صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی! چگونگی ربایش و بازداشت محمد نوری زاد به قلم خودش




هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی!

چگونگی ربایش و بازداشت محمد نوری‌زاد به قلم خودش



قسم می‌خورم که ورود ناگهانی اینها به اتاق خواب یک معترض و فیلم‌برداری از هم‌آغوشی او با همسرش از دم دستی‌ترین کارهای این هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی است. آنجا که هیولاها به نرمی دو نیم کردن خیار، سر می‌برند، فیلم‌برداری از خلوت یک معترض، زنگ تفریح‌شان است.

«خدا هم اگه بیاد زمین و بخواد با نظام و ولایت دربیفته، خدا رو هم زیر پا می‌گذاریم!»

«آزاد آزاده»، ۳۰ خرداد ۱۳۹۱:

محمد نوری‌زاد، در جدیدترین نوشتار خود، به شرح وقایعی که در بازداشت یک‌روزه او صورت گرفته، می‌پردازد؛ او پیش از شرح این وقایع، به گفتگوی خود با یک بازجو در زندان انفرادی در زمان زندان خود می‌پردازد و می‌گوید:

«در زندان انفرادی، یک شب بازجویی که لهجه اصفهانی داشت، برای شکستن مقاومت من دم گوش من غرید: «آشغال کثیف، یا می‌شکنی یا می‌شکونیمت. اگه شده از رختخواب تو و زنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم، این کار رو می‌کنیم»؛ و ادامه داد: «خط قرمز ما نظام و ولایته. تو که عددی نیستی، خدا هم اگه بیاد زمین و بخواد با نظام و ولایت دربیفته، خدا رو هم زیر پا می‌گذاریم». بازجوی اصفهانی این حرف‌ها را درست شب عاشورا به من می‌گفت. از دوردست‌های زندان اوین، صدای عزاداری مردم به گوش می‌رسید. که من در جوابش گفتم: «این من و این رختخواب زن و بچه‌ام. اگه مردید و چیزی از مردانگی تو خودتون سراغ دارید نقشه‌تونو عملی کنید». و ادامه دادم: «شماها خیلی وقته برای حفظ نظام و ولایت خدا رو زیر پا گذاشتید. جوری می‌گی خدا اگه بیاد زمین که انگار خدا تو زمین نیست! خدا هست و شماها گوش تا گوش سر می‌برید.»

او در ادامه می‌نویسد:

«من با تمام ارادتم به خدا و پیغمبر، به خدا و پیغمبر قسم می‌خورم که ورود ناگهانی اینها به اتاق خواب یک معترض و فیلم‌برداری از هم‌آغوشی او با همسرش از دم دستی‌ترین کارهای این هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی است. آنجا که هیولاها به نرمی دو نیم کردن خیار، سر می‌برند، فیلم‌برداری از خلوت یک معترض، زنگ تفریح‌شان است.»

محمد نوری‌زاد، پس از شرح آدم‌ربایی خود، در پایان می‌نویسد:

«مرا در روز روشن دزدیدند و در نیمه شب رهایم کردند. من خیلی خوش‌شانس بودم که از این آدم‌ربایی جان سالم به در بردم. چه مردان و زنان بی‌نشانی که گونی به سرشان کشیدند و به ناکجا بردند و بیخ تا بیخ گلویشان را بریدند و هیچ نشانی نیز از آنان درز پیدا نکرد. دخترم گفت: شکایت کن. گفتم: از که؟ با چه سندی؟ به کجا؟ راستی عجب سرودی می‌شود این پرسش‌های پی در پی: قانون؟ دستگاه قضایی؟ ادب؟ انسانیت؟ تکریم شهروندان؟ اسلام؟ جمهوری اسلامی؟»

متن کامل نوشتار محمد نوری‌زاد، به شرح زیر است:

