در اختیار من قرار گرفته، از سوی
عزیزانی مطرح شده که به گفته خودشان سالها در زندانهای شیراز به عنوان زندانی سیاسی،
زندانی بودند.
سؤال اول: خلیل ترابپور رئیس داخلی زندان عادلآباد
و بیشتر مواقع با زندانیان جرائم عادی سر و کار داشت، کمتر اتفاق میافتاد که در
رابطه با مسائل بند چهار و بند یک، که محل نگهداری زندانیان سیاسی مرد و زن بود،
دخالت کند. او در بسیاری از مواقع در رابطه با زندانیان جرایم عادی از سیاست دوگانه
تنبیه و دلجویی پیروی میکرد؛ به محض تنبیه زندانی سعی میکرد تا به هر وسیلهای
از او دلجویی کند. اما او در موارد متعددی به مقابله با توابین و سیاستهای آنان میپرداخت
که زمین و زمان از دست آنان در عذاب بود، او بارها از ضرب و جرح و شکنجه زندانیان
به وسیله توابین که خبیث و ضد انقلاب نامیده میشدند جلوگیری کرد. گاه شدت این
حملات به اندازهای بود که احتمال مرگ زندانی میرفت، دخالتهای به وقت او یاریرسان
زندانی بود، موارد بسیاری را از کمک او به زندانی میتوان برشمرد که در این کوتاه
نوشته جای ندارد.
پاسخ: خلیل ترابپور به احتمال زیاد بعد از سال
۶۱ رئیس داخلی زندان شد. پیش از این هنوز شهربانی و کمیته زندان را اداره میکردند.
سرهنگ فروزش رئیس زندان بود و سروان جعفری رئیس داخلی بند ۱ و ۲ و ۳، و بند ۴ هم
دست سپاه بود. وظیفه اصلی خلیل پیش از اینکه رئیس داخلی شود، کار با زندانیان
معتاد، و معتادان بود، اما در رابطه با مسائل مربوط به زندانیان سیاسی هم از او
استفاده میشد. خلیل بسیار قسی القلب بود و شکنجه میکرد. او در یک مورد، تعدادی
از معتادان را توی یک چاله (گور دسته جمعی) ریخت و آنها را زنده زنده آتش زد و
سوزاند؛ که من به آن اشاره کردم و باز هم به این حادثه خواهم پرداخت. همین کارش
باعث شد مسؤولیتش را مدتی از او گرفتند. ضمن اینکه گزارشهایی هم مبنی بر مصرف
مواد مخدر و حمل و نقل مواد مخدر به زندان از او شده بود.
سؤال دوم: مجید ترابپور مدیرکل زندان، او هدایت
کننده و حامی تشکیلات توابین زندان بود و به زندانیانی که به زعم او هنوز توبه
نکرده بودند، کینه میورزید، ولی طی آن سالها مجید ترابپور خود با زندانی درگیر
نمیشد، چه رسد به اینکه او را شکنجه کند تا به استادی بیضهکشی رسد.
پاسخ: مجید ترابپور هم بازجویی میکرد و هم شکنجه،
او در شکنجههای مختلف از جمله «بیضهکشی» استاد بود، البته او تنها استاد این کار
نبود، دیگرانی هم بودند که این شکنجه وحشتناک را در رابطه با زندانیان محکوم به
مرگ به کار میبردند.
سؤال
سوم و چهارم: راوی، اسامی بعضی از زندانیان را به خاطر دارد، اما از پاسدار خلوصی
که رئیس دفتر ارشاد زندان طی سالهای متمادی بود تنها به بردن نام او اکتفا میکند،
زندان عادلآباد به ملک پدری او درآمده بود، برنامهریزی، سازمانگری تشکیلات توابین
و تعیین نوع تنبیه از دفتر او صادر میگردید. او همچنین پیش از تصادف که منجر به
فلج شدنش شد، در سال ۶۰ دشمنی ویژهای نسبت به زندانیان مقاوم داشت. هیچ نامی از
دامادهای مجید و خلیل ترابپور ذکر نگردیده، پاسدار احمد خاشی داماد خلیل و یزدانپناه
داماد مجید [تراب پور] [رئیس زندان عادل آباد و رئیس سازمان زندانهای فارس و کهکیلویه
و بویراحمد، عضو کمیسیون قتل عام زندانیان شیراز در سال ۶۷] که رئیس دفتر زندان محسوب
میشد، هر دوی آنها طی سنواتی که در عادلآباد کار میکردند در آزار و شکنجه زندانیان
نقش داشتند.
پاسخ: بنده نه فقط پاسدار خلوصی و دیگرانی که
نام بردید بلکه نام و رفتار دهها نفر دیگر امثال این افراد را به یاد دارم. امیدوارم
امکان و فرصت پرداختن به همه فراهم باشد و عمر بنده هم کفاف دهد. (تا آنجا که من
به یاد دارم نام داماد خلیل، خلاشی بود.)
