صفحات

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

بیستمین نامه محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای


بیستمین نامه محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای

«یک خبر خیلی خیلی خوب!»


احمدی‌نژاد، تجلی عوامیت و برآمده از بُهت و بیماری ما ایرانیان است






«نجواهای نجیبانه»، آزاد آزاده، ۷ بهمن ۱۳۹۰

سلسله‌نامه‌های محمد نوری‌زاد، به ایستگاه بیستم رسید؛ هر چند به نظر می‌رسد این نامه‌ها دیگر از تک و تا و تأثیر افتاده‌اند و کم و بیش تکراری شده‌اند و نمی‌دانم چرا نوری‌زاد همچنان تأکید دارد رهبر بی‌مردم را مخاطب قرار دهد نه «مردم» را! محمد نوری‌زاد در نامه بیستم، خامنه‌ای و سایر مسؤولان نظام جمهوری اسلامی را دعوت به پوزش‌خواهی از مردم به خاطر تنگناهایی که در دوران مسؤولیت‌شان بر آنها تحمیل نموده‌اند، کرده است. محمد نوری‌زاد در این نامه نوشته است:
«من به نیابت از جناب شما و همه مقصران این سال‌های پس از انقلاب، با آسیب‌دیدگان سخن گفتم. «خبر خوبِ» من همین است. این که رخ به رخِ این مردم تحقیرشده و توسری‌خورده بایستیم و از آنان پوزش بخواهیم و دلجویی کنیم. این تنها راه بازگشت ما به عرصه برقراری است. چه این که مردمان ما را بخواهند یا نخواهند، مهم فرا بردن این رسم پوزشگری است. همان خصلت مؤکدی که انبیا بر آن تأکید ورزیده‌اند، که اگر خطا کردیم، پوزش بخواهیم و در جهت پاکسازی خطا قدم برداریم. شما را به خدا از این خیرخواهی بزرگ عبور نکنید. و این سخن مرا به حساب سخن یک بریده و پشت‌کرده به نظام نگذارید. ما و شما روزهای سختی پیش رو داریم. تنها راهی که ما را در این بحران ویرانگر مدد می‌رساند، دلجویی از مردمان است. کور شوم اگر شأن و منزلت شما را با این نوشته خفیف خواسته باشم. شما با بها دادن به این توصیه، قد می‌کشید و سر بر می‌آورید و به دل‌ها پای می‌گذارید. مهم همان قدم نخست است. یک یا علی بگویید و از جا بربخیزید. یا علی!»

متن کامل این نامه به نقل از وبسایت رسمی محمد نوری‌زاد به شرح زیر است:


بیستمین نامه محمد نوری‌زاد به رهبری

«یک خبر خیلی خیلی خوب!»


به نام خدایی که شرم آفرید

یک خبر خیلی خیلی خوب!

سلام به رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران

پیش از آنکه این خبر خیلی خیلی خوب را به جناب شما تقدیم کنم، تقاضا دارم کمی صبوری به خرج دهید تا من به یک سخن کوتاه اشاره کنم. قول می‌دهم بلافاصله بعد از طرح این سخن، به سروقت آن «خبر خوب» و مطول باز روم. آنجا که من خبر خوبی برای شما پدید آورده‌ام، چرا خبر خوب شما از من و جمعی چون من دریغ شود؟ با این تفاوت که خبر خوب من به نجات و امنیت و رفاه رشد و آبادانی کل کشور و بقای خود شما منجر می‌شود، و خبر خوب شما اما تکان مختصری به زندگی من و عده‌ای دیگر از زندانیان درمی‌اندازد.

و اما سخن کوتاه من:

تقاضا دارم به حجت‌الاسلامان مصلحی و طائب دستور فرمایید آن پنج دستگاه کامپیوتر حرفه‌ای و لوازمی را که از دو سال پیش از من برداشته‌اند، و اقلام دیگری را که از سایرین برده‌اند به ما باز بگردانند. اجاره دستگاه‌های خود من روزانه حداقل یکصد هزار تومان است. این یکصد هزارتومان را در دو سال ضرب کنید تا بدانید امثال من چقدر از اطلاعات و سپاه شما طلبکاریم. به این حجت‌الاسلامان بفرمایید: برداشتن اموال مردم اگر از هر سارق بی سر و پایی پذیرفتنی باشد، از کسانی که به لباس پیامبر فرو شده‌اند پذیرفتنی که نیست، جز خسارت و آشوب و از هم دریدن شعارهای اسلامی و انقلابی بهره و فایده ندارد. به‌ویژه آنکه این سرقت‌های بی‌شمار به تأیید کسانی صورت پذیرفته است که در مقام وزارت اطلاعات یک کشور اسلامی، و ریاست اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بنا دارند از امنیت و اموال و آبروی مردم صیانت کنند. به آنان بفرمایید: «هتک حرز» شهروندان، طبق قانون هر کشور کافر و هر بیقوله‌ای جرمی محرز است. پس شما دو تن و دستگاه عریض و طویلتان چرا از این گناه و جرم مستمر دست نمی‌شویید؟ حالا داستان اسکله‌های قاچاق و هزار هزار فرصت روبیده بماند برای بعد.

خوب، این از سخن کوتاه من. و اما «خبر خوب» من از دل اوضاع شکننده و در هم پیچِ امروزِ ما برمی‌خیزد. شما نیک‌تر از همه ما می‌دانید که حال و روز این روزهای ما اصلاً خوب نیست. شعارهای پوک ما و قرار گرفتن افراد نالایق بر مصادر امور اولاً، و حساسیت‌های جامعه جهانی ثانیاً، و دسیسه‌های کشورهایی که به هر دلیل از ما خوششان نمی‌آید ثالثاً، ما را به تنگنایی سخت درافکنده است.

ما به کودک لجوجی می‌مانیم که از آغوش مهر و معترضانه پدر و مادر خود به در رفته. و اکنون نه کسی را می‌شناسد، نه راه خانه می‌داند، نه وسعت نظری دارد، ونه جذابیتی که مردمان را بدو تمایلی باشد. سکه‌های توی جیبش نیز بیش از آنکه موجب رهایی او شود، دزدان راه را به وسوسه می‌اندازد. سرانجامِ این کودک لجوج چه می‌تواند باشد جزشیون وبه تاراج دادن دارایی‌اش و نهایتاً: تکدی‌گری؟ کسی که در همان گدایی نیز مستقل نیست. وباید کل درآمدش را به حامیان گردن کلفتش بدهد تا لقمه نانی بدو بدهند.

به چشم خود می‌بینید که این روزها دیگر از شلتاق‌های رئیس‌جمهور مطلوب‌تان خبری نیست. و شما نمی‌دانم چرا مجبورید این جنازه را تا پایان دوره‌اش به دوش بکشید؟ من بنا ندارم در این نامه‌ای که بر «خبری خوب» مبتنی ست، بر تلخی‌ها پای بکوبم و کامتان را برآشوبم. قرار است خبری با شما بگویم که ما را از این تنگنا به در ببرد و دوام و بقای ما و شما را تضمین کند.

مقدمتاً از بشار اسد سوری بپرسید این شب‌ها را چگونه صبح می‌کند؟ از او بپرسید آیا از شب‌ها و روزهای زندگی اش لذت می‌برد؟ از او بپرسید اگر زندگی‌اش به همین منوال به درازا بیانجامد و مثلاً سی سال دیگر نیز با کشتار و رعب و زندانی کردن معترضان به حکومت خود ادامه دهد، آیا طعمی از لذت و آرامش نصیبش می‌شود؟ از او بپرسید برای برقراری چه شرافتی هموطنان خود را ازپا درمی‌آورد؟ به او بفرمایید این قبول که مردمان معترض همگی آلت دست اجانب‌اند و جاسوس و فتنه‌گر، اما تو در ادامه رهبری‌ات بنا داری چه تاج گلی به سر مردمت بزنی که تا کنون نزده‌ای؟

حالا به داخل قبر قذافی فرو می‌شویم و همین پرسش‌ها را به گونه‌ای دیگر از او می‌پرسیم. این که: اگر زنده شوی و مجدداً به دنیا بیایی چه خواهی کرد؟ از او می‌شنویم: من می‌توانستم با به کار بستنِ کمی تعقل، هنوز زنده باشم و با آبرو در گوشه‌ای از کشورم زندگی کنم. اما لجوجانه خود نخواستم و اکنون با هزار خسارتی که برای مردم لیبی به بار آورده‌ام، در گور خود چشم به راه عقوبت عقبایم. و باز از او می‌شنویم: آهای رهبران و حاکمان جهان، به گوش باشید، اگر طالب بقا و دوام و همراهی مردمید، با مردم خود یکی باشید. زبان لکنت مردم بگشایید. به خواست آنان بها بدهید. دست به جیب مردم نبرید. دور از چشم آنان به هزار کار نابه‌جا روی نبرید. و اگر روزی همین مردم شما را نخواستند، از علیّ مرتضا بیاموزید و خود کنار بروید. و بدانید که خیر شما در همین کنار رفتن است. وگرنه: این من. سرنوشت شما.