پیش از شرح ماجرا این را بگویم که در  زندان انفرادی، یک شب بازجویی که لهجه اصفهانی داشت، برای شکستن مقاومت من دم گوش من غرید: «آشغال کثیف، یا می‌شکنی یا می‌شکونیمت. اگه شده از رختخواب تو و زنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم، این کار رو می‌کنیم»؛ و ادامه داد: «خط قرمز ما نظام و ولایته. تو که عددی نیستی، خدا هم اگه بیاد زمین و بخواد با نظام و ولایت دربیفته، خدا رو هم زیر پا می‌گذاریم». بازجوی اصفهانی این حرف‌ها را درست شب عاشورا به من می‌گفت. از دوردست‌های زندان اوین، صدای عزاداری مردم به گوش می‌رسید. که من در جوابش گفتم: «این من و این رختخواب زن و بچه‌ام. اگه مردید و چیزی از مردانگی تو خودتون سراغ دارید نقشه‌تونو عملی کنید». و ادامه دادم: «شماها خیلی وقته برای حفظ نظام و ولایت خدا رو زیر پا گذاشتید. جوری می‌گی خدا اگه بیاد زمین که انگار خدا تو زمین نیست! خدا هست و شماها گوش تا گوش سر می‌برید.»

صدای آن بازجوی بی‌ادب اصفهانی هنوز در گوش من می‌پیچد: «اگه شده از رختخواب تو و زنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم این کارو می‌کنیم». در این مدت چهار بار و در هر بار با هشت نفر و ده نفر به خانه و زندگی من ریخته‌اند و چیزهایی را که به کارشان می‌آمده بار کرده‌اند و برده‌اند. چه می‌گویم؟ دزدیده‌اند. حتی آلبوم‌ها وعکس‌ها و فیلم‌های کاملاً خصوصی و خانوادگی‌ام را.

من با تمام ارادتم به خدا و پیغمبر، به خدا و پیغمبر قسم می‌خورم که ورود ناگهانی اینها به اتاق خواب یک معترض و فیلم‌برداری از هم‌آغوشی او با همسرش از دم دستی‌ترین کارهای این هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی است. آنجا که هیولاها به نرمی دو نیم کردن خیار، سر می‌برند، فیلم‌برداری از خلوت یک معترض، زنگ تفریح‌شان است.

این روزها به قول وزیر اطلاعات، میان سپاه و اطلاعات شکرآب است و «مرتب به تیپ هم می‌زنند». من در ماه‌های زندان، هم در دست اطلاعاتی‌ها اسیر بوده‌ام هم در دست سپاهیان. و بعد که از زندان بیرون آمده‌ام، هر دوی اینها را در نوشته‌هایم به غلیظ‌ترین وجه ممکن نواخته‌ام. بدیهی است که سوژه مشترک این دو دستگاه باشم و تحت تعقیب و مراقبت‌شان. در جاهای مختلف از من عکس و فیلم می‌گیرند. حتی سه بار آنها را در حال تقلا برای باز کردن درِ اتومبیلم دیده‌ام. سر رسیدن‌های ناگهانی و اتفاقی من باعث شده که رخ در رخ آنها قرار گیرم و شناسایی‌شان کنم. آنها ناخواسته مأموران خود را عوض می‌کنند و چهره‌های تازه را به کار می‌گیرند.

روز پنجشنبه بیست و پنجم خرداد اما ورق برگشت. آن روز، این من بودم که از تعقیب‌کننده‌ها و اتومبیلشان عکس و فیلم گرفتم. هشت نفر بودند. در سه اتومبیل پژو. سه نفرشان پیاده بودند و پنج نفرشان داخل اتومبیل‌ها که در چند جای یک محله به کمین من نشسته بودند. حتی به طور اتفاقی یکی‌شان را دیدم که کف صندلی عقب پژویی دمر دراز کشیده بود. آنها انتظار داشتند من از سمت مقابل داخل آن خیابان فرعی شوم. اما به صورت اتفاقی از پشت سرشان سر درآوردم و دیدمشان.

درروزهای قبل بی‌تفاوت به حضور آنها به دنبال کار خود می‌رفتم. اما آن روز تصمیم گرفتم دو نفر از پیاده‌هایشان [را] تعقیب کنم. یکی از آنها غیبش زد اما دیگری را در یک کوچه بن‌بست گیر انداختم. خودش را به ندیدن زد. ادای زنگ زدن درِ خانه‌ای را درآورد. اما بازیگر خوبی نبود. با تلفن همراهم از او عکس و فیلم گرفتم. و بعد رفتم و از یکی از اتومبیل‌هایشان که سه نفر داخل آن بود عکس و فیلم گرفتم. از پلاکش مخصوصاً.