سؤال پنجم: راوی هیچ اشارهای به نقش تشکیلات
توابین در زندان عادلآباد طی سالها نکرده، متأسفانه در زندان عادلآباد زندانیان
پیش از آنکه توسط پاسداران و مسؤولین زندان تنبیه و شکنجه شوند، به وسیله زندانیان
تواب مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. کافی است اشاره کنم آنها از چنان قدرتی
برخوردار بودند که میتوانستند در آزادی یا ملیکشی او نقش داشته باشند. لازم به
ذکر است که آنان (توابین) در مقطع قتل عام زندانیان در تابستان ۶۷ به همراهی نیروهای
امنیتی به مدت چند هفته در مبادی ورودی و خروجی شهر شیراز برای شناسایی و بازداشت فعالین
سیاسی همکاری میکردند.
پاسخ: اگر حوصله و اجازه بفرمائید به آنها هم
خواهم پرداخت.
سؤال ششم: راوی در رابطه با نحوه اعدام بعضی از
زندانیان اشارهای به نام زندهیاد عباس حقشناس دارد، که تیرباران شده بود، در
صورتی که به نقل از عباس میرائیان تنها بازمانده گروه نخست که همگی به احتمال قریب
به یقین در زیرزمین بازداشتگاه سپاه واقع در خیابان ارتش سوم به دار آویخته شدهاند؛
در یکی از این محاکمات نمایشی وی به زیرزمین برده میشود و از او میخواهندکه اگر
توبه کرده سر طناب دار را بگیرد و یکی از دوستان خود را به مجازات رساند، صدای
بازجو را تا چند متر آنطرفتر میشنود که از عباس حقشناس میپرسد که وصیتی نداری،
که او پاسخ منفی میدهد، دوباره پرسیده میشود لیوان آبی نمیخواهی؟ که پاسخ او
دوباره منفی است. لازم به ذکر است که زندهیاد عباس میرائیان در مراحل بعدی به خیل
قربانیان آن جنایت میپیوندد.
پاسخ: تا آنجا که حافظه بنده قد میدهد، عباس
حقشناس ۸ شهریور ۶۷ در زندان (بازداشتگاه) ۲۰۰ مشترک با گلوله اعدام شد.
سؤال هفتم: در شیراز در سال ۶۷ هیأت مرگ چه
کسانی بودند؟
پاسخ: حجتالاسلام قربانی، حجتالاسلام صابری،
حجتالاسلام اسلامی و کاظمی (موسوی). در مواقعی که کاظمی نبود، از جعفر ابراهیمی،
روحانیای که لباس شخصی میپوشید، استفاده میشد. این فرد کسی است که دفتر تحکیم
وحدت شیراز را افتتاح کرد، درست همان زمان که در دادستانی کار میکرد. (دفتر تحکیم
وحدت در کوچه لشکری، در محلی بود که قبلاً دفتر رایزنی فرهنگی سفارت امریکا بود.)
جعفر ابراهیمی بعدها در اطلاعات سپاه مشغول به کار شد. این روحانی با مطالعه چندباره
پرونده محکومین به اعدام، به کشف تعدادی از خانههای تیمی مجاهدین رسیده بود و همکارانش
را حیرتزده کرده بود. او یک ماشین پژو داشت، مجاهدین عکس ماشین او را برداشته
بودند و برایش پست کرده بودند تا به او بفهمانند که شناساییاش کردهاند.
بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که تعداد
حکام شرع در زندانهای شیراز فکر میکنم به بیش از ۱۰ نفر میرسیدند که در شعب
مختلف دادگاهها انجام وظیفه میکردند. حجتالاسلام قنبری، عندلیبی، عندلیب، موسوی،
قضایی، ستوده، امیری، سلیمی، بهشتی نژاد، داودی، ملکیان و... حکام شرع در زندانهای
شیراز بودند. در ضمن در شیراز ما دو تا حجتالاسلام قربانی داشتیم، یکی سالهای ۶۰
و ۶۱ شاغل بود، و دیگری قربانیای که سال ۶۷ جز هیأت مرگ بود.
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که بیست و یکمین بخش آن را
خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و
زندانهای این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان
زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشههایی از جنایتهای
پنهان مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده برمیدارد. (با توجه به اینکه در
زندانهای حکومت اسلامی، شاغلین در زندانها از نامهای متعدد و مستعار استفاده میکردند
و میکنند، نامها و فامیلیها میتوانند واقعی و حقیقی نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در
صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سالهای گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز.
راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا
پناهنده است، او اما به دلیل شغلهای حساس و ارتباطهای گستردهاش به هنگام خدمت،
هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون
ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده میشود از طریق همین ارتباطهاست.
منبع: وبسایت «گویانیوز»
* دیدگاههای وارده در نوشتارها لزوماً
دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.
------------------------------------
سایر بخشهای «جنایتها و خیانتهای جمهوری
اسلامی»:
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۴): احکام دهگانه شاهرودی - خمینی درباره تجاوز،
شکنجه و کشتار
جنایتها
و خیانتهای جمهوری اسلامی (۱۸): سرنوشت دردناک و رقتانگیز فرماندهان و قهرمانان
جبهههای جنگ
------------------------------------
لطفاً از نوشتارهای زیر
نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده
وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمیتر به جدیدتر)
------------------------------
لطفاً در صورت امکان و
صلاحدید، عضو شوید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
*** نظرات شما بلافاصله منتشر میگردد ***