رهبر گرامی،
من که بنا دارم خبر خوشی را با شما بگویم، غلط بکنم جناب شما را با قذافیِ پلید هم‌سنگ و هم‌طراز بدانم. او جفاکار بود و نتیجه جفاکاری‌اش را چشید و به جهنم پیوست. شما کجا و قدافی کجا؟ نه نه، زبانم لال اگر یک چنین نیتی با من باشد. مرا اگر یک چنین نیت شومی در سر بود، هرگز از «خبری خوب» با شما نمی‌گفتم. خبر خوب را با کسی می‌گویند که هنوز کورسویی از امید در او به چشم آید. ما با شما دل به امید بسته‌ایم. بله، ما شما را این‌گونه می‌بینیم.

گفتم: اوضاع زمینی و آسمانیِ این روزهای ما اصلاً خوب نیست. هم در زمین به تنگنا و آشفتگی درافتاده‌ایم، و هم به دلیل بر زمین کوفتن بدیهی‌ترین سنت‌های الاهی، از چشم و رحمت خدا دور مانده‌ایم. اگر دیر بجنبیم، بشار اسد سوری، فرشی از روزها و شب‌های تلخ خود را پیش پای ما خواهد گستراند. اما هنوز ما را فرصت اندکی مانده. و من چتر «خبر خوب» خود را در همین فرصت اندک وا می‌گشایم. منتها «خبر خوب» من به ضروت‌های ظریفی محتاج است. و برای اثربخشی تامّ و تمامش به همراهی کسانی دیگر نیز نیاز دارد. من یک چند نفری را که حضورشان برای دستیابی به آن «خبر خوب» حتمی است برمی‌شمرم و از جناب شما نیز می‌خواهم که یک چند نفری را خود شما بر اینها بیفزایید. من و شما و این چند نفر باید به یک جایی برویم که آن «خبر خوب» برای ملاقات ما پای می‌کوبد. به کجا؟ خواهم گفت. ابتدا باید همراهان خود را برای آن ملاقات شورانگیز برگزینیم. من شخصاً این افراد و این جمعیت‌ها را پیشنهاد می‌کنم:

یک: جناب هاشمی رفسنجانی، به دلیل سهم و نقشی که در هزارتوی انقلاب داشته است. و می‌شود سرانگشتِ ایشان را در هر حادثه‌ای رصد نمود. وی شاید بیش از همه ما بداند قافله‌ای که بر قوس یک دایره راه می‌پیماید، نه به گمگشتگی، بل به خودفریبیِ مؤکّد دچار است. چرا که هرچه راه برود، به نقطه عزیمت خود نزدیک‌تر می‌شود. نقطه عزیمتی که از شادابیِ روز نخست تهی است. خستگی و بی‌سرانجامی مسافران این می‌گوید.

دو: جناب سید محمد خاتمی، از آن روی که هشت سال تمام اراده بسیاری از امور کشور به دست او بود. او می‌توانست کارها بکند، و نکرد. او می‌توانست آنچنان اوج بگیرد که برای پایین کشیدنش به نفس تنگی بیفتند. او می‌دانست: قطب مخالفِ آن کسی که دروغ می‌گوید، کسی نیست که راست بگوید. بلکه آن کسی است که به رغم راستگویی، راه بر دروغ ببندد. و خاتمی این دومی را نادیده گرفت. خاتمی باید مسؤولیت را می‌جوید و فرو می‌برد. که اگر مسموم بود، بالا می‌آورد، و اگر گوارا بود، خود بالا می‌رفت.

سه: جناب احمدی‌نژاد، از این روی که او تجلی عوامیت و برآمده از بُهت و بیماری ما ایرانیان است. برخی از آدمیانِ تاریخی غذا را می‌چرند. اینجا همانجاست که معده‌هایشان به هم لبخند می‌زند و احوال هم را می‌پرسند. معده‌هایی که باهم دست می‌دهند و با هم روبوسی می‌کنند و به هم متلک می‌پرانند و زیرچشمی همدیگر را می‌پایند. ضیافت معده‌ها، یکی از رایج ترین‌های تاریخ بشربوده است. ضیافتی که در آن، حجم معده‌ها ملاک برتری است. جایی که عقل به حاشیه می‌رود و جهالت آذین می‌پوشد. آقای احمدی‌نژاد از این روی که عقلانیت ما ایرانیان را به طعنه گرفت و بر تن بسیاری از ما معده‌ای از جهالت پوشاند، در نوع خود پدیده‌ای کم‌نظیر است. ما که نه، تاریخ باید به تحلیل این پدیده نوظهور دورخیز کند. حضور این پدیده در آن صحنه ملاقات ضروری است. حتماً!

چهار: همه مراجع تقلید فعلی، به خاطر این که برعمده فعل و انفعالات کشور چشم داشته‌اند و با سکوت یا همراهیِ خود آنها را امضا فرموده‌اند. اینان نیک می‌دانند که پای تاریخ از بلاهت آدمیان آبله‌گون است. و می‌دانند: بنای مرجعیت شیعه از ابتدا بر روبیدنِ جهل و بلاهت پا گرفته است نه اینکه بر بلاهت مردمان برج بسازد. مراجع ما آزمونی سخت و سهمگین را از سر گذرانده‌اند. آزمونی که جوانان ما را پیرکرد و پیران ما را فرسود. چه می‌گویم؟ روزهای سخت مراجع ما هنوز در پیش است. مراجع ما می‌دانند این جاذبه نیست که فرد را برمی کشد. گاه دوری و گریز است که آنان را به معرکه می‌خواند. علمای سابق ما چرا شجاعت را ضروری مرجعیت می‌دانسته‌اند؟ و گریز از دنیا را ضروری‌تر؟

پنج: همه نمایندگان مجلس در تمام دوره‌ها، که برای صیانت از حق مردم سوگند خوردند و این سوگند را صمیمانه به خاک افکندند. خیانت‌ها و غارت‌ها و قوانین خاک خورده را به چشم خود دیدند و دم برنیاوردند. برای شنودن آن «خبر خوب» حتماً آقایان روح‌الله حسینیان و احمد توکلی هم باشند. تا اولی اخلاق و ادب و امنیتی را که با لباس پیامبر آمیخته به نمایش بگذارد و دومی رنگ‌هایی را که به صورت شعار افشانده صیقل دهد.

نمایندگان ما باید همانجایی که بر صندلی نمایندگی نشسته بودند، زمین زیر پا را می‌خراشیدند و خاکش را پس می‌زدند و به گودیِ گورخود فرو می‌شدند. به جنازه مدفونشان که می‌رسیدند، به صورتش تُف می‌کردند و باز از سر گور خود برمی‌خاستند تا وقتی دیگر. جنازه آنان باید از دستشان کلافگی می‌گرفت. نبش قبر، یک بار و دو بار نه هر روز و هر ساعت. بله، جنازه‌ها باید از یقه‌درانی نمایندگان ما پای فرار می‌جستند. نماینده‌ای که به خاطر حقوق تباه‌شده مردم، دم به ساعت یقه خود را نگیرد و ندراند و به نبش قبر خود نپردازد، همان جنازه بی‌تکان نشسته بر صندلی نمایندگی است و نه بیش‌تر. و ما متأسفانه در این سال‌ها، قبرستانی از نمایندگان فربه و بی‌تپش برآوردیم. با سنگ قبرهایی مجلل و سیستم صوتیِ دِبش. قانون؟ شوخی نفرمایید.

شش: همه وزرا از ابتدا تا کنون، آنانی که بر زمین ناهموار این سرزمین بی در و پیکر شکم ساییدند و به زعم خود سنگ بر سنگ نهادند اما عجبا که بنای درستی از بلندای‌های و هویشان بالا نرفت. وزرای ما باید بدون آنکه هیچ پیش‌شرطی برای خود قائل شوند، هر از چندی به یک جزیره متروک می‌رفتند و بخش قابل توجهی از فضولات فکری خود را در آنجا دفن می‌کردند و در راه بازگشت کل جزیره را با فشار یک دکمه به هوا می‌فرستادند. بدا که وزرای ما همیشه هزار مسأله فردی و صنفی را به دوش می‌کشیدند و تنها یکی از مسائلشان مردم بود. وزرای ما همه چیز داشتند الا همان جزیره را. و البته این «رفاقت» بود که در اغلب وزارتخانه‌ها جای «لیاقت» را گرفت تا وزرای ما راه آن جزیره را نپیمایند.