این که آن روز آنها به دنبال چه بوده‌اند، البته به خودشان مربوط است. حتماً در راه خدا به مجاهدتی مخلصانه مشغول بوده‌اند. شاید برای بردن اتومبیل من یا کار گذاشتن چیزی در آن آمده بودند. که اتفاقاً آن روز در تعمیرگاه بود. و شاید هم برای فیلم‌برداری از صحنه دلخواهشان با ورودی ناگهانی در یک بزنگاه مطلوب.

آنها خوب می‌دانند که برای نابود کردن من در چنته اطلاعاتی‌شان تنها و تنها یک راه، و فقط یک راه باقی مانده؛ چه؟ بی‌حیثیت کردن. کاری که بارها وبارها با معترضان کرده‌اند و نتیجه دلخواه گرفته‌اند. حذف فیزیکی و به زندان انداختن من به صلاح‌شان نیست.

آن روز وقتی از آنها عکس و فیلم گرفتم، سوار یک اتومبیل کرایه شدم. و بی‌دلیل سوار کرایه‌ای دیگر. در راه به عکس‌ها و فیلم‌های گرفته شده از اطلاعاتی‌ها یا سپاهی‌ها نگاه می‌کردم. تعدادی از آنها را به یک جای امن ارسال کردم. شاید نیم ساعت هم نگذشته بود که به چراغ قرمز یک چهارراه رسیدیم. چشم‌تان روز بد نبیند، ناگهان برادران غضبناک که حدوداً هفت هشت نفر بودند سر رسیدند و مغول‌گون بر سقف اتومبیل کرایه کوفتند و مرا و راننده را بیرون کشیدند. این یورش وحشیانه برای من زنگ تفریح بود اما برای راننده که جوانی بلندبالا و پرورش اندامی بود با هول و هراس آمیخت. من به غضب غلیظ چهره براداران لبخند می‌زدم و همین لبخند من نمی‌دانم چرا آزارشان می‌داد. صدای یکی‌شان را شنیدم که به دیگری می‌گفت: ببین چطور داره می‌خنده بی‌ناموس!

وحشیانه کیف مرا و تلفن همراه مرا از دستم کشیدند و به دستور سرتیم خود به دست من از پشت دست‌بند زدند. در همان حال، با صدای بلند رو به مردی که با نگرانی از داخل اتومبیلش به من و به رفتار این هیولاهای غضبناک می‌نگریست که انگار جاسوسی وطن‌فروش را دستگیر کرده‌اند، خودم را معرفی کردم: نوری‌زاد. سرتیم مهاجمین که بی‌دلیل چهره‌اش را به غلظتی از عصبیت افراط‌گونه فرو برده بود، رو به من غرید که: «اگه یه دفه دیگه داد بزنی، بخوای جوسازی کنی، دندوناتو می‌ریزم تو دهنت». مرا رو به دیوار و لب جوی کنار خیابان نشاندند تا درباره راننده تحقیق کنند. خیلی زود متوجه شدند که او با من ارتباطی ندارد. به یکی‌شان گفتم از جیب من پول درآورید و کرایه‌اش را بدهید. همین کار را کردند.

به جز دو نفرشان که با ادب می‌نمودند، مابقی این مأموران اطلاعاتی یا سپاهی، آدم‌های بی‌سواد و جامانده و فرومایه‌ای بودند که اگر به همین کار فرو نمی‌شدند، حتماً به دزدی و کلاشی و اخاذی روی می‌بردند. مرا با دست‌نبدی که تنگ از پشت بسته بودند بر صندلی عقب یکی از اتومبیل‌های خود نشاندند. پیش از حرکت، همان مأموری که او را در کوچه‌ای بن‌بست گیر انداخته بودم سرش را به داخل آورد و از من پرسید: از کجا به من شک کردی ازم عکس گرفتی؟ به او گفتم: ما و شما خیلی وقته داریم با هم زندگی می‌کنیم. نمی‌دانم منظور مرا فهمید یا نه؟ به او گفتم که بازیگر خوبی نیست و همین ادا و اطوار او مرا نسبت به او مشکوک کرده بود.

سرتیم این جماعت که وحشی‌تر از همه بود و ظاهراً معتاد به نظر می‌رسید، آمد و در صندلی جلو نشست و دستور حرکت داد. سیگاری روشن کرد و گفت: «نوری‌زاد، حالا دیگه برا ما زرنگ‌بازی درمیاری؟ از ما عکس می‌گیری؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟» در همان حال که صورتم تا کف اتومبیل فاصله زیادی نداشت، گفتم: «نه بابا زرنگ‌بازی کدومه؟ زرنگی مخصوص شماهاست. زرنگ شماهایید که وسط شهر، روز روشن، بدون حکم، منو می‌دزدید و جاهای دیگه هم گوش تا گوش سر مردمو می‌برید آب از آب تکون نمی‌خوره». سرتیم معتاد که دوست نداشت پیش روی دستیارانش باب بحث وا شود، غرید که: «تمومش کن». من هم تمام کردم. طرف من اینها نبودند. دلم برایشان می‌سوخت.

در راه، سرتیم این جماعت، مرتب و در چند نوبت با «رئیس بزرگ» در تماس بود؛ که چه بکنند و کجا بروند؟ یک بار تلفن سرتیم زنگ خورد. رئیس بزرگ بود. سرتیم که نسبت به او بسیار چاپلوس می‌نمود، با «رو چشمم حاجی، رو تخم چشمم، خیالت تخت حاجی» اطاعت کرد و به راننده دستور داد کنار خیابان توقف کند. رئیس بزرگ پرسید که آیا لپ‌تاب همراهش هست یا نه؟ که سرتیم گفت نه، یک کیف دارد و یک تلفن. و گفت: درسته. یه چند تایی از ما عکس گرفته. کیف مرا در صندوق عقب گذاشته بودند. سرتیم پیاده شد و رفت سروقت کیف من و همزمان با کاویدن کیفم به رئیس بزرگ گزارش داد: «تو کیفش یه چند تا دفتر و کاغذ هست. نه، لپ‌تاب نداره. تو کاغذاش یه بیانیه هم هست. بخونم؟ تیترش اینه: «بیانیه محمد نوری‌زاد درباره بازداشت غیرقانونی خود». این بیانیه از هشت ماه پیش در کیف من بود و در حافظه اینترنت برای پخش. من اگر نیمه شب به خانه برنمی‌گشتم، این بیانیه به همراه نامه‌ها و عکس‌ها و فیلم‌هایی که نوشته و ساخته بودم یک به یک و خودکار منتشر می‌شدند.

خلاصه بعد از هماهنگی‌های فراوان، قرار بر این شد که مرا به فلان جایی که خودشان می‌دانستند کجاست ببرند.

یک ساختمان با دری سنگین و آهنین. به زور چشم‌بندی به صورتم کشیدند. از زیر چشم‌بند دیدم دو سه سرباز در اطراف من رفت و آمد می‌کنند. جوانانی که دوره خدمت خود را آنجا می‌گذراندند و با ادب و مهربان و انسان بودند. یکی از سربازان مرا به داخل یک اتاق برد و بر یک صندلی نشاند. به سرتیم که لابد از شکار خود در پوست نمی‌گنجید، گفتم: «این دست‌بند شما خیلی تنگ است. دست‌ها و کتف‌های مرا اذیت می‌کند. لااقل آن را از جلو به دستم ببندید». استخوان‌های کتف من به شدت درد می‌کرد؛ وقتی اهمیت ندادند، با همان وضعیت به پهلو کف اتاق دراز کشیدم؛ و کمی بعد به پهلویی دیگر. بعد از استعلام، یکی‌شان که با ادب بود، آمد و دست‌بند را از جلو به دستانم بست. اما چشم‌بند همچنان به صورتم بود.

دو ساعت بعد داد زدم مرا به دستشویی ببرید، بردند. با همان دست‌بند و چشم‌بند. صدای سرتیم را می‌شنیدم که به سرباز همراه من گفت: «در دستشویی رو کاملاً باز بذار». به سرباز گفتم: «بگو لااقل این دست‌بند را باز کنند من بتوانم شیر آب را بازکنم». پرسید، اجازه ندادند. و همان را برای من تکرار کرد. که: «اجازه نمی‌دند». تقلای من در دستشویی به جایی نرسید و بی‌نتیجه به سرباز گفتم مرا برگرداند به داخل اتاق.