هفت: همه قاضیان دستگاه قضا، و به‌ویژه شیخ محمد یزدی و همین جناب آملی لاریجانی، که قانون را با ندانم‌کاری‌های خود دم در دستگاه پرآوازه‌اش رو به قبله خواباندند و گوش تا گوش سرش را بریدند تا عبرت تاریخ شود و هرگز دم از حقوق مردم و حاجت‌های قضایی آنان برنیاورد. معتقدم نوازندگان با هر مهارتی که دارند، تنها بخشی از ظرفیت سازها را برمی‌کشند. روزی را تجسم کنید که سازها با همه استعدادشان به صدا درآیند. بهشت نه مگر آنجاست؟ جایی که نغمه‌ها، فضای مناسب و گوش شنوا بیابند.

دستگاه قضایی ما نیز باید به یک چنین چشم‌اندازی دست می‌بُرد. که عدالت را از غربت به در می‌آورد و غبارش می‌روبید و صدای دلنواز او را بگوش جهانیان می‌رساند. نه این که براو زنگار بنشاند و جنازه‌اش را به گور عمیقی ازمذلت دراندازد و بر او تلّی از تباهی فرو ریزد. برای خیلی‌ها رستگاری، زنگوله‌ای است تا هر کس به تناسب حال به آن تنه‌ای بزند و صدایی از او برآورد. برای دستگاه قضایی ما رستگاری درتعداد سنگهایی بود که می‌توانست از پیش پای مردمان بردارد که برنداشت. بلکه بالعکس، سنگ‌هایی سنگین به پای قانون و مردمان بست و به پایشان سنگ نیز کوفت.

هشت: روحانیان، که باید مثل کبریت، در همجواریِ آتش، کمر به خاموشی می‌بستند. و نه چون چوبِ تر. که تا شعله‌ور شدن فاصله بسیار دارد. خاطره‌ای که یک چوب تر از آتش دارد، به اشتعال او نمی‌انجامد. وگرنه جنگل‌ها با همین خاطره خاکستر می‌شدند. در این انقلاب، روحانیان ما خوش برآمدند اما به قدر همه عمر تاریخ، فرصت سوزاندند. روحانیان ما به کجاها که می‌توانستند سر بزنند و سر نزدند. دریغ که فرصت گذشت و روحانیان ما از قافله پرشتابِ شهامت و علم و فرصت‌سنجی و حق‌گویی و حق‌گرایی جا ماندند.

کمی دیر شده اما چرا نگویم: تجاوز، حتماً در معنای جنسی و مالی و سرزمینی‌اش متوقف نیست. تجاوز می‌تواند حتی در همین کلمه‌ها صورت پذیرد. یک نویسنده در هر کجا که دروغ می‌نویسد، به حقِ کلمه‌هایی که برمی‌گزیند تجاوز می‌کند. روحانیان ما، هم به حقِ صنفی خودشان تجاوز کردند و هم به آن رسالتی که عهده‌دارش بودند.

خلاصه این که: روحانیان ما هم خودشان را هدر دادند وهم دینی را که بنا برتبلیغش داشتند. شما یک منبرآزاد دراین سرزمین فلک زده نشان من بدهید تا من بدانسو شتاب کنم. منبری که پایه‌های آن از حق باشد و پله‌های آن از ادب و انصاف و بلندای آن از علم. حیف که زمان سپری شد و رفت. مگر این «خبر خوب»ی که من بنای گفتن آن دارم چاره‌سازی کند و روحانیان ما را برسرقراری که با خدا بسته‌اند باز بگرداند. وگرنه اگر زمان گذرکند، و این نیم فرصت نیز بگذرد، روحانیان ما باید برای همیشه به جای آب، افسوس بنوشند و به جای نان، حسرت بخورند. مباد در حق روحانیانی جفا کنم که با همه سلامتشان، ناگزیر در امتداد روحانیان جفاکار قرارگرفتند و از آسیب آنان خراش خوردند. روحانیانی که بغض در گلو، مفری برای واگشودن فهمشان نیافتند.

نه: دستگاه‌های امنیتی، چه اطلاعاتی و چه سپاهی. ازاین روی که این دستگاه‌ها دراین سی و سه سال علاوه بربایستگی‌های حرفه‌ای که جای تقدیر نیز دارد، توانستند به بازتعریف مشتقاتی از معارف دینی دست یابند که پیش از آن برای مردمان تاریخ نامکشوف بود. معتقدم دستاوردهای این‌چنینی این جماعت که ازیک نظام دینی برآمدند وبرسراین کشورآوارشدند، باید درکتاب دستاوردهای بکر جهانی ثبت و ضبط شود تا مبادا دیگران این‌همه فراورده را به نام خود بالا بکشند. جماعتی که قانون را درپوزخند، حق مردم در خمیازه، پاکدستی را در طنز، انصاف را در خارش، آبروی مردم را در مستراح، حریم‌های خصوصی را در استکان چای، ادب را در عطسه، و اموال مردم را در جیب خود فرو فشردند و آن‌چنان برآیندی از سکرات یک دین آسمانی برکشیدند که مگر انبیا عظام با آن اتصالی که به کانون وحی داشته‌اند به ترمیم این‌همه هرزگی حریف شوند.

ده: آن جماعت از مردم که بر سایرین جفا کردند. این جماعت با فریبکاری، با دروغ، با دور زدن قانون، با تطمیع دیگران، با ریاکاری، با بالا کشیدن حق این و آن، با رانت‌خواری و رابطه‌گرایی، با سکوت، با همراهی، و با نفهمی‌های خود سهم تعیین‌کننده‌ای در تخریب شاکله کلی جامعه داشته‌اند. حضور اینان نیز در جایگاه مخصوصی که من برای شنودن آن «خبر خوب» برساخته‌ام بسیار ضروری است.

و اما آن «خبر خوب»

حالا وقت آن رسیده است که ما و شما و این اشخاص و این جمعیت‌هایی که من پیشنهاد داده‌ام، و کسانی که خود جناب شما بر اینها افزوده‌اید به جایگاه برآمدنِ آن «خبر خوب» برویم. محل مورد نظر من، یک سالن سرپوشیده مثل سالن‌های ورزشی است. همه بر سکوها می‌نشینیم و شما ریاست جلسه را به عهده می‌گیرید. مقدمه «خبر خوب» از زبان جناب شما جاری می‌شود. این که: دوستان، بزرگان، هر یک از ما در پدید آمدن نابسامانی‌های این سرزمین آسیب‌دیده دخیل بوده‌ایم. گرچه اوضاع زمینی و آسمانی این روزهای ما خوب نیست، اما ظاهراً خبر خوبی در راه است. ما هنوز به انتها نرسیده‌ایم. ما را هنوز امید هست. تا مگر در حد مقدور، آبِ رفته به جوی باز بگردانیم. صدا و تصویر ما اکنون به طور زنده از شبکه‌های داخلی و خارجی پخش می‌شود. ما امروز در قدمگاه تاریخی خویش ایستاده‌ایم…..

کلمه‌ها نای بیرون خزیدن از گلوی مبارک شما را ندارند. از ادامه سخن باز می‌مانید. به آقای هاشمی اشاره می‌فرمایید که رشته کلام را در دست بگیرد. شرمی غلیظ بر چهره ایشان نشسته است. دل دل می‌کند اما او نیز پای برخاستن ندارد. به آقای خاتمی رو می‌کنید. که یعنی شما بیا و پشت این تریبون بایست و با مردم ایران سخن بگو. آقای خاتمی چه بگوید؟ بگوید: ای مردم، من شرمنده‌ام که اوضاع کشور بدین‌جا انجامیده و من به قدر سال‌های مسؤولیتم باید پاسخگو باشم؟ از هر مرجع و روحانی و قاضی و وزیر و مسئولی که می‌خواهید رو به مردم قرار گیرند و از آنان به خاطر سال‌ها خسارت پوزش بخواهند، کسی شهامت برخاستن و پای پیش نهادن ندارد. که اگر می‌داشت، تا کنون از مردم عذر خواسته بود.

نهایتاً منِ نوری‌زاد برمی‌خیزم تا این «خبر خوب» از گلوی من سرازیر شود و بقای ما و شما را تضمین کند و کشور را از هزار حادثه در کمین برهاند. و من، این‌گونه لب به سخن می‌گشایم:

سلام به مردمان سرزمینمان ایران
سلام به شما شیعیان و سنیان و مسیحیان و یهودیان و زرتشتیان و بهاییان و درویشان و با دینان و بی دینان وبا حجابان و بی حجابان کشورمان ایران. سلام به شمایانی که با تبسم و هزار آرزو به روی ما آغوش گشودید و اداره این کشور را به ما سپردید و ما اما به امانت شما دست بردیم و تا توانستیم از آن برداشتیم یا امانت‌های شما را هدر دادیم و سوزاندیم و راه به جایی نیز نبردیم.

سلام به دختران و پسران
که تا چشم گشودید از ما ترشرویی و عصبیت و تحکم و محدودیت دیدید و ناگزیر دم برنیاوردید. ای من فدای مظلومیت شما که به دست پرشقاوت ما جوانی‌تان از کف رفت و ما مجالی برای سخن گفتن و اعتراض بشما ندادیم. ما شیعیان، مظلومیت را در کربلا می‌جوییم. و حال آنکه سالها شما مظلومانه در کنار ما بوده‌اید و چشم ما لیاقت رؤیت جمال شما را نداشت. ای جوانان سرزمینمان ایران، این من، نوری‌زاد، مرا بگیرید و به تقاص سالها فریب و آسیب و غارت، بند از بندم بگسلید. به خاطر جوانی نابی که از شما ضایع کردم به صورتم تف کنید. به خاطر شادمانی و شادابی‌ای که از شما دریغ داشتم، گریبانم بگیرید و از هم بدرید. به خاطر حقی که از شما در اجتماع و مجلس و دولت و دستگاه قضا تباه کردم، شماتتم کنید و از من رو بگردانید.

من شما را به خاطر یک اعتراض ساده به زندان انداختم و در سلول‌های انفرادی شما را به دست هیولاهای خود سپردم تا بر شما شنیع ترین رویه‌های غیرانسانی فرو ریزند. من، نوری‌زاد، جوانی شما را سوختم. ای آتش برمن گوارا که سوختن شما را دیدم و ضجه‌های شما را شنیدم و از شما رو برگرداندم. آیا مرا می‌بخشایید؟ این من، قاتل و شکنجه گرو غارتگر و مانع رشد و شادابی شما، آیا می‌توانید به صورت من بنگرید و به من بگویید: بخشیدیمت؟ مرا ببخشایید ای دلسوختگان. من امروز ازهرخطایی که مرتکب شده ام پشیمانم. مرا به سرنوشت و بیچارگی ظالمان احالت مدهید. من خود برخطاکاری خویش معترفم. پوزش مرا بپذیرید و از من درگذرید. گرچه خود نمی‌دانم اگر بجای شما بودم، واینهمه آسیب از کسی دیده بودم، مرا آیا شجاعت بخشودن او بود یا نه. اما شما بزرگی کنید و مرا ببخشایید. شما را به جوانی ای که از شما تباه کردم سوگند، مرا نفرین مکنید. من امروز دلشکسته ام. از تجسم جفاهایی که برشما روا داشته‌ام. از آسیب‌هایی که بر شما بارانده‌ام. به من رحم کنید. به کسی که به شما رحم نکرد.

سلام به بانوان این سرزمین زخمی
شما سرسلسله آسیب‌دیدگان این سرزمین زخمی هستید. ما بلافاصله پس از به عهده گرفتن سکان این کشور، به اول کسانی که جفا کردیم شما بودید. به اجبار شما را به رعایت حجاب مجبور کردیم و عبوس‌ترین چهره‌ها را برای برخورد با شما بکارگماردیم. شما را در امتداد یک باور غلط تاریخی، ناقص و رشدنایافته دانستیم و راه حضور در بخش‌هایی از جامعه علمی و اجتماعی کشور را بر شما بستیم. از این که یک بانو با همه شرافت و علم و شایستگی‌اش به مقامی و مسؤولیتی درآید تنمان لرزید. در محافل رسمی و حکومتی، همه جا بانوان چادری را برسایرین برتری دادیم. و در این میان، به سلامت فکری، و به شرافت علمی، و به برتری‌های مدیریتی بانوان کم‌حجاب اعتنایی نکردیم. اکنون این ما، این من، مرا و مارا ببخشایید. به خاطر بزرگواری‌ای که در شما هست و در من نوری‌زاد نبوده است. مرا از آن روی ببخشایید که اکنون پشیمانم. از جفاهایی که برشما باریدم. از خطاهایی که مرتکب شدم. از نسبت‌های ناروایی که به مقام شامخ شمایان روا داشتم. از سنگ‌هایی که پیش پای شما وانهادم. و از این که قدر شمایان را ندانستم و راه را بر رشد و برآمدنتان بستم. به صورت من بنگرید و حلالم کنید. مرا به آخرت و حساب و کتاب خدا حوالت مدهید. اگر می‌توانید در همین دنیا، در همین اکنون مرا ببخشایید.

سلام به پیروان سایر مذاهب و مسلک‌ها
آزادی و فراغت و حضور اجتماعی و سیاسی و اقتصادی سال‌های پیش از انقلاب شما بسیار بیش‌تر بود. اما شما پا به پای ما درسرنگونی رژیم سابق همراهی کردید تا مگر به افق مطلوب‌تری چشم وا کنید. ما به شما فراوان ظلم کردیم. جوری که راه ورود شما را به دستگاه‌ها و ادارات و سایر منصب‌ها بستیم. و شما را چاره‌ای باقی نگذاردیم الا پذیرفتن هر آنچه که ما به شما تحکم می‌فرمودیم. شما را واداشتیم که تمایلات دینی ما را رعایت کنید. وخود ما هرگز به شما اجازه ندادیم تمایلات دینی و سنتی خود را آشکار کنید. چهره‌ای که ما از دین خدا آراستیم، برخلاف شما که نرم و مصلحانه‌اید، خشماگین و عبوس و آکنده از هیاهو بود. ما همسایگان دینی خوبی برای شما نبودیم. ما را به خاطر روح مصلحانه‌ای که از آسمان خدا دریافته‌اید، ببخشایید. ما دلهای شما را شکستیم. و راه ورود شما را به اجتماع مطلوبتان بستیم. ما هرگز شما را انسان‌های انتقامجو ندانسته‌ایم. پس ازما انتقام مگیرید و از خطاهای ما درگذرید.

سلام به فرهیختگان و تحصیلکردگان و متخصصان و دانشجویان و اهالی فرهنگ و هنر
رفتار ما با شما نیز خوب نبود. زاویه تنگی که ما از آن به جهان می‌نگریستیم، هرگز به ما اجازه نداد شما را بفهمیم و در کنار دغدغه‌های شما قرار گیریم. ما عرصه‌های حضور شما را درهم فشردیم. با گسیل اوباشان مذهبی به محافل علمی شما اجازه ندادیم فرزانگی و فرهیختگی دراین کشورپا بگیرد. چرا که درآن صورت، خود ما، با سواد کمی که داشتیم، از شما عقب می‌ماندیم و سخنی برای شما نداشتیم. ما جایگاه علم را درکشورمان خفیف ساختیم. وبه راهی که شما مشفقانه نشانمان می‌دادید درنیفتادیم. و محیطی برای دانشگری و آراستگی‌های هنری نپرداختیم. راه گلوی دانش و هنر شما را بستیم و قدر شمایان را خوار فرمودیم. به خاطر بزرگی ای که درشما نهادینه است، و به خاطر خشمی که درشمایان نیست، و به خاطر ادبی که ازشما برمی‌جوشد، و به خاطر فردایی که چشم به راه شماست، ازما درگذرید. ما خود به خاطر اخم یک نفر، سال‌ها بر او تنگ گرفتیم، پس به شما حق می‌دهیم که در بخشایش ما به تأمل بنشینید.

سلام به کارگران و کشاورزان و صاحبان مشاغل
جفای ما به شما کم نبود. ما شأن تولید را بر زمین گرم ندانم‌کاری زدیم. انرژی و غیرت و توانمندی‌های شما را به حاشیه راندیم. شما را به آوارگی و مهاجرت از جایی به جایی و از این شغل به شغلی دیگر درانداختیم. محصولی را که شما به راحتی درهمین داخل تولید می‌کردید، جلوی چشم شما از خارج وارد کردیم و اجازه دادیم دامنه ورشکستگی‌های شما گسترش یابد. در مسیر این بی‌تربیتی بزرگ، اکنون ما به چنان تنبلی ملی درافتاده‌ایم که مگر جوانان و پیران افغانی زیر پای ما را بروبند و دیوار کج خانه‌مان را راست کنند. مرا و ما را ببخشایید و از خطاهای بی‌شمار ما درگذرید تا مگر «فردا» با همه ظرافت‌هایش به روی بُهت‌زده ما لبخند بزند و ما را از این سردرگمی به در ببرد.

سلام به پدران و مادران و خانواده‌های شهدا
ما فرزندان شما را فرسودیم. و گاه به بهانه‌های سست آنان را به زندان انداختیم و راه تحصیل و معیشت آنان را بستیم. جمعی از آنان را – بی آنکه فرصتی برای دفاعشان قائل شویم – کشتیم. قدر شهدای شما را ندانستیم. فرزندان شما برای برپایی برازندگی‌های جامعه به دل حادثه زدند تا این جامعه از دروغ و نفرت و دزدی تهی باشد. تجلیل از مقام شهید به این نیست که با چند پوستر و چراغ چشمک‌زن به استقبال سالروز شهادتشان برویم. تجلیل از شهدا، روفتن زشتی از صورت جامعه است. همان که ما هم فراموشش کردیم وهم خود در تکثیر آن دخیل شدیم. می‌دانم انتظار بخشایش از شما دلشکستگان دشوار است. اما شما را به رفتگانتان سوگند، از ما بگذرید تا دیگران بیاموزند دراوج نفرت ازجماعتی که به شما ظلم کرده‌اند و به دل شما داغ نشانده‌اند، می‌شود درگذشت و بخشود و برای همیشه ریشه کینه‌های تمام‌نشدنی را برآورد و به دور انداخت. شما آموزگارآن برکتی باشید که ما شعارش را دادیم و بدان عمل نکردیم.

سلام به کودکان و نوجوانان
به آنانی که ما بسیاری از فرصت‌ها و شایستگی‌ها و سرفرازی‌ها و سرمایه‌هایشان را از همین حالا به باد داده‌ایم. به آنانی که قرار است مردان و زنان بالغ و رشدیافته فردای ما باشند. به آنانی که تا آمدند بخندند و کودکی کنند، با عصبیت‌های ما مواجه شدند و به لاک کودکی خویش فرو خزیدند. شما نیز دست بخشایش به سرما بکشید. شمایی که هنوز با لبخند و با دل‌های صاف و صیقلین همجوارید. شمایی که هنوز با کینه و نفرت بیگانه‌اید.

سلام به قهرکردگان و مهاجران
جفای ما به شما کم نبوده و نیست. شما از کشور خود بیرون نرفتید، بلکه از مسیر توفان جهل ما به در شدید. کدام عاقل به کشورش پشت می‌کند؟ و کشورش را با هزار هزار کارِ بر زمین مانده به جای می‌گذارد و به دیاری دیگر می‌کوچد؟ شما را تاب جهالت ما نبود. رفتید تا مگر بعدها به میهن خود بازآیید. چرا که در هیچ کجا – گرچه در بهشت روی زمین – دلتان آرام نخواهد گرفت. ای من خاک پای شما در آن لحظه‌هایی که از سوز دلتنگی می‌سوختید و ما را فهم سوز شمایان نبود. عزیزان، ما شما را تاراندیم با صفت‌های گوناگون. از لامذهب و جاسوس و روشنفکر و بی‌وطن و اجنبی‌گرا و خودباخته و غربزده و بی‌غیرت، تا هرزه و هرجایی و خودفروش.

شرممان باد از این همه جفایی که بر شما رفت و ما هیچ فرصتی برای ترمیم این همه جفا به شما ندادیم. اموال و سهم شما را از این کشور بالا کشاندیم و با اسلحه‌ها و زندان‌هایمان برای شما دخمه‌های مخوفی از ترس پرداختیم تا مگر خیال بازآمدن به ذهن شما خطور نکند. شما مگر از ما چه می‌خواستید؟ می‌گفتید: این حق قانونی هر ایرانی است که در همه دستگاه‌ها حضور داشته باشد و به تناسب شایستگی‌هایش مسؤولیت پذیرد. می‌گفتید: چرا باید کودن‌ها و نورچشمی‌ها برکشیده شوند و دیگرانی که برترند، عقب رانده شوند. شما آزادی می‌خواستید. می‌گفتید: این حق هر ایرانی است که اعتراض کند. راهپیمایی کند. و اعتراضش را به گوش مسؤولین برساند. اکنون این ماییم. خستگان و جفاکاران و ترشرویان و غضب‌کردگان. آیا هنوز الفتی از بخشایشگری با شمایان هست؟ حتماً هست. پس از خطاهای ما درگذرید و راه آشتی وا کنید تا مگر این فرصت‌های باقیمانده را با شما و با برآمدن شما مدیریت کنیم. چه با حضور ما و چه بی حضور ما.

سلام به بیکاران و معتادان
کشوری که بر سر هزار ثروت ملی خیمه بسته، چرا باید این‌همه بیکار و معتاد و ورشکسته داشته باشد؟ سهم شمایان از این همه ثروت ملی کجاست؟ ما با سرمایه‌های شما چه کرده‌ایم؟ به کجاها به دست باد سپرده‌ایم؟ و چرا باید دست شما از معیشت و کار و سلامت تهی باشد؟ جز این که دستیابی به مقام نخست اعتیاد در میان همه کشورهای جهان تنها از این روی نصیب ما شده است که ما سرمان به جایی دیگر گرم بود و دلمان در هوای مطلوبی دیگر خوش بود. وگرنه کدام کشور به ذخایر انسانی‌اش این‌چنین جفا می‌کند که ما کردیم. ای کاش در شما این‌همه نفرت پا نمی‌گرفت و می‌توانستید از خطای ما گذر کنید. اینک این ما، ورشکستگان واقعی. آنانی که سی و سه سال بر شما سوار بودیم و بر گرده‌های شما بار نهادیم و به شخصیت انسانی شما چیزی نیفزودیم. بلکه از شخصیت انسانی و هویت این‌جهانی شما فرو کاستیم. راستی آیا از ما درمی‌گذرید؟

رهبر گرامی،
من به نیابت از جناب شما و همه مقصران این سال‌های پس از انقلاب، با آسیب‌دیدگان سخن گفتم. «خبر خوبِ» من همین است. این که رخ به رخِ این مردم تحقیرشده و توسری‌خورده بایستیم و از آنان پوزش بخواهیم و دلجویی کنیم. این تنها راه بازگشت ما به عرصه برقراری است. چه این که مردمان ما را بخواهند یا نخواهند، مهم فرا بردن این رسم پوزشگری است. همان خصلت مؤکدی که انبیا بر آن تأکید ورزیده‌اند، که اگر خطا کردیم، پوزش بخواهیم و در جهت پاکسازی خطا قدم برداریم. شما را به خدا از این خیرخواهی بزرگ عبور نکنید. و این سخن مرا به حساب سخن یک بریده و پشت‌کرده به نظام نگذارید. ما و شما روزهای سختی پیش رو داریم. تنها راهی که ما را در این بحران ویرانگر مدد می‌رساند، دلجویی از مردمان است. کور شوم اگر شأن و منزلت شما را با این نوشته خفیف خواسته باشم. شما با بها دادن به این توصیه، قد می‌کشید و سر بر می‌آورید و به دل‌ها پای می‌گذارید. مهم همان قدم نخست است. یک یا علی بگویید و از جا بربخیزید. یا علی!

پنجم بهمن ماه سال نود
بدرود تا جمعه‌ای دیگر
با احترام و ادب: محمد نوری‌زاد



منبع: وبسایت رسمی محمد نوری‌زاد





۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

دانشگاه امام صادق از نگاهی دیگر - یک دانش‌آموخته دانشگاه [عباس خسروی فارسانی]






«دانشگاه امام صادق» از نگاهی دیگر!
یک دانش‌آموخته دانشگاه 
[عباس خسروی فارسانی]


مقدمه؛ ۹ خرداد ۱۳۹۲

نخستین بار، این دو نوشتار را در تاریخ‌های ۲۶ خرداد ۱۳۸۲ و ۲۳ مهر ۱۳۸۵ و در حالی که هنوز دانشجوی دانشگاه امام صادق بودم، بدون ذکر نام در وبسایت‌های «گویا»، «جرس» و «آینده» منتشر ساخته بودم و سپس آن را با اندکی تغییر و به نقل از یکی از فارغ‌التحصیلان دانشگاه، در وبلاگ «نجواهای نجیبانه» نیز انتشار داده بودم، اما اینک که هویت واقعی من آشکار شده است، مسئولیت نوشتارها را نیز خود به عهده می‌گیرم.

لینک‌های نخستین انتشار نوشتارها:





«نجواهای نجیبانه»، آزاد آزاده، ۵ بهمن ۱۳۹۰

این دو نوشتار در مورد دانشگاه امام صادق، که ریاست آن با آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی، رئیس کنونی مجلس خبرگان رهبری می‌باشد، نوشتارهایی است از سر درد و افسوس و حسرت، که نشان‌دهنده این است که ریزش‌های نظام جمهوری اسلامی، در همه سطوح، با شدت و حدت ادامه دارد؛ در رأس هرم قدرت، افرادی چون هاشمی رفسنجانی، میرحسین موسوی و مهدی کروبی؛ در میانه هرم قدرت افرادی چون سردار حسین علایی، محمد نوری‌زاد و عماد افروغ، و در لایه‌های پایین‌تر این هرم، افرادی چون دانشجویان دانشگاه امام صادق؛ بدین سان، اگر از افراد ناآگاه، کسانی که منافع مقطعی یا درازمدت آنها اقتضا می‌کند و نیز افرادی که شریک در خیانت و جنایت و دزدی هستند، چشم بپوشیم، دیگر فقط «علی مانده و حوضش!»


دانشگاه امام صادق، دانشگاهی است که برای کادرسازی نظام جمهوری اسلامی، به ابتکار آیت‌الله منتظری تأسیس شد و ریاست آن از زمان تأسیس تا کنون، در اختیار آیت‌الله مهدوی کنی است – مدیریت واحد خواهران این دانشگاه نیز در اختیار همسر و دختر آقای مهدوی کنی است! - و آقای منتظری در کتاب خاطرات خود، به چگونگی تأسیس آن و نیز چگونگی کنار گذاشتن او از ریاست هیأت امنا اشاره کرده است. نکته جالب توجه دیگر در مورد این دانشگاه اینکه این دانشگاه در زمان شاه، شعبه مدیریت دانشگاه «هاروارد» بوده است.

برخی از فارغ‌التحصیلان این دانشگاه در پست‌های مدیریتی و اجرایی کشور، به نقل از روزنامه اعتماد، شماره ۲۱۵۸، ۳ بهمن ۱۳۸۸، مقاله «از پل مدیریت تا میز مدیریت: نگاهی به نقش شبکه دانش‌آموختگان دانشگاه امام صادق(ع) در پست‌های مدیریتی» و برخی منابع دیگر، به شرح زیر است:


- عبدالله رمضان‌زاده، استاندار سابق کردستان، سخنگوی دولت محمد خاتمی، زندانی سیاسی کنونی؛
- سید محمد حسینی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی؛
- سعید جلیلی، دبیر شورای عالی امنیت ملی؛
- علی باقری، معاون دبیر شورای عالی امنیت ملی، برادرزاده آیت‌الله مهدوی کنی؛ برادر او، مصباح باقری نیز داماد آیت‌الله خامنه‌ای است؛
- مصطفی کواکبیان، نماینده مجلس؛
- کاظم جلالی، نماینده مجلس، سخنگوی کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس؛
- حجت‌الله ایوبی، معاونت پیشین اجتماعی وزارت کشور و رئیس مؤسسه فرهنگی اکو؛
- غلامرضا خواجه‌سروی، معاون فرهنگی وزیر علوم؛
- علی‌اکبر علیخانی، رئیس پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم؛
- محمدباقر خرمشاد، معاون آموزش و پژوهش وزارت امور خارجه؛
- علی صالح‌آبادی، رئیس سازمان بورس؛
- روح‌الله احمدزاده کرمانی، استاندار سابق فارس، و رئیس پیشین سازمان جهانگردی، گردشگری و صنایع دستی؛
- مهدی آذرمکان، مدیرکل روابط عمومی وزارت کشور؛
- فاضل نظری، مدیر پیشین حوزه هنری استان تهران؛
- علی درستکار، مجری تلویزیون؛
- وحید یامین‌پور، مجری سابق برنامه «دیروز، امروز، فردا»؛
- محمد اللهیاری، رئیس اداره کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی...


ایران شده «زندان سبز» (دانشگاه امام صادق)!

یک دانش‌آموخته سبزاندیش دانشگاه امام صادق


به نام حقیقت!

نمی‌دانم چه بگویم و از کجا شروع کنم، گاهی اوقات، خنده‌ام می‌گیرد! می‌پرسید چرا؟ چون:

«خنده تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است
کارم از گریه گذشته است و بدان می‌خندم!»


آری، من یکی از دانش‌آموختگان دانشگاه امام صادق هستم، که ریاست آن با آیت‌الله مهدوی کنی است. این را که گفتم، چه تصوری در ذهنتان ایجاد شد؟ حتماً یک فرد بسیار مذهبی و بنیادگرا، سیه‌فکری تنگ‌نظر و سبزستیز، بسیجی صد و بیست درصد! ذوب در ولایت مطلقه فقیه! عاشق و جانباخته نظام! و هزار و یک دیدگاه موافق نظام مقدس جمهوری اسلامی!

اما می‌گویم اندکی درنگ کنید، اشتباه می‌کنید و قاطعانه و آگاهانه می‌گویم در حالتی خیلی خوشبینانه لااقل ۸۵ درصد دانشجویان این دانشگاه، در واقع اینگونه نیستند و البته تمام دانشگاه تا آنجایی که با دانشجو مرتبط است، به هر لحاظ در دست اقلیتی است که در بیش‌ترین حالت، در واقع ۱۵ درصد هستند و مگر می‌توانی با آنها مخالفت کنی، چرا که نام بسیج و بسیجی و... را با یک یدک‌کش بسیار بزرگ، یدک می‌کشند. یا باید انواع فشارها، تحقیرها، تهمت‌ها، خودسانسوری‌ها و نفاق‌ها را تحمل کنی و بازیگری ماهر و قهار باشی یا باید منافقی کنی و مارماهی باشی!

البته حق دارید در مورد دانشجویان این دانشگاه این‌گونه فکر کنید، به هر حال، دانشگاهی که ریاست آن با فردی است که بسیاری او را رهبر پشت پرده نظام مقدس جمهورس اسلامی! می‌دانند (آیت‌الله مهدوی کنی) و برای پرورش کادر در نظام مقدس، ایجاد شده و برای ورود یک دانشجو به این دانشگاه ۱۱۱۲۷/۵ شرط گذاشته‌اند! مگر هر کسی می‌تواند وارد آن شود؟
آری، شاید هر کسی نتواند وارد آن شود، ولی هر کسی وارد آن شود، بر او آن می‌رود که آن شود که شود! نمی‌دانم این قلم چه باید بگوید و بنویسد که اگر بخواهد هر آنچه می‌داند و می‌بیند و بر سر او می‌آید، بنویسد و بگوید، می‌شود مثنوی هفتاد من ورق! باری، شاید بتوان گفت دانشگاه امام صادق، بزرگ‌ترین مرکز سکولارپروری در جهان است (چه افتخار بزرگی برای ایران اسلامی!) البته نه به صورت تئوریک، بلکه به صورت عملی و شهودی، چون آنچه در اینجا می‌بینی، خواه ناخواه تو را سکولار می‌کند! مگر آدم می‌تواند به چشم خود ببیند و باور نکند؟ هر چند هفت سال تمام در این دانشگاه هم فقه و معارف اسلامی می‌خوانی، هم اقتصاد و مدیریت و هم علوم سیاسی و فلسفه و کلام و....

شنیدم که در زمان انتخابات دوم خرداد ۷۶، از یکی از دانشجویان دانشگاه امام صادق که طرفدار آقای خاتمی بوده، پرسیده‌اند که چرا از آقای خاتمی طرفداری می‌کنی؟ می‌دانید چه گفت؟ گفت چون اگر آقای ناطق نوری رأی بیاورد، ایران می‌شود دانشگاه امام صادق (=ویران)! ولی باز هم با اینکه آقای خاتمی رأی آورد، اوضاع، تفاوتی نکرد و حتی بدتر شد، چون خانه از پایبست ویران است و بنیاد تفکر حکومت ایران، همان تفکری است که بر دانشگاه امام صادق حاکم است، و چیزی که در آن، کالای قاچاق و جرم محسوب می‌شود صداقت، حقیقت، عقلانیت و آزاداندیشی و آزاده‌منشی است، پس با تغییر و تعمیر نقش ایوان، خانه از ویرانی نجات نمی‌یابد و می‌بینیم که اکنون، ایران شده دانشگاه امام صادق!

بله، به دانشگاه امام صادق ـ البته فقط به خاطر سرسبزی آن ـ می‌گویند «زندان سبز» یا به قول خود ریاست دانشگاه «السجن الأخضر»، که البته قبل از انقلاب ۵۷، شعبه مدیریت دانشگاه هاروارد بوده (این هم از عجایب روزگار است)؛ هر چه تهدید و تحدید بخواهید در این دانشگاه موجود است! و وای بر ما مردم که اگر از سر صدق و صفا و آرام و متین تقاضای حق «سبز» خود را داشته باشیم، محکوم به زندانی شدن در زندان «سیاه» ایران امروز هستیم!

بگذاریم و بگذریم؛ سیستم مدیریت این دانشگاه، سیستم ملوک‌الطوایفی یا به عبارتی دیگر سیستم «دامادیسم» است؛ اشتباه نکنید، «دامادیسم» (Damadism) واژه‌ای کاملاً فرنگی نیست! بلکه به این معناست که باید داماد بزرگان و رئیسان یا از بستگان سببی یا نسبی ایشان باشید تا مقبول نظر واقع شوید! (می‌توانید از هر طریقی که خود صلاح می‌دانید، ساختار مدیریتی این دانشگاه و واحد خواهران آن را استخراج کنید). بهترین استادها و مدیران و معاونان، اگر به نحوی از انحاء، با آقایان فامیل نباشند یا چاکر و ارادتمند نباشند و دست ارادت حقیرانه بر سینه نداشته باشند، جایگاهی ندارند و شرف حضور نمی‌یابند! و البته اگر کسی، باسواد هم باشد که دیگر بدتر! استادان این دانشگاه، عمدتاً (البته استادهای خوبی هم اشتباهاً یا از سر اضطرار وجود دارند) از فامیل‌ها، آشنایان، ارادتمندان و فرمان‌بران آقایان هستند و در بهترین حالت، فارغ‌التحصیلان خاصی از دانشگاه هستند که اغلب کم‌سواد و تازه‌کار هستند و به علت شرایطی که در دوران تحصیل در این دانشگاه بر سر آنها آمده، دارای ویژگی‌های خاص خودشان. هر چند که اگر مدیران، مدیریت درست داشتند، باز هم حرفی.

ممکن است گفته شود که این وضع تمام دانشگاه‌های کشور است که من هم این سخن را تأیید می‌کنم و بر این وضع، تأسف می‌خورم که استاد و دانشجوی باسواد و مبتکر این کشور، بجای این که بر خود و آنچه دارد ببالد و به واسطه آن پله‌های ترقی و پیشرفت را بپیماید، می‌نالد یا از کشور می‌خارجد!

و این سیستم مدیریتی دانشگاه امام صادق، الگو و ماکتی است از سیستم مدیریت کلان دانشگاه امام صادق اعظم، یعنی ایران در حال ویرانی. (ایرانی ویران، برای همه ایرانیان!)

ممکن است بعضی توجیه‌گرانه بگویند این آقایان (مهدوی کنی، خامنه‌ای، احمدی‌نژاد، لاریجانی‌ها، جنتی، مصباح یزدی، احمد خاتمی، احمد علم‌الهدی و...) حسن نیت دارند. ولی مگر همه چیز با حسن نیت درست می‌شود؟ در جایی که تبعات و نتایج عمل، بر سرنوشت تک‌تک افراد یک کشور و آینده آنان و نسل‌های بعدی تأثیر می‌گذارد، باید عملکردها و پیامدهای عمل را در نظر گرفت و عواقبی که برای خود و دیگران دارد. این را هم بگذاریم و بگذریم و قضاوت را به دست خود شما و تاریخ بسپاریم.

و صد البته مگر دانشجو می‌تواند در این دانشگاه اعتراض کند (همانطور که در دانشگاه امام صادق بزرگ (ایران) نمی‌تواند اعتراض کند). چرا، چون حاج‌آقا قلبشان ناراحت است! نباید هیچ خبری از سیستم خراب دانشگاه به او برسد و البته اگر برسد، چنانچه بارها دیده‌ایم، خود وی استاد توجیه است و از مبنای فکری او جز این، انتظار نمی‌رود. می‌گویند حاج‌آقا تقصیری ندارد و مدیران پایین‌تر و معاونان او هستند که فلان و بهمان! ـ همان‌طور که بسیاری می‌گویند رهبری تقصیری ندارد و این سطوح پایین‌تر هستند که تبعیت نمی‌کنند، «خواص» هستند که «شفاف» نیستند، «دشمنان» هستند که توطئه می‌کنند، ایادی داخلی و اذناب آنها هستند که مجری توطئه مخملی هستند، دوستان جاهل‌اند که طلحه و زبیر می‌شوند، و... ـ  ولی مگر مدیران و معاونان مادام‌العمر او جز دست‌پروردگان و چاکران خود او هستند، و مگر در هر اداره و سازمانی، رییس اداره، مسئول و پاسخگوی نهایی نیست و... و این را هم مقایسه کنید با دانشگاه امام صادق اعظم و خود قضاوت کنید...

می‌خواستم خیلی مفصل‌تر بنویسم، ولی واقعاً حوصله و دل و دماغ فکر کردن و نوشتن را هم از ما گرفته‌اند و وقتی به آنچه از عمرم تلف شده و آنچه دیده‌ام و آنچه این روزها بر سر مردم سبزاندیش و صلح‌طلب این دیار می‌گذرد و آنچه... می‌اندیشم، بغض گلویم را می‌فشرد و مغزم را می‌فسرد. هر چند خواهید دید که روزی، از کشوی میزهای بسیاری از دانش‌آموختگان این دانشگاه، خاطرات آموزنده و عبرت‌انگیزی از دانشگاه امام صادق کوچک و دانشگاه امام صادق بزرگ بیرون خواهد آمد و در دید قضاوت مردم و تاریخ قرار خواهد گرفت. فقط برای اینکه گمان نکنید اینها فقط حاصل تخیلات و عقده‌گشایی‌ها و کینه‌توزی‌های یک انسان عقده‌ای کینه‌ای بی‌خداست، از شما می‌خواهیم اگر جایی دانشجویی یا استادی یا دانش‌آموخته‌ای از دانشگاه امام صادق را دیدید، صادقانه از او بخواهید صریح و منصفانه در مورد این دانشگاه برایتان توضیح دهد، خود خواهید دید که من ورقی از مثنوی هفتاد من کاغذ را از سر درد و دغدغه برای شما نوشته‌ام. به خدا من نه دشمن هستم، نه کینه‌توز، نه ملحد، نه...، فقط دردمندی از میلیون‌ها دردمند ایران پردرد هستم که قبل از هر چیز و هر دین و هر فرد و هر ایسم و هر امر انتزاعی دیگری، قلبم برای انسانیت و اندیشه‌ها، آمال، آزادی‌های انسانی و آرزوهای لگدمال شده و لجن‌مال شده میلیون‌ها ایرانی شرافتمند می‌طپد و می‌سوزد؛ و با دیدن هر پدری که در مقابل فرزندش، شرمنده نان او می‌شود و هر مادری که از نان شب خود، برای بچه‌اش می‌گذرد (یعنی حداقل‌ها، دیگر مسائل که به کنار) ـ و اینک پس از سی سال از گذشت انقلاب پرمدعا، مردم را در معرض حقارت خوشه‌چینی و هدفمند کردن فقر  قرار می‌دهند ـ من هم شرمنده شرف و انسانیت می‌شوم.

در آخر به دانشجویان عزیز دانشگاه امام صادق (و نیز دانشجویان دانشگاه امام صادق اعظم، یعنی تمام ایران) می‌گویم که با توجیه و سر خود را در زیر برف فرو بردن و به حرف‌های کلی و رجزخوانی‌ها توسل جستن و شعار دادن و نفاق ورزیدن و همرنگ هر جماعتی شدن، گره‌ای باز نخواهد شد و حقی پس گرفته نخواهد شد و آه مظلومی فرو خفته نخواهد شد؛ ما نباید بر اساس مماشات و نفاق و «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو»، عمل کنیم، آخر مگر جماعت چیزی غیر از من و توست؟ اگر هر یک از ما همین را بگوییم که همه همرنگ «رنگ هیچ» شده‌ایم.

آخر هم شعری از یکی از شعرای کشورمان تقدیم به حقیقت انسانیت:

«... حال می‌پندارم هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مهو از عشق و جوانمردی و علم
در ره کشف حقایق کوشم...
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموخته‌ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر بر باد به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی‌اش فهمیدم!»

(برگرفته از شعر «دورنمای عمر» ـ نسرین صاحب)

به این امید که جوانان این دیار، چون عمر گذشت، معنی آن را نفهمند و از اکنون، به دنبال معنای زندگی و به‌زیستن باشند و به امید تحقق عدالت، آزادی، انسانیت، عقلانیت، اخلاق و ارزش‌هایی که باید بدان‌ها باور داشت و پایبند بود نه اینکه از سر دین‌ورزی دروغین و متظاهرانه، بر سر هر کوی و برزن، شعار دروغین آنها را فریاد کنیم و از سر تکبر و نخوت و توهم و بلاهت، همه انسان‌ها را «دشمنِ» ناحق بدانیم و خود را حق مطلق تلقی کنیم؛ و به امید اینکه هر ایرانی، بدون اینکه باز هم ناچار باشد هزینه هنگفت لجاجت و حماقت دیگران را بدهد، به روشی مناسب، مسالمت‌آمیز و دموکراتیک و به دست خود، به حقوق و خواسته‌های انسانی خود برسد و سرنوشت خویش را در دست گیرد.

به امید دیدار آن سحرگاه در پس این «شب تاریک» و گذر از این «امواج و گرداب‌های هایل» توسط «سبکباران ساحل‌ها»

یک دانش‌آموخته سبزاندیش دانشگاه امام صادق






 
«هوا بس ناجوانمردانه سرد است!»
زمهریر تزویر و خزان تظاهر؛
نگاهی به دانشگاه امام صادق،
«به کجا چنین شتابان؟!»

یک دانش‌آموخته سبزاندیش دانشگاه امام صادق

«هوا بس ناجوانمردانه سرد است!»؛ دل‌ها شاد و خوش نیستند؛ اعتماد و اتکای متقابل از میان انسان‌ها، حتی نزدیک‌ترین دوستان، برخاسته است؛ دروغ، دلوی شده که همه با آن آب می‌گیرند و تظاهر، دلقی شده که همه بدان تفاخر می‌ورزند؛ خزان و زمهریر ریا و زرق و تزویر، روز به روز، برگ‌های «سبز» بیش‌تری را زرد و افسرده می‌کند و خزان‌زده بر خاک سرد و سیاه، فرو می‌ریزد و دل‌مردگی و پژمردگی را فزون‌تر می‌سازد؛ و در یک کلام، اخلاق، قربانی حقارت‌ها شده و به همه‌چیز و همه‌کس، نگاهی ابزاری دوخته می‌شود و بسیاری انسان‌ها وسیله‌ای شدند در جهت مطامع و منافع معدودی انسان‌های دیگر. این‌همه برای چیست؟ گوهر و گلاب حقیقت، صداقت و عقلانیت انتقادی و زبده و گزیده انسانیت، در میان ما کم‌فروغ شده و صدفِ بی‌هدفِ ریا، نفاق، تزویر و تظاهر، سکه روز شده است. بسیاری از ما برای کسب منافع زودگذر یا دیرپای خود، خواسته یا ناخواسته، ناآگاهانه یا فریبکارانه و مزورانه، همرنگ جماعت و همسو با جریان جاری زمانه شده‌ایم و در جریان آبی غوطه‌وریم که روز به روز به تعفن آن و تفرعن و تبختر شناگران «سیاه» آن، افزوده می‌شود و از شمار و عداد نجات‌یافته‌گان «سبز» آن کاسته می‌شود. شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و روان‌شناختی، به مدد زر و زور و زیور، بسط و دامن‌گستری عنان‌گسیخته تزویر و ریا را تسهیل و تعمیق می‌کند.

آری، با تشدید سرمای جانکاه زمهریر تزویر، در حوزه روابط میان انسان‌ها، هر روز شاهد یخ‌زدگی و فسردگی دردآور عاطفه، انسانیت، اخلاق و عقلانیت هستیم. روز به روز، انسان‌های بیش‌تری دچار نارضایتی درونی، احساس خلأ معنایی، نفرت‌اندیشی، دلزدگی از روابط اجتماعی غیرانسانی و شرایط حاکم بر جامعه می‌شوند.

یکی از علل و عوامل بروز روزافزون تزویر و تفرعن در جامعه امروز ما، وجود نگاه خشک و بدون انعطاف به ظواهر و مظاهر دینی و عدم حضور و ظهور گوهر مشترک همه ادیان، اخلاق و معنویت انسانی، و نیز، تنگ‌نظری، انحصاراندیشی و عدم مدارا و تکثرگرایی، در سپهرهایی چون دیانت، سیاست، اجتماع، فرهنگ، محیط کاری و روابط میان انسان‌ها است. و یکی از درمان‌های درد تزویر، بازگشت به گوهر مشترک همه ادیان، فارغ از نگاه انحصاری و ابزاری به دینی خاص، تعمیق فرهنگ تساهل و تکثر و مدارا، و عدم ورود انحصارگرایی و انجماداندیشی دینی در حوزة سیاست و جدایی سیاست‌ورزی از دین‌ورزی است.

می‌توانم به عنوان نمونه و مصداقی از فضاهای پر از تزویر و ضرر و زیان‌های حاصل از تلفیق سپهر سیاست با سرای دیانت، دانشگاه امام صادق تهران را مطرح سازم. من خود زمانی از دانشجویان این دانشگاه بوده‌ام و هفت سال، با تمام وجود، فضای آن را لمس کرده‌ام؛ و در عین حال که نمی‌توانم این دانشگاه را مطلقاً و قطعاً نفی و رد کنم ـ چرا که تنها چیزی که مطلق است، عدم اطلاق است و تنها چیزی که قطعیت دارد، عدم قطعیت است ـ باید بگویم دانشگاه امام صادق، دانشگاهی است که برخی از جوانان مستعد و پاک‌طینت این مرز و بوم را بر می‌گزیند ـ و چرا گزینش سلیقه‌ای؟! ـ تا آنها را در جهت اهدافی خاص تربیت نماید و تعلیم دهد. اما شرایط تنگ‌نظرانه‌ای بر این دانشگاه حاکم شده است که ظاهراً ریا و تزویرورزی و تزویراندیشی را جزء جدایی‌ناپذیر یا اجتناب‌ناپذیر زندگی دانشجویان کرده است. و البته، علی‌رغم روبنای ظاهری، در واقعیت زیربنایی، بسیاری از این دانشجویان، ذهن و ضمیر خود را از این فضا، جدا و مجزا می‌سازند و سرشت و طینت تابناک خود را تباه و تاریک نمی‌سازند و در این شرایط، بسیاری از این دانشجویان، علی‌رغم تصور بیرونی از این دانشگاه، در جهت اهداف از پیش طراحی‌شده حرکت نمی‌کنند و با دیدن واقعیات دردآور، یا سعی در نجات خود و دوستان و دانشگاه از این شرایط می‌کنند یا از سر اضطرار و ناچاری، سکوتی زجرآور پیشه می‌کنند و البته، برخی نیز این شرایط را می‌پذیرند و واقعاً یا در راستای منافعشان، با جریان حاکم، همراه می‌شوند. در عین حال، بسیاری از این دانشجویان و فارغ‌التحصیلان، که به هیچ روی، اندک نیستند، در محافل دوستانه و خصوصی یا نیمه‌خصوصی خود، درد دل خویش با خاصان و معتمدان می‌گویند یا در یادداشت‌ها و خاطرات شخصی‌شان، درد و زجرشان را و سینه شرحه‌شرحه‌شان را نمایان و آفتابی می‌سازند؛ که این خود، حدیثی مفصل و داستانی دیگر است که می‌توان با پرس و جو از دانشجویان و فارغ‌التحصیلان این دانشگاه و گفتگوی صمیمانه با آنان، به حقانیت یا عدم حقانیت این سخنان پی برد؛ به هر حال،
«شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر!»

به امید رهایی نیک‌اندیشان، پاک‌دلان و روشن‌طینتان از زمهریر تزویر!

و در پایان، یک سؤال برای اندیشیدن به آن و پاسخ دادن بدان در محضر وجدان‌مان:

چرا برخی از ما انسان‌ها حقیقت، صداقت و عقلانیت انتقادی را خطرناک و هولناک می‌دانیم و از آن گریزانیم و دروغ، تظاهر، تفاخر و تزویر را نجات‌بخش می‌دانیم و رو سوی آن شتابانیم؟!

«به کجا چنین شتابان؟!»

یک دانش‌آموخته سبزاندیش دانشگاه امام صادق