ساعتی بعد، از رئیس بزرگ خبر آمد که می‌توانند در داخل دستشویی دست‌بند را از دست من باز کنند. و ساعتی بعدتر دستور آمد که می‌توانند کلاً دست‌بند و چشم‌بند را کنار بگذارند. یکی از سربازان که جوانی خوش‌چهره و با اصل و نسب و مهربان بود، دم به دم تا ساعت ده شب داخل اتاق می‌شد و به من می‌گفت: «براتون چایی بیارم؟ نهار؟ آب؟ چایی؟ شام؟» که من با تشکر از او، می‌گفتم نه پسرم. تصمیم گرفته بودم چیزی نخورم. و در اعتراض به این که رسماً مرا دزدیده‌اند، مستقیم به یک اعتصاب خشک فرو بروم.

ساعت یازده شب شد. داد زدم یک پتو به من بدهید. که یکی از ربایندگان آمد و گفت: «از اینجا می‌رویم». وسایل مرا تحویل دادند. کیف و تلفن و پول‌های داخل جیبم را. باز چشم‌بند و دست‌بند و خوابیدن روی صندلی عقب پژو. این بار سرم را روی پای جوانی که در کنارم نشسته بود گذاردم. احساس کردم پسر خودم است. او نیز انسان بود. برخلاف بالاتری‌هایش. در آهنین باز شد و اتومبیل از ساختمان بیرون زد.

در راه سرتیم با دوستان و همکاران خود در تماس بود. «داریم میایم بالا». این بالا کجا می‌توانست باشد؟ و مگر آن ساختمان در پایین شهر بوده؟ به خود گفتم: تو را به اوین می‌برند. خودت را برای یک دوره جدید آماده کن. و آماده کردم. خودم را در بند «دو الف» سپاه، و ۲۰۴ یا ۲۰۹ اطلاعات دیدم. و بحث و جدل با بازجوهایی که کیفیت سخنان و رفتارشان را خوب می‌شناختم.

ساعت نزدیک دوازده بود که در یک خیابان تاریک مرا پیاده کردند و رفتند. به دور شدنشان چشم دوختم. شماره اتومبیل را به خاطر سپردم. بعداً همین شماره را در نوشته آن ناشناسی دیدم که هنگام دست‌بند زدن در چهارراه شلوغ، خودم را به او معرفی کرده بودم.

بله، مرا در روز روشن دزدیدند و در نیمه شب رهایم کردند. من خیلی خوش‌شانس بودم که از این آدم‌ربایی جان سالم به در بردم. چه مردان و زنان بی‌نشانی که گونی به سرشان کشیدند و به ناکجا بردند و بیخ تا بیخ گلویشان را بریدند و هیچ نشانی نیز از آنان درز پیدا نکرد. دخترم گفت: شکایت کن. گفتم: از که؟ با چه سندی؟ به کجا؟ راستی عجب سرودی می‌شود این پرسش‌های پی در پی: قانون؟ دستگاه قضایی؟ ادب؟ انسانیت؟ تکریم شهروندان؟ اسلام؟ جمهوری اسلامی؟


محمد نوری‌زاد
سی‌ام خرداد سال نود و یک

منبع: وبسایت «جنبش راه سبز» (جرس) (مقدمه، عکس‌ها و ویرایش شکلی از وبلاگ «نجواهای نجیبانه»)


------------------------------------


نوشتارهای مرتبط:







------------------------------------


لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)
































































































------------------------------






لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:


۲ نظر:

  1. ba salam

    aya ketabhaye shomareye 1-7 shamel tamami mataleb in site mishavad?

    mikhaham hame ra download konam .

    ba tashakor

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام و خسته نباشید دوست گرامی؛
      ضمن سپاس از شما؛ مطالب کتاب‌های نجواهای نجیبانه، بسیار فراتر و بیش‌تر از مطالب وبلاگ هستند، البته بخشی از مطالب وبلاگ، در کتاب هم منتشر شده، اما گستره و تنوع مطالب کتاب (7 جلد و 6000 صفحه) بسیار بیش‌تر است.
      با احترام؛
      به امید یافتن راهی به رهایی از راه آگاهی؛
      خسروی

      حذف

